📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفتاد_نـه
همه آماده شدند که به حرم بروند.
همه شوق حرم داشتند ولی حس معذب بودن در وجود همه شان بود؛ با بحثی که سر شام شده بود فضا سنگین بود.
محترم خانم هنوز هم معذرتخواهی میکرد. گاهی حاج یوسفی که نگران دل شکسته ی مریم بود هم میتوانست دل بشکند؛ مگر آدمهایی که دل میشکنند شاخ و دم دارند؟
همه شان نگران ناموسشان هستند، همه شان نگران دوستداشتنی هایشان هستند، همه شان پشت هستند و پناه اما گاهی زیر پای کسانی را خالی میکنند که کسی را ندارند تا دستهایشان را بگیرد.
آیه که مقابل حرم ایستاد، زینب را در بغل داشت. هرچه ارمیا خواست زینب را از آغوشش بگیرد، آیه سرسختانه مخالفت میکرد. زینب همه ی
پناهش بود؛ زینب همه ی داشته اش بود؛ ارمیا حس غربت داشت؛ شبیه روزهای کودکی در پرورشگاه... شبیه روزهای تنهاییش!
نگاهش را به گنبد زرد رنگ دوخت "نگاهم میکنی؟
چرا سرنوشتم تنهاییست؟ نگاهت با من است؟ در این شلوغیها مرا هم میبینی؟
میبینی که چقدر درد دارم؟ مگر چه از دنیا خواستم؟ همهی خواسته ی من این زن و کودک است. گناهم این میان چه بود که محکوم شدم؟
من هنوز توجهش را به دست نیاورده، از دست دادمش... نگاهم میکنی؟
بس نیست اینهمه سال تنهایی؟ بس نیست اینکه نمیدانم از کجا آمده ام؟ بس نیست یتیمی ام؟
خواستم همسر باشم، پدر باشم... محروم
ماندم... نگاهم میکنی؟"
همان لحظه زینب صدایش زد:
_بابا... بغل!
ارمیا به پهنای صورت خندید. دستش را به سمت زینب برد و او را از آیه گرفت و بوسید و نگاهش را به گنبد دوخت:
"نگاهم میکنی!"
آیه آه کشید:
_ببخشید!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_نه
دسته گل و شیرینی در دست هایشان، لبخند بر لبانشان، پشت درحاج علی ایستادند.
ایلیا در را باز کرد. محمدصادق از خجالت خیس عرق بود. بخصوص بعد از دیدن سیدمحمد در خانه، اضطرابش بیشتر شد. هر چقدر دلش به
رفاقت ارمیا و مسیح خوش بود، از این عموی دلنگراِن خوشبختِی زینب میترسید. ته دلش خالی شد. سیدمحمد کم از پدر زن های سخت گیر
نداشت.
آیه، سایه را روی صندلی نشاند و گفت: چقدر استرس داری! تازه زایمان کردیا!بشین و اینقدر به من استرس نده.
سایه: محمد خیلی راضی نیست. میترسم حرفی بزنه و دلخوری پیش بیاره!
آیه: هنوز از اون سال ناراحته؟
سایه: آره، کم چیزی نبود براش که زنش رو نرسیده دیپورت کردن، اونم این همه راه و شبونه و تک و تنها. اما بیشتر نگران زینبه. میگه این رفتارو اگه با یادگار برادرم بکنه. چکار کنم؟!
آیه نفس عمیقی کشید: درک میکنمش. منم گاهی میگم کاش سیدمهدی بود. یا اگه نیست کاش مسئولیتی به سنگینی زینب نبود. اگه پسر بود،
کمتر دلنگرانی داشتم.
زهرا خانوم وارد آشپزخانه شد و حرفشان را قطع کرد: بیاید بیرون دیگه، زشته اینجا نشستید. بنده خدا مریم اونجا تنها نشسته.
آیه و سایه بلند شده و دنبال زهرا خانوم رفتند.
جمع آن صمیمیت سابق را نداشت. سنگین بود و نفس گیر. با حرف مسیح، سنگین تر هم شد.
مسیح: بالاخره صبر ما جواب داد و زینب خانوم راضی شد. باید بیشتر به نظر جوان ها احترام گذاشت. بالاخره اونا باید برای زندگیشون تصمیم بگیرن. ما که نمیتونیم مجبورشون کنیم!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ #کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد_نه
صدرا به جدیت و قاطعیت کلام احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین کرد. مردی که می توانست بهترین تکیهگاه برای زینب سادات و ایلیا باشد
تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین خبر زندگی اش را شنید.
امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود و امشب می آمدند در طلب زینبش. می آمدند در طلب مطلوبش! رها حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخته بود. احسان از دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر همسایه را میشناخت! همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش میخورد. اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی هم کفو شده ببرد
چه بر سر این سالها علاقه اش می آید؟ یادش به محمدصادق افتاد و دلش برای او هم سوخت.
انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست قَدرتر از اوست.وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زده اش. وای از اینکه مثل آیه ی قصه های رها نباشد.وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند و زینبش را بدون تلاش از دست بدهد.
تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت.
احسان: تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبتم ازم بگیرید!
مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش!
دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد!تو پدری کن. جز تو امیدی ندارم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 #کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇
https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294
📗
📙📗
📗📙📗
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #معجزه_زندگی_من #نویسنده_رز_سرخ #قسمت_هفتاد_هشتم . . . گلارو گذاشتم یدونه مو
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_هفتاد_نه
.
.
.
حسین_خوبی حلما؟ کجایی😕
حلما_هان خوبم خوبم. همینجام😐
حسین_نیستیااا☹️
حلما_چقدر خوب بود گلزار ممنون😅
حسین_😂چقدر قشنگ پیچوندی.
_خواهش خواهری هر وقت دلت خواست بگو میایم 😊
حلما_مرسی😘
رسیدیم خونه بابا و مامان نشسته بودن صحبت میکردن
حلما_سلاااااام ما اومدیم☺️
بابا_سلام دختر گلم خوش اومدین
حسین کو
حلما_ماشینو داره پارک میکنه میاد الان
مامان_برو لباساتو عوض کن بیا اینجا پیش ما
حلما_چشممم میام زود☺️
حالم از ظهر خیلی بهتر بود
یه کوچولو از دلتنگیم رفع شد
ولی علی...
هربار که هجوم فکرای مختلف میاد سراغم
یه صدای درونم داد میزنه
تو بسپار به خدا
نکران چیزی نباش
مثل آب رو آتیشه
نگران نیستم
خدا صلاح منو بهتر از همه میدونه
بهش اطمینان دارم
همون جوری که دستمو گرفت و نزاشت
مسیر اشتباهو برم الانم کمکم میکنه☺️
لباسامو عوض کردم رفتم پیش مامان و بابا
حسین هم اومده بود
حسین_ابجی خانوم یه چای برای ما میریزی ☺️
مامان_توبیا بشین من میریزم
حسین_نه مامان جان بزار خودش بریزه یاد بگیره بابا😂انقدر لوسش نکن
حلما_اییییش لوس خودتی بعدشم بلدم☹️☹️چای ریختن مگه یاد گرفتن میخواد
_باباجون براس شماهم بریزم؟
بابا_دستت درد نکنه دخترم چایی که تو بریزی حسابی خوردن داره😊
یه سری چای ریختم برای همه اوردم
نشستم کنار بابا و مامان
مامان_راستی امروز زنگ زدم خانوم موسوی
حسین_من برم تو اتاقم یادم افتاد کار دارم😅😅😅
بابا_بشین پسر اصل کار تویی
حلما_خووووو چی گفتین چی گفتننن😁😁😁
مامان_گفتم نظر زینبو بپرسه اگه موافق بودن اخره هفته دیگه بریم خواستگاری☺️
حلما_خوووو اون که نظرش مثبته اخ جون عروسی داریم😝😝
حسین_نظر زینب خانومو از کجا میدونی تو🙄🙄خودشون گفتن!!؟
حلما_اخییی داداشم چه خجالتی شدی یهو
نههه خودش که نمیاد یهو بگه نظر من مثبته ها😂😂
از رفتاراش متوجه شدم اونم از تو خوشش میاد😁😁
بابا_ای شیطون😂😂کاراگاه بازی درمیاری
حلما_بعله دیگهههه کاریه که از دستمون برمیاد😬😬
_راستی مامان دایی اینا میان؟
مامان_والا اخرین بار که حرف زدم با زندایت گفت معلوم نیست شاید نتونن به این زودیا بیان
حالا گفت بخوان بیان خبر میده
حلما_اهان
.
.
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
Join @khorshidebineshan