eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
795 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✅شرح ضرب المثل ✍امروزه احساس افسرگی و دلگیری بیش از گذشته در بین مردم فراگیر شده است و تغذیه نامناسب افراد افسرده باعث شده است تا دچار عود علائم افسردگی شوند. افسردگی نشان از غلبه سردی و خشکی دارد و برای رهایی از آن باید نکاتی در تغذیه رعایت نمود که دوری کردن خوردن بیش از اندازه ترشیجات یکی از آن موارد می باشد. خوردن ترشیجات باعث ایجاد حالت رخوت و سستی در فرد می شود. لذا این که می گویند “اگه ترشی نخوری یه چیزی می شی” منظور آن بوده است که حالت نشاط و چابکی و پر انرژی بودن خود را با خوردن ترشی به حالت رخوت و سستی تبدیل نکن تا همواره خنده به لبانتان بوده و از حالت اخم و تخم و دق دادن دیگران و بی حوصلگی دور باشید. ☜برای مفرح شدن حال افراد نیز خوردن روزانه یک استکان گلاب و همچنین دم کرده استخدوس و افتیمون و خوردن زعفران همراه برنج (هنگامی که در وعده غذایی برنج نیز باشد) نیز مفید است. 📚 حکیم حسین روازاده ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
✅حکمت موی سر ✍در تبیین علت روییدن موی سر امام صادق علیه السلام می فرمایند: مو بر بالای سر قرار داده شده است تا با بُن خود، روغن‌ها را به مغز برساند و با سرِ خود(سرِ موها)، بخار را از مغز خارج کند و گرما و سرمایی را که بدان می‌رسد، دفع کند. 📚بحارالانوار ج۱۰ ص۲۰۶ ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله قسمتهای جدید رابگذارم☺️ نگاه مهربانتان👇👇👇
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . سرش را آهستہ تڪان داد،چانہ اش را بہ بالاے قفسہ ے سینہ اش چسباند و چشم هاے نیمہ بازش را بہ جیب پیراهن خاڪے رنگش دوخت. نگاهے بہ جیبش انداختم و پرسیدم:چیزے تو جیبت دارے؟! مے خوایش؟! دوبارہ سرش را تڪان داد،با احتیاط دڪمہ ے جیبش را باز ڪردم. مراقب بودم دستم با بدنش برخوردے نداشتہ باشد،انگشت اشارہ ام را داخل جیبش سوق دادم. انگشتم با شے مقوایے برخورد ڪرد،سریع بیرونش ڪشیدم. قرآن جیبے ڪوچڪے بود با جلدے ڪهنہ و قدیمے،روے قرآن هم عڪس سیاہ و سفیدے از امام بود. لبخند زدم و قرآن را میان انگشت هاے خونے اش جا دادم،با زحمت لب زد:مَ...منون! دوبارہ دستش را بہ دیوار گرفت و ڪمے خودش را بالا ڪشید. تنہ اش را بہ دیوار تڪیہ داد و با دستے لرزان قرآن و عڪس را بہ لب هایش نزدیڪ ڪرد‌. همانطور ڪہ قرآن را مے بوسید زمزمہ ڪرد:من...من... نفسے گرفت و قرآن را بہ سینہ اش چسباند،چشم هاے نیمہ بازش را بہ صورتم دوخت. صورتش از درد جمع شدہ بود،لب هاے خشڪش مے لرزیدند. آهے ڪشید و قرآن را محڪم تر بہ قفسہ ے سینہ اش چسباند. قصد ڪردم بلند بشوم و ڪمڪ بیاورم ڪہ دست لرزانش را بہ طرفم دراز ڪرد. قرآنش را مقابل صورتم گرفتہ بود. لبخند محجوبے لب هایش را از هم باز ڪرد:ما...ما فقیر بے...چارہ...ها جز... جز... نفسش را با شدت بیرون داد و بہ زور ادامه:جز...خدا ڪسیو چیزیو نداریم! زبانش را روے لب هاے خشڪش ڪشید. _این... قرآن... تنها... تنها دارایے منہ! نگاهم را میان صورت معصومش و قرآن گرداندم،مردد قرآن را از دستش گرفتم. همانطور ڪہ قرآن را مے بوسیدم گفتم:چے ڪارش ڪنم؟! _بِ...بدینش بہ ڪسے ڪہ... صورتش بیشتر در هم رفت و نفس هایش نامنظم شد. _بتونہ امانت دارش باشہ! لبخند زدم و در همان حال ابروهایم را در هم ڪشیدم. _حالا ڪہ شما مهمون مایے! آیہ ے یاس نخون اگہ شربت شهادتو سر ڪشیدے خودم امانتے تو بہ صاحبش مے رسونم! خواستم قرآن را بہ دستش برگرداندم ڪہ دست هایش را مشت ڪرد و نگاهش را بہ پشت سرم دوخت. صورتش سرخ شدہ بود و خون از پهلویش مے رفت اما لبخند روے لب هایش نشستہ بود! لبخندے توام با آرامش! _میگن... میگن... آقا خودش میاد بالا سر شهدا! چشم هایش را بست و فضا را بو ڪشید،زمزمہ ڪرد:اینجا دیگہ بوے خون نمیدہ! بوے نرگس میدہ! بے اختیار سرم را بہ عقب برگرداندم،چند مجروح ڪہ حالشان زیاد وخیم نبود روے زمین یا تخت نشستہ بودند. دوبارہ سرم را بہ طرف جوان برگرداندم،لب هایش تڪان مے خوردند اما صدایے از حنجرہ اش خارج نمیشد. مطمئن بودم شهادتینش را مے خواند،یاعلے گفتم و سر پا ایستادم. مے خواستم ڪمڪے پیدا ڪنم تا این جوان مشتاق شهادت را بہ تختے برسانیم. همین ڪہ دو سہ قدم از جوان فاصلہ گرفتم نفس بلندے ڪشید. یڪ دستش را روے قفسہ ے سینہ اش گذاشتہ بود و هوا را مے بلعید،انگار نفس ڪم آوردہ بود! بدنش شروع ڪرد بہ لرزیدن،قفسہ ے سینہ اش بہ تندے بالا و پایین مے شد. داشت بال بال مے زد! همانطور ڪہ نگاهم بہ جوان بود سرعت قدم هایم را بیشتر ڪردم،چند قدمے بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ ناگهان خرخر ڪرد و قفسہ ے سینہ اش از تلاطم ایستاد! دستش روے قلبش آرام گرفت و چشم هایش ڪامل بستہ شدند. آب دهانم را با شدت فرو دادم و نفس عمیقے ڪشیدم،مجروحے ڪہ رو بہ روے جوان نشستہ بود سر تڪان داد و آرام گفت:اناللہ و اناالیہ راجعون! داش جون مے داد! دوبارہ آب دهانم را با شدت فرو دادم،نمے توانستم چشم هایم را از آن چهرہ ے معصوم ڪہ گویے آرام بہ خواب رفتہ بود بگیرم. بے اختیار قرآنے ڪہ بہ دستم دادہ بود را بہ قفسہ ے سینہ ام فشردم و قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام لغزید. با نشستن دستے روے شانہ ام هراسان سر برگرداندم. خانم حسنے ڪنارم ایستادہ بود،نم اشڪ روے مردمڪ چشم هایش نشست. نگاہ محزونش روے جوان بود،آرام لب زد:بگو آقاے اڪبرے با یڪے بیاد براے بردن این بندہ خدا! سپس بہ سمت پسر رفت و ڪنارش نشست،نگاهم بہ حرڪات خانم حسنے بود. نبضش را گرفت و سپس بہ من چشم دوخت. _برو دیگہ! من من ڪنان پرسیدم:ے...یعنے تموم ڪردہ؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد و بلند شد،از همان دور از روے چهرہ ے غرق آرامشش تا تہ ماجرا را خواندہ بود فقط بر حسب وظیفہ و اطمینان نبضش را گرفت. لبم را بہ دندان گرفتم و سعے ڪردم روے زمین نیفتم،ظرفیتم داشت تڪمیل میشد! ڪسے در مغزم گفت:تو اومدے اینجا برا دوا و درمون مجروحا یا را بہ را جنازہ تماشا ڪنے و بخواے ولو شے؟! ڪرخت و با زحمت پاهایم را تڪان دادم و بہ سمت استیشن پرستارے راہ افتادم. باید اڪبرے نامے را پیدا مے ڪردم،مے گفتم بیاید پیڪر آن جوان ڪم سن و سال را از روے زمین بلند ڪند. ‌. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 @khorshidebineshan
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . همان جوانے ڪہ "تونل عذاب" را غرق عطر نرگس مے دید نہ بوے باروت و خون! •♡• لیوانے آب براے خودم ریختم و در حالے ڪہ خودم را عقب مے ڪشیدم گفتم:دستتون درد نڪنہ! همین ڪہ از سفرہ فاصلہ گرفتم ساغر و معصومہ هم خودشان را بہ گوشہ اے ڪشاندند. چند جرعہ آب نوشیدم و لیوان استیل را ڪنارم گذاشتم‌. بهناز و راضیہ،هم اتاقے هاے خوابگاهمان بودند. بیشتر در مسجد و جمع آورے ڪمڪ فعالیت داشتند،وقتے نزدیڪ اذان مغرب از بیمارستان برگشتیم بہ رسم مهمان نوازے حسابے تحویلمان گرفتند و گفتند برایمان از مسجد غذاے نذرے آوردہ اند. ڪلے سر و صورتمان را بوسیدند و خستہ نباشید گفتند،نگذاشتند ما ڪارے ڪنیم و خودشان سفرہ را چیدند و قابلمہ ے برنج و خورشت قیمہ را وسط گذاشتند. بهناز قد بلندے داشت و اندامے تو پر،صورتش سبزہ بود و چشم هایش قهوہ اے تیرہ. با وسواس موهاے مشڪے رنگش را بافتہ و روے شانہ اش انداختہ بود. چهرہ ے بانمڪے داشت،همسرش از نیروهاے بسیج بود و در خط مقدم جبهہ. بعد از مدت ها هم براے دیدن همسرش آمدہ بود و هم براے ڪمڪ بہ پشت جبهہ. دو سہ سالے از ما بزرگ تر بود و اهل قم،راضیہ یڪ سالے از من ڪوچڪ تر بود و دانشجوے داروسازے. هم در مسجد ڪمڪ مے ڪرد و هم در یڪ بهدارے،او هم از تهران آمدہ بود. قد ڪوتاهے داشت و اندامے ظریف،پوستش گندمے بود و چشم هاے درشتش مشڪے رنگ. برعڪس چشم و ابروے سیاہ رنگش،موهایش خرمایے رنگ بودند و همین تضاد صورتش را جذاب تر نشان مے داد. بهناز ڪہ در خورشت قیمہ را برداشت و گفت:بہ بہ! معدہ ام پیچید،سریع دستم را روے دهانم گذاشتم تا عق نزنم و بقیہ را از اشتها نیاندازم. ساغر و معصومہ هم دست ڪمے از من نداشتند،با صحنہ هایے ڪہ در بیمارستان دیدہ بودیم بعید بود حالا حالاها بتوانیم راحت غذا بخوریم! با تنے خستہ و صورت هایے درهم بہ خوابگاہ برگشتیم،خانم حسنے بہ زور راهے مان ڪرد و گفت:براے روز اول بسہ! برین فردا اول صُب برگردین! ڪلافہ و درماندہ سہ نفرے از بیمارستان تا خوابگاہ پیادہ برگشتیم،بهناز و راضیہ ڪہ صورت هاے پڪر و در هم رفتہ یمان را دیدند چیزے نگفتند و بدون حرف سر سفرہ نشستند. غذایے ڪہ با خودشان آوردہ بودند بہ اندازہ ے دو سہ نفر آدم بزرگ بود نہ پنج نفر! اما سخاوتمدانہ بشقاب هاے ما را پر ڪردند و گفتند:ڪار شما سخت ترہ! همش سر پا دارین زحمت مے ڪشین! معصومہ بشقاب برنج را از دست راضیہ گرفت و گفت:من ڪہ زیاد گرسنہ نیستم! چند قاشق با رایحہ مے خورم! حالا همان بشقاب برنج تقریبا دست نخوردہ وسط سفرہ رها شدہ بود،نہ من توانستم چیزے بخورم و نہ معصومہ. ساغر هم بہ زور چند قاشق برنج داخل دهانش چپاند و بہ خورشت لب نزد! نسبت بہ رنگ قرمز و گوشت حساس شدہ بودیم! سریع نگاهم را از سفرہ گرفتم،زانوهایم را بغل ڪردم و قرآنے ڪہ آن شهید جوان بہ امانت بہ دستم سپردہ بود را بے هوا باز ڪردم. چشمم را بہ آیہ ے اولے ڪہ دیدہ میشد دوختم. _إِذْ جَآءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا زمانے كہ از بالا و از پایین [لشكرگاه‌] تان بہ سویتان آمدند و آن گاہ كہ دیده‌ها [از شدت ترس‌] خیرہ شد و جان‌ها بہ گلو رسید و بہ خدا آن گمان‌ ها [ے ناروا] را [كہ خود می‌ دانید] می‌ بردید. با خواندن آیہ ے بعدے بہ رسم دل نازڪ شدن آن روزها اشڪ هایم بے اذن و امان روے گونہ هایم فرو ریختند. _هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا آنجا بود كہ مؤمنان مورد آزمایش قرار گرفتند و بہ اضطرابے سخت دچار شدند. قرآن را روے چشم هایم گذاشتم و بے صدا باریدم. شانہ هایم ڪہ بہ لرزہ افتادند ساغر با سرعت بہ سمتم آمد و ڪنارم نشست. دستش را دور شانہ ام حلقہ ڪرد و نگران پرسید:حالت خوب نیس رایحہ؟! آرام زمزمہ ڪردم:نہ! گونہ ام را با محبت بوسید و گفت:آخہ چے شد یهو؟! قرآن را از چشم هایم جدا ڪردم و نشانش دادم. با صدایے لرزان لب زدم:بهم گفت هر وقت تو سختے قرار گرفتے گفتم ڪمڪت مے ڪنم ولے تو بہ من شڪ ڪردے! هق هقم شدت گرفت،ساغر هاج و واج نگاهش را میان صورت من و قرآن گرداند. سرم را روے شانہ ے ساغر گذاشتم و نالیدم:من بهش شڪ ڪردم ساغر! من..‌. اشڪ هایم پیراهنش را خیس ڪردند و او اعتراض نڪرد،محڪم تر من را بہ خودش فشرد و موهایم را بوسید. دست دیگرے روے ڪمرم نشست،معصومہ با لحنے مهربان گفت:گریہ ڪن عزیزم! گریہ مرهم درد و غصہ س! صدایش لرزید،با مڪث ادامہ داد:با چیزایے ڪہ امروز دیدیم همہ مون گریہ لازمیم. ‌. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #فصـل_دوم #قسمـت_هفتـاد آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگ
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ خوشتیپ تره محمد همسِر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم آقایوسف و آقامسیح دوستای آقا ارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛ این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حالا غریبی نکن عزیزم! مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته اش اظهار خوشوقتی کرد که محمد رو به سایه گفت: ُ _سایه جان، عزیزم! نمیشه من رو از دست مریم خانم در بیاری؟ سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دسِت مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر... گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد! مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر آرام، عجیب برایش جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش همنفس میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد... به دختری که پدر بود، مادر بود، همه کس بود برای خواهر و برادر کوچکش. نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگیش کند، این دختر عجیب به دلش نشسته بود. ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست... ⏪ ... 📝🍒 @khorshidebineshan 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترسهای مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛ انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ روشن خانه و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانه‌ای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟! حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت: _نگفته بودی بچه داره! ارمیا با تعجب گفت: _مگه فرقی داره؟ حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود: _فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟ ارمیا: اگه من بچه داشتم چی؟! اون موقع اشکال نداشت؟ حاج یوسفی: اینا رو با هم مقایسه نکن! ارمیا: چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگی‌ان! حاج یوسفی: خیلی زود پشیمون میشی! ارمیا: پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به جز یک قلب عاشق چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به چادرش کن حاجی... یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا به‌جای قهر بهم هدیه ی باارزشتری داد. ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan ⭕️ 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ خدا بهم آیه ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه ای که نمازش تماشا داره، آیه ای که لبخندش محجوبانه ست و صدای قهقهه هاش گوش فلک رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن! حاج یوسفی: دوست داشتن و بیتابی ها تو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟ ارمیا کلافه شد: بچه داره، جذام که نداره حاجی! حاج یوسفی: یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه! ارمیا: همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق این مادر و دخترم! زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند و توجه ارمیا را بخود جلب کرد. زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد. ارمیا سرش را بلند کرد و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند. تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛ انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود و همه متوجه شده بودند. ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشمهایش را بست و دقایقی بعدگفت: _آیه!!! آیه تکان نخورد... زینب هق‌هق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هق‌هق زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد. دستانش را برای دخترش باز کرد و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد. حاج خانم گفت: _حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید! ارمیا بلند شد و سفره را دور زد. رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد. ارمیا آرام گفت:...... ⏪ ... 📝 @khorshidebineshan 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _تو و زینب آرزوی من بودید و هستید؛ اینجوری بغض نکن، منو شرمنده ی سیدمهدی نکن! دستش را روی موهای زینب کشید و گفت: _گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا! زینب بیشتر به آیه چسبید. صدای ارمیا را بغض گرفت: _آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همه ی دنیام شده... آیه... بانو! این گریه های زینب منو میکشه؛ من بغض یتیمی رو خوب میشناسم! من هق‌هق های بی‌پناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟ نگاه آیه که بالا آمد... اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیا مشترک باشی و بغض و اشک شد. درد دارد بی‌پناهی را در چشمان بانویت ببینی و دلت مرگ نخواهد... آیه غریب مانده بود! آیه هوای سیدمهدی را کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سختتر. بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛ دوست داشت که کوه باشد برای دخترکش! حاج علی محکم بودن را یادش داده بود. سیدمهدی مرد بودن را یادش داده بود. آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت: _غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید! حاج آقا یه حرف حقی زده؛ هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟ و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و صورتش را بوسید و گفت: _تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که! زینب چشمان آیه وارش را به ارمیا دوخت و معصومانه با بغض سوال کرد: _بابا؟! ارمیا با بغضش لبخند زد: ...... ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan 📗 📙📗 📗📙📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا