🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت8
از پشت سر یقمو گرفت و منو برگردوند.
--کجا حامد مگه نمیبینی کارت دارم!
--ببین ساسان من الان واقعا نه وقتشو دارم نه حوصلشو،بزار واسه یه وقت دیگه!
--باشه،اما بعد هر اتفاقی واست افتاد
نیای پیش من،بگی ساسان چرا زودتر نگفتیا!
اینو گفت و همینجور که یقمو ول میکرد یه نگاه از سر تمسخربهم انداخت و رفت.
اون روز انقدر ذهنم شلوغ بود که حتی به این فکر نکردم که ساسان چی میخواد بهم بگه که انقدر اصرار داره.
رفتم خونه و از اتاق موبایلمو برداشتم.
در خونه رو بستم و نشستم توی ماشین و به شماره ای که از بیمارستان زنگ زده بود زنگ زدم ازشون خواستم آدرس رو بگن.
آدرسو گرفتم و راه افتادم.
ماشینو جلوی بیمارستان پارک کردم و به ساعت نگا کردم،۱۱ ظهر بود.......
--سلام خانم وقتتون بخیر!
--سلام ممنون ،امرتون؟
--رادمنش هستم،واسه هزینه های اون دختری که اونشب رفتن تو کما!
پرستار که انگار کلا تعطیل بود،
--کما...؟اونشب...؟کدوم ش...!آهان،آهان یادم اومد،شما همسر اون خانمی هستین که تو کما هستن.
--ببینید آقای رادمنش،با وضعیتی که همسر شما دارن،نگه داری از ایشون و شرایطی که باید ایشون رو نگه داری کنیم،نسبت به بیمارای دیگه متفاوته،و این تفاوت هزینه های،بالایی هم داره.
ازتون خواستم بیاین اینجا،تا خودتون تصمیم بگیرید که آیا با این شرایط میتونید کنار بیاید،که ایشون اینجا بمونن.
ولی اگه نمیتونید،ما میتونیم ایشون رو به هر بیمارستانی که شما مد نظرتونه منتقل کنیم ولی فراموش نکنید این کار ریسکش بالاس!
حالا دیگه تصمیم گیری با خودتون.
روی صندلی نشسته بودم و داشتم فکر میکردم،به اینکه چرا اونشب کلمه همسر رو به زبون آوردم!
از یه طرف فکرم درگیر حرفای پرستار شده بود!
پدرم کارخونه دار بود ولی عاشق چشم و آبروی من نبود تا به خاطر یه کلمه حرفی که زدم کلی هزینه کنه.
حسابی کلافه شده بودم،موبایلمو در آوردم و به بابام زنگ زدم.
--سلام حامد جان خوبی بابا؟کجایی ؟
--سلام بابا خوبم ،شما خوبید؟راستش اومدم بیمارستان.
--واسه چی؟طوری شده؟حال مادرت خوبه؟
--آره بابا واسه قضیه اون شب دیگه،همون تصادف و....
--آهان یادم اومد،خب حالا چه کاری از دست من برمیاد.؟
--راستش بابا تلفنی نمیتونم بگم،باید ببینمتون.
--باشه شب که اومدم خونه حرف میزنیم.
--نه راستش الان باید باهاتون صحبت کنم،شبم که مامان هست،میخوام بین خودمون باشه.
--که اینطور،خب پس بیا کارخونه.
با پدرم خداحافظی کردم و روبه پرستار
--ببخشید خانم،میشه یک روز به من مهلت بدین تا فکرامو بکنم؟
--بله ولی بیشتر از یک روز نشه چون موضوع مهمیه.
--بله چشم.
از بیمارستان خارج شدم و به طرف کارخونه پدرم راه افتادم.
توراه همش فکرم درگیر بود،پیش خودم هزار بار صحنه ای که چنین چیزی رو از بابام بخوام رو مرور کردم ،تهش بابا عصبانی میشد و موضوع حل نشده میموند.
وقتی رسیدم کارخونه،ماشینو پارک کردم و رفتم داخل.
با آسانسور به طبقه ای که دفتر پدرم بود رفتم.
--سلام آقای مهدوی،وقتتون بخیر!
--سلام به به آقا حامد چه عجب از این طرفا؟
--راستش یه کار فوری داشتم با پدرم اگه میشه باهاشون هماهنگ کنید.
--باشه حامد جان بشین الان بهشون اطلاع میدم.
--بفرما آقا حامد پدرتون منتظرن.
با یه تشکر از مهدوی وارد اتاق شدم.
--سلام بابا!
--سلام حامد جان خوبی؟
--ممنون راستش.
اینو گفتم و سرمو انداختم پایین
--میدونم ! حالا بشین تا یه چایی بخوریم حرف میزنیم.
به صندلی اشاره کرد،نشستم و باز سرمو انداختم پایین،حس میکردم کار خطایی انجام دادم.
یه نگاه جدی بهم انداخت --خب حامد بگو ببینم.
--راستش..راستش بابا قضیه اون شب رو من سانسور کردم،اون موقعی که اون دختر رو به بیمارستان بردم،باید برگه رضایت برای عملش امضاءمیشد،تواون موقعیت هم یا همسرشو میخواستن یا پدرشو،منم که هیچ کدومش نبودم،و اینکه...
و اینکه از یه طرف جون اون دختر در خطر بود،از طرفی هم مونده بودم چیکار کنم.
وقتی پرستار نسبت من رو با اون دختر پرسید ،گفتم که من همسرشم......
اینو گفتم و سکوت کردم.
--خب حامد بعدش؟
--هیچی بابا بعدی نداره فقط امروز از بیمارستان بهم زنگ زدن که برم اونجا،وقتی که رفتم گفتن که شرایط نگه داری اون دختر سخته و هزینه های بالایی هم داره،اگه بخوان اون به یه جای دیگه منتقل کنن هم ریسکش بالاس.
میدونم اشتباه کردم،نباید اون حرف رو میزدم ولی بابا هنوزم از حرف اون شبم که گفتم همسرشم در تعجبم.
الانم هرچی شما بگی،اصلا اومدم اینجا تا هرچی شما گفتی رو انجام بدم....
باباکه اولش هم تعجب کرده بود و هم از دستم اعصبانی بود،ولی بعدش انگار منطقی تر موضوع رو بررسی کرد.
--ببین حامد ،اومدیمو ما همه چیز رو به هده گرفتیم و خونوادش از راه رسیدن.
اونوقت ما چه جوابی داریم بهشون بدیم.......؟؟
🍁نویسنده حلما 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🖊 تنوع طلبی مرد متاهل و پشیمان از ازدواج اول
📌 سوال کاربر:
🔸 سلام. بنده مرد و متاهلم، ۲۰ سالمه
دخترایی که تو خیابون یا جاهای دیگه می بینم و ازشون خوشم میاد، مخصوصا دخترای قدبلند .این تنوع طلبی قبل ازدواج بوده و فکر میکردم که با ازدواج کردنم بهتر میشه ولی بدتر شد و به زندگیم آسیب زد
خانومم قدش از من کوتاه تره و من دختر قد بلند یا هم قد خودم دوست دارم ولی چون اون موقع ملاکم رو ایمان قرار داده بودم ایشون رو انتخاب کردم که پشیمون شدم
دوس دارم دختری که ازش خوشم میاد قبولم کنه، و باهاش آشنا بشم، این بهم حس آرامش و قدرت میده، چکار کنم؟
📚 پاسخ مشاور:
🌹 با سلام به شما کاربر محترم
🌾 اینکه شما از دختران قدبلند خوشتون میاد و نسبت به همسرتون که قدش از شما کوتاه است احساس پشیمانی می کنید، این معنایش تنوع طلبی نیست. تنوع طلبی معنای دیگری دارد. در واقع وضعیت شما اینگونه است که به جهت مقایسه ای که در ذهنتون درباره همسرتون با دختران قد بلند ایجاد می کنید، احساس می کنید که در انتخاب همسر عجله کردید و احساس پشیمانی به شما دست می دهد.
🍃 در این زمینه باید عرض کنم که این احساس پشیمانی شما می تواند ناشی از نگاه تک بُعدی شما به مسئله باشد؛ به این صورت که شما از یک بُعد به مسئله نگاه می کنید و دست به مقایسه و ارزیابی می زنید و طبیعتا نتیجه گیری شما هم براساس همان بُعدی که به مسئله نگاه می کنید خروجی پیدا می کند و احساس پشیمانی سراسر وجودتون رو می گیرد. در حالی که از ابعاد مثبت دیگر همسرتون غافل هستید و به صورت تک بعدی قضاوت می کنید. این مدل قضاوت کردن و ارزیابی و ندیدن ویژگی های مثبت و شاخص همسرتون باعث شده که هیجانی و احساسی شوید.
🍂 فرض کنید که شما با یک خانم قد بلند هم ازدواج می کردید، ولی از کجا معلوم که دوباره این وسوسه مقایسه گری در ذهنتون فعال نمی شد و اون وقت دوباره احساس پشیمانی به شما دست نمی داد؟
⬅️ لازمه این الگوی فکری رو عوض کنید و گرنه مدام در زندگی احساس نارضایتی و پشیمانی می کنید! در حالی که خوشبختی تا حدود زیادی یک امر درونی است و به نوع نگاه و ذهن ما بر می گردد.
