eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
796 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشکر از همسر دکتر فرهنگ ⬆ حتما ببینید بسیار آموزنده 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧩پازلِ زندگیت رو دُرُست چیدی؟!! ✍پازل زندگی هر کسی بهم ریخته اس و چیدن اون بستگی داره به ظرفیت و استعداد های آدمی... الان مرگ به جوان ها رسیده است...😱 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه ظهور فرمانده ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ به نیابت از عج هدیه به محضر صلی الله علیه و آله ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ Join @khorshidebineshan
سلام دوستان و عزیزان همراه ان شاءالله در کنار هم هر روز حداقل یک جزء مرور داشته باشیم ان شاءالله بتوانیم دل امام زمان را شاد کنیم هر جزء را هم به نیابت از ایشان هدیه به یکی از معصومین عزیز میکنیم اینکار وقت زیادی از شما نمیگیرد فقط نیم ساعت اما هر روز شما را با قرآن و اهل بیت مانوس میکند💚🌺💚 Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ «تاحالا امام زمان (عج) بهت پیام مخفی داده؟!» سخنران استاد رائفی‌پور 🎤 الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ‌ لوَلــیِّڪَ‌ اَلْفــَرَجْ‌ 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهش گفتم حجابت رعایت کن...... بهم گفت شما نگاه نکن..... 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پوشیدن لباس یزید در لشکر امام حسین علیه‌السلام ❗️یک اصل مهم که والدین باید بدانند ⁉️ حد و مرز پذیرش فرهنگ بیگانه تا کجاست؟ ♨️ تقلید از ؛ تعامل یا تقابل؟ ‼️ عاملی که سبب انحطاط و عقب‌ماندگی مسلمانان شد! الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ‌ لوَلــیِّڪَ‌ اَلْفــَرَجْ‌ 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت چهل و هفتم ▫️نورالهدی مردد مانده بود و این مرد سال‌ها پیش برای نجات من از جانش گذشته بود که با لحنی محکم خیالش را تخت کردم: «ما باهاتون میایم، نگران نباشید!» ▪️و همین حرف روی صورت پژمرده‌اش، شبنم شادی نشاند که به سرعت خودش را مقابل درِ اتوبوس رساند و رو به مدیر و راننده تعهد داد: «شما برید، من فردا صبح این دو تا خانم رو با هواپیما میفرستم مشهد.» ▫️نورالهدی مهربان‌تر از آنی بود که بخواهد اینهمه بی‌قراری کسی را نادیده بگیرد و همراهم شد اما مدیر کاروان مردد و ظاهراً ناراضی بود و نورالهدی واسطه شد: «حاجی مگه نمی‌بینی این بچه چه حال و روزی داره؟ شما برید ما فردا میایم مشهد.» ▪️با نگاهش سر تا پای مهدی را چند بار بررسی کرد و نورالهدی را به عنوان همسر فرمانده شهید نیروهای مقاومت می‌شناخت و کاملاً قبول داشت که سرانجام با اکراه پذیرفت از کاروان جدا شده و فردا دوباره به آن‌ها ملحق شویم. ▫️گریه‌ها و جیغ‌های زینب انگار توان مهدی را تمام کرده بود که دیگر کلامی نگفت و در سکوت در را برای ما گشود و می‌دیدم چشمانش هنوز مضطربِ زینب به دخترش مانده و پلکی هم نمی‌زند. ▪️هر دو عقب ماشین مهدی سوار شدیم و زینب باز در آغوش من ساکت و خیره به پنجره مانده بود و هنوز قفسۀ سینه کوچکش از نفس‌های تند و کوتاهش، به شدت بالا و پایین می‌رفت و من مدام نوازشش می‌کردم تا کمی آرام‌تر شود. ▫️ساعتی طول کشید تا آمبولانس از پزشکی قانونی حرکت کند و شاید دردناک‌ترین کار همین بود که ساعت‌های طولانی از کرمان تا تهران پشت آمبولانسِ حامل جسم بی‌جان فاطمه حرکت کنیم و مهدی فقط بی‌صدا گریه می‌کرد. ▪️پیکر همسرش در تمام طول مسیر درست روبروی چشمانش می‌رفت و میان راه دیگر نتوانست تحمل کند که چراغ زد تا آمبولانس بایستد و خودش هم ماشین را در شانۀ خاکی جاده متوقف کرد. ▫️نمی‌خواست مقابل ما اینهمه مصیبت را فریاد بزند که از ماشین پیاده شد، چند قدمی به سمت دشت رفت و جایی میان خارها ایستاد. ▪️با انگشتانش موهای مشکی‌اش را چنگ می‌زد و طوری بلند گریه می‌کرد که صدایش به وضوح شنیده می‌شد و از سوز اشک‌هایش من و نورالهدی هم به گریه افتاده بودیم. ▫️تلاش می‌کردم حواس زینب را به انیمیشنی که با موبایل برایش پخش می‌کردم، پرت کنم تا نبیند پدرش چه حالی شده و دل خودم از دیدن این حال او، زیر و رو شده بود. ▪️موهای زینب را نوازش می‌کردم و نگران مهدی بودم که می‌دیدم به سمت ما برمی‌گردد اما نگاهش به آمبولانس و دلش پیش پیکر عشقش بود و احساس می‌کردم نه فقط قلبش که تمام تنش می‌لرزد. ▫️پس از چند لحظه سوار شد و حتی نمی‌خواست نفس‌های خیسش را بشنویم که با چند سرفه، صدایش را صاف کرد و تسلیم این سرنوشت سخت، دوباره به راه افتاد. ▪️زینب چشمانش خیره به صفحه موبایل مانده بود و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم تا نقش اشک‌هایم را کسی نبیند و همان لحظه مادرم تماس گرفت. ▫️ظاهراً امروز صبح خبر انفجارهای تروریستی کرمان را شنیده بود و از ترس، صدایش به شدت می‌لرزید و هر چه می‌گفتم بین هر کلامم با دلهره می‌پرسید: «سالمید؟ چیزیتون نشده؟ نورالهدی خوبه؟» ▪️و بعد نوبت پدرم بود تا گوشی را از مادرم بگیرد و پاپیچم شود و با اینهمه دلواپسی‌شان، جرأت نکردم بگویم الان در مسیر تهران هستیم و حداقل مقابل مهدی نمی‌خواستم خیلی توضیح دهم. ▫️اما او از پاسخ‌هایم متوجه نگرانی پدر و مادرم شده بود که تا تماسم تمام شد، از آینه نیم‌نگاهی به صورت خیسم کرد و مظلومانه عذر خواست: «من خیلی شرمنده‌تون شدم...» ▪️به‌قدری گریه کرده بود که صدایش خَش پیدا کرده و هربار تنها به اندازه چند کلمه می‌توانست صحبت کند و دوباره در خودش ساکت فرو می‌رفت. ▫️طوری عراقی را مسلط صحبت می‌کرد که خیال می‌کردم از عرب‌های ایران است و تازه فهمیده بودم اهل تهران است و حدس می‌زدم به‌خاطر ماموریت‌هایش در عراق، لهجه‌اش انقدر قوی شده است که درست شبیه ما عراقی‌ها وباهمان تکه کلام‌های خودمان حرف می‌زد. ▪️آنطورکه در اینترنت دیده بودم فاصله تهران تاکرمان باماشین۱۱ساعت بودوحال مابه قدری به هم ریخته بودکه هردقیقه ازمسیربه اندازۀ ساعت‌ها طول می‌کشیدواین جاده‌های بیابانی به آخرنمی‌رسید. ▫️صندلی کنار راننده خالی بود؛مهدی هرازگاهی به صندلی باحسرت نگاه می‌کردوشایدخاطرۀ حضورهمسرش روی همین صندلی ودرهمین مسیرآتشش می‌زدکه از روی تأسف سری تکان می‌داد،زیرلب چیزی می‌گفت ودر دریای اشک بی‌صدادست وپامی‌زد. ▪️درساک‌مان مقداری خوراکی داشتیم،تلاش می‌کردم باهمین‌هازینب راسرگرم کنم و اوبدتر از ماهیچ اشتهایی به خوردن نداشت که فقط سرش را به من می‌چسباندویک کلمه حرف نمی‌زد.. 📖 ادامه دارد.. ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