مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #فصـل_دوم #قسمـت_هفتـاد آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگ
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفتاد_یک
خوشتیپ تره محمد همسِر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم آقایوسف و آقامسیح دوستای آقا ارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛
این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حالا غریبی نکن عزیزم!
مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته اش اظهار خوشوقتی کرد که محمد رو به سایه گفت:
ُ _سایه جان، عزیزم! نمیشه من رو از دست مریم خانم در بیاری؟
سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دسِت مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر... گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد!
مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر آرام، عجیب برایش جذاب شده بود.
نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش همنفس میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد...
به دختری که پدر بود، مادر بود، همه کس بود برای خواهر و برادر کوچکش.
نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست
که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟
بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگیش کند، این دختر عجیب به دلش
نشسته بود.
ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده
بودند، خط نگاه برادر را میشناخت...
رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝🍒
@khorshidebineshan
📗
📙📗
📗📙📗
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_سوم #قسمـت_هفتاد سیدمحمد رو به صدرا کرد: پیگیر این پرونده م
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_یک
و رفت. رفت و ساعتها کنار سنگ قبر پدر نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد.
آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید.
حاج علی: دلنگرانت شدیم بابا جان.
زینب سادات: با بابام حرف داشتم
حاج علی: حرف یا گلایه؟
زینب سادات: شکوایه!
حاج علی: چی شده که شکوایه آوردی برای بابا؟
زینب سادات: به بابام نگم به کی بگم؟ نبودش درد داره بابا حاجی!
حاج علی: هر دردی درمون داره عزیزم.درموِن دل تو هم توکل به خداست.خدا هم خوب پاداش میده، هم سخت عذاب میده! دنبال پاداش صبرت باش و مطمئن باش خدا جواِب کسایی که اذیتت میکنن رو سخت میده.
زبنب دلش آغوش گرم پدر خواست، سنگ قبر سرد را بغل کرد، هق هق کرد، دست پدر نوازشش نکرد، هق هقش بیشتر شد. حاج علی دخترکش
را در آغوش کشید و پدرانه بوسید و نوازش کرد.
ِ
اما خوب میدانست که هیچ کس برای آدم پدر ِ خودش نمیشود...
***************************
احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه ای که هیچ وقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه
چشماِن منتظری، نه عطر دل انگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود.
بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنی دوست و آشنا .آشپزخانه ای که مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بی کسی، فراموش شدگی.
خودش را روی مبِل مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد.
دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این تمیزِی وسواس گونه را از بین ببرد. تمام کودکی اش را آموخته بود که...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ #کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد_یک
همیشه آرام، همیشه مظلوم و همیشه پدر برای زینب، نگاهش به دخترش بود.
زینب از خواب با صورتی غرق در اشک شادی و دلتنگی بیدار شد. مقابل قاب عکس های روی دیوار اتاقش ایستاد. جواب لبخند پدر را با لبخند داد. یاد حرف های سیدمهدی در خوابش افتاد،
سیدمهدی: میدونم برات کم گذاشتم دخترم. اما من کسی رو برات فرستادم که از خودم هم بهتر برات پدری کرد.
و نگاه زینب سادات به چشمان همیشه محجوب ارمیا افتاد. ارمیایی که جلو آمد و دست زینب سادات را گرفت: شرمنده که تنها موندی. نترس،
کسی هست که منتظره تا اجازه بدی پشت و پناه و تکیه گاهت باشه!
کسی که راه سختی داره میره تا به تو برسه. زینب جانم! آیه باش! مثل آیه بخشنده باش! مثل آیه تکیه گاه باش! مثل آیه بال باش! و دست مادر که روی شانه اش نشست و صدایش در جان و دلش پیچید: تو از آیه بهتری! تو زینت پدری، دخترم! تو زینبی! زینب!
زینب به لبخند مادرش در قاب چشم دوخت و گفت: تو اسطوره منی مامان! اسطوره من! اسطوره ام باش مادر...
دستی به قاب عکس ارمیا کشید: من خیلی خوشبخت بودم که شما پدری کردی برام. ممنون بابا! ممنون!
زینب سادات با نشاط تر از هر روز دیگری، از اتاق خارج شد. سر به سر مامان زهرا گذاشت. خندید و خاطره گفت. لبخند های مامان زهرا را ذخیره ذهن و جانش کرد و روزش را با دعای خیر آغاز کرد.
آغاز کرد، بی خبر از بی تابی های محمدصادق، نگرانی ها و دلشوره های احسان. شروع کرد اما...
همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمی ماند. همیشه کسی هست که با اعصاب و روانت بازی کند. تازه از خانه بیرون آمده بود و میخواست به سمت خودرواش برود که تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش را به شماره تلفن انداخت، ناشناس بود.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @khorshidebineshan 🍒
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
📗
📙📗
📗📙📗