💢 لذا تصور نکنید که مثلا اگر همسرتون قدبلند بود، دیگه مشکلی نداشتید! چه بسا اون وقت سر موضوع دیگری حساس شده و احساس پشیمانی کنید. بنابراین در قدم اول بررسی کنید که چرا چنین حسی در شما بوجود آمده که مثلا از دختران قد بلند خوشتون اومده؟ مثلا چقدر این مسئله به کنترل نگاه و مقایسه گری شما مربوط می شود؟ طبیعتا اگر نگاه خودتون رو کنترل نکنید و مدیریتی در این زمینه نداشته باشید، با هربار دیدن موارد مختلف و فعال شدن حس مقایسه گری در ذهنتون، دوباره این مکانیزم پشیمانی و نارضایتی در شما فعال می شود و همیشه حس نارضایتی تمام وجود شما رو در زندگی فرا می گیرد. پس به جای اینکه بخواهید روح و روان خودتون رو درگیر این مقایسه گری های نا به جا کنید، نگاه و ذهنتون رو کنترل و مدیریت کنید به این صورت که اولا نگاه تون رو کنترل کنید. ثانیا تمرین کنید و از این به بعد در خلوت خودتون به ویژگی های مثبت و بارز و شاخص همسرتون توجه کنید. اون وقت حستون نسبت به همسر بهتر می شود و بیخودی احساس پشیمانی و نارضایتی هم نمی کنید.
💠 بنابراین همه این احساسات از جمله پشیمانی و ... در درون ذهن شما شکل می گیرد و واقعیت خارجی وجود ندارد که شما بابت آن دچار پشیمانی و ... شوید. احساس خوشبختی یک فرایند درونی است که با تکرار و تمرین می توانید این حس خوشبختی و رضایتمندی رو در درونتون نهادینه کنید. کافیه که نوع نگاهتون به مسئله رو تغییر بدهید و به جای تمرکز بر نداشته ها، بر داشته ها تمرکز کنید و اون وقت هم حستون مثبت و رضایت بخش می شود و هم داشته هاتون توسعه پیدا می کنند.
🌸 موفق باشید. 🌸
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🔴 #هر_دو_بخوانید!
💠 زمان برای مردها به سرعت میرود ولی برای زنها خیلی کند جلو میرود. دقیقاً مثل این است که مردی برای یک کاری میرود بیرون پنج شش ساعت بعد برمیگردد،برای خانمش این چند ساعت خیلی طول کشیده ولی برای مرد انگار فقط چند دقیقه طول کشیده است!!!
💠 کلمهی (تازه) برای آقایان از چند دقیقه تا چند سال قبل، مورد استفاده قرار میگیرد:
🔸مثال:
مگه تازه فرش نخریدیم؟ (۵سال قبل)
مگه تازه مامانت اینجا نبود؟ (۳ماه قبل)
مگه تازگیا باهم نرفتیم بیرون؟ (۶هفته قبل)
💠 توصیف کلمهی(زیاد) برای آقایان از یک چیزِ زیاد تا چیزهای خیلی کم متغیر است.
🔸مثال:
چرا گله میکنی من که وقتی بیرون یا سرکارم خیلی بهت زنگ میزنم (حداکثر ۱ بار در روز)
💠 این تفاوت بین زن و مرد ممکن است باعث سوءتفاهم و ناراحتی بین زن و شوهر شود.
پس تفاوتهای یکدیگر را بشناسیم!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#نکاتهمسرداری
💑 هرچند وقت یکبار از خودتان امتحان بگیرید
🔸هر چند وقت یکبار، از همسرتان بپرسید چگونه همسری برای او هستید؟ آیا توانستید بخشی از خواستههای همسرتان را محقق کنید؟
🔸از او بخواهید صادقانه رفتارهای مثبت و منفی شمــا را بگوید و شما از انتقاداتش استقبال ویژه کنید نه اینکه سبب مشاجره شود.
🔸انتقادپذیری، شما را نزد همسرتان محبوب و تو دل برو میکند و همچنين کمک میکنـد اشکالات خود را شناخته و برطرف کنــید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🔴 #لیست_خرید
💠 گاه اختلاف زن با شوهرش بر سر #خریدی است که مرد انجام داده است. مثلاً چرا فلان چیز مهم را نخریدی؟ چرا فلان #مارک یا جنس را نخریدی؟ چرا زیاد یا کم خریدی؟ چرا میوه یا سبزی خراب گرفتی و ...
💠 در حالیکه با یک تدبیر #ساده میتوان جلوی این اختلافات جزئی را که عامل سردی روابط میشود گرفت.
💠 خانمها دقّت کنند در لیست خرید شفاهی یا مکتوب خود موارد #ضروری و اولویّتدار را مشخص کنند. #مقدار خرید فلان جنس را تعیین کنند مثلاً یک کیلو یا دو کیلو. اگر نوع مارک براشون مهم است آن را مشخص کنند.
💠 خانمها حتماً پس از خرید توسط مردشان زبان #تشکّر داشته باشند تا اگر خواستند پیشنهاد یا گلایهی کوچکی کنند مردشان عصبانی نشود.
💠 همان ابتدای ورود همسر لازم نیست ایرادات خرید را بگویید بعد از قدردانی و رفع #خستگی و شرایط مناسب با زبان نرم و گشادهرویی خواسته خود را بیان کنید.
💠 مرد نیز از #انتقاد همسرش نسبت به خرید وی، استقبال کند و با صبوری و محبّت به خواستهی همسر خود #احترام بگذارد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 #بشنوید
📽 اثرات مثبت و سازنده ی شوخی با همسر در کلام استاد ملکی👆👆
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت9
--میدونم بابا،ولی اگه اون دختر هیچ کسو نداشت؟
--فعلا نمیخواد به این چیزا فکر کنی!،به فکر این باش که خونوادش رو پیدا کنی اگه پیدا شد که خداروشکر،ولی اگه احیاناًپیدا نشد،نگران هزینه هاش نباش.
راستش یه پس اندازی واسه کمک به یه خیریه کنار گذاشته بودم.
از قدیمم گفتن چراغی که به خونه رواست ،به مسجد حرومه.
الانم به جای اینکه سرتو پایین بگیری،برو ببین میتونی خونواده اون دختر رو پیدا کنی یانه!
یه حس امیدی ته دلم زنده شد،ولی به فکر اینکه نتونم خونوادش رو پیدا کنم و بعد قراره چی بشه،همون حس امید روهم نبدیل به ناامیدی کرد!
با خوشحالی از بابام تشکر کردم.
--مرسی بابا،خیلی ممنون که کمکم کردی!
لبخندزد--یه پسر که بیشتر ندارم.
از پدرم خداحافظی کردم و مهدوی به احترامم بلند شد--کجا آقا حامد بمونین یه چایی چیزی در خدمت باشیم.؟
--نه ممنون راستش یکم کار دارم،سر فرصت بهتون سر میزنم.
تنها کسی که بعد از اون اتفاق چهار سال پیش و اون کارهای من،رفتار قبلیش رو باهام داشت،همین آقای مهدوی بود.
دلیلش رو هم هیچ وقت نفهمیدم.....
از کارخونه که اومدم بیرون،دستمو تو جیبم کردم که سوییچو بردارم، سوییچ همراه با یه کاغذ اومد بالا.؟
کاغذ رو نگاه کردم،یه آدرس بود،یکمی با دقت نگاه کردم،درست بود،همون آدرسی که اونشب از وسایل اون دختر برداشتم.
--یه حس عجیبی ته دلم رو خالی کرد!
بدون معطلی،به سمت گلستان شهدا رفتم!
وقتی رسیدم،یه نگاه کلی به اونجا انداختم،تا چشم کار میکرد،سنگ قبرهایی بود که کنارهمشون چراغ گذاشته بودن.
انگار همشون به آدم لبخند میزدن :)
به کمک آدرس،همون قبری که اون روز بالاسرش رفتم رو پیدا کردم.
تو دلم از اینکه اینجارو پیدا کردم،خداروشکر میکردم.
فاتحه خوندم و به سنگ قبر خیره شدم!
*شهید گمنام*
یه حس عجیبی به سراغم اومده بود،انگار یه کاغذ روبه روم بود تا تموم دردام رو بنویسم!
با اینکه دفعه دومی بود که به اونجا میرفتم،ولی واسم آشنا بود!
یه لحظه،یاد حرف اون روز آرمان افتادم!
"دوست شهید"
توی ذهنم چند بار،این کلمه رو تکرار کردم،ولی نتیجه ای دست گیرم نشد. انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت!
به آسمون نگا کردم،ابری ابری بودو این حالمو گرفته تر میکرد!
چند ثانیه ای گذشت و بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد!
صدای رعد و برق همراه شد با شکستن بغض من! احساس میکردم،حال آسمون هم تعریفی نداشت!
آدم های زیادی اطراف من بودن،ولی هیچ کس صدای من رو نمیشنید!
هرکی توحال و هوای خودش بود.
به فکر کارهایی که کرده بودم افتادم،بارون هر لحظه شدید تر میشد و گریه منم بیشتر.
به دست و پام نگا کردم،پاهایی که به چه جاهایی قدم گذاشته بودن،دست هایی که......
طاقتم تموم شده بود،سرمو روی قبر گذاشتم و با تموم وجودم گریه میکردم!
افکار منفی ذهنم رو خالی نمیکرد!
از خودم پرسیدم چرااااا؟
چرا چهار سال تموم حواسم به دنیام نبود،به خودم نبود،به خونوادم نبود!
تو اون لحظه دلم میخواست دوباره متولد بشم،دوباره زندگی کنم و از نو شروع کنم،ولی رویایی بیش نبود...!
گریم کمتر شده بود ولی همونطور نم نم اشک میریختم!
اشکی رو که با بارون ترکیب شده بود و روی صورتم میریخت!
حس میکردم با هر قطره اشکی که میریختم،فکر های منفی هم نامرئی میشد و از بین میرفت....
--سلام!
اینو گفتم سرمو از روی قبر بلند کردم.
--اسمم حامده،فامیلم هم رادمنش!
چهار سال آزگار،هر غلطی دلم خواسته کردم!
دوباره گریم بیشتر شد،به اندازه ای که حرفم قطع شد............!
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
چه آدمی مناسب ازدواج نیست؟🤔
⛔️ اگه تو خانواده پدری و زندگی مجردی، مسئولیت کاری رو به عهده نمیگرفته یا تو مسئولیت محوله تعلل داشته. (تنبل و بیمسئولیت)
⛔️ اگه با پدر، مادر، برادر و خواهرش (که بنظر حتی غیرمنطقی بوده یا اخلاق دلخواه رو ندارن) ارتبــاط ســازنده و راضیکننده نداره (عدم تعامل و ارتباط اجتماعی صحیح با دیگران)
⛔️ اگه تو زندگی، مرتب شغلش رو عوض کرده، با دوستای زیادی به خاطر مشکلاتی قطع رابطه کرده، رشته تحصیلیش رو تغییر داده یا ترک تحصیــل کرده، علائقـش رو نیمهکاره ول کرده و ثبات فکری، احساسی و رفتاری نداره. (عدم ثبات فکری، احساسی و رفتاری)
⛔️ اگه بیشتر به جای گوش کردن، صحبت میکنه و بیشتر از اینکه سعی کنه دیگران رو بفهمه سعی داره که دیگران اونو درک کنن.(عدم مدیریت رابطه)
⛔️ اگه خیلی هیجانطلبه و صرفاً، هیجاناتش اونو جلو میبرن و نمیتونه خواستــههاشو عقب بندازه.(هوش هیجانی پائین)
⛔️ اگه از نگاه دیگران، اون فردی غرغرو، سرزنشگــر، وابستــه، احسـاسـاتی، بدبیــن، گوشهگیر، پرخاشگر، دمدمی مزاج، خودخواه، گوشتتلخ، غمگین یا تکانشی به نظر میاد.(اختلال شخصیت)
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
✅ راستی چه قدر عاشق موفق شدن هستیم و چه بهایی حاضریم براش بپردازیم ؟
➕می توانیم خودمان را تغییر دهیم؟
➕می توانیم امروز و فردا نکنیم ؟
➕می توانیم توقع خود را از دیگران کنار بگذاریم؟"
✅ شرایطم خوب نبود مادرم نمی گذارد پدرم سخت گیر است این کشور جای ترقی ندارد شوهرم باعث بدبختی من شده هیچ شانسی ندارم خدا مرا نمی بیند...
✅ هر زمان توانستیم این بهانه ها و این انتقادها و این شکایتها را کنار بگذاریم و با شهامت و جسارت ندا دهیم آری اوضاع من این است در حال حاضر, ولی من می توانم همه اینها را تغییر دهم
✅ آن وقت است که ما ذره ذره شروع به تغییر می کنیم چون مسولیت پذیری را انتخاب کردیم چون شهامت و ایمان را انتخاب کردیم چون با خدا بودن را انتخاب کردیم
✅ و باور کنیدآن لحظه شما موفق هستید و به جایی خواهید رسید که به خودتان افتخار خواهید کرد.
👈"برخیز ای تو که خوابیده ای لحظه بیداری روح تو فرا رسیده است"👉
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب
💫از خدایی که از همیشه
🌸نزدیکتر است برایتان
🌸عاشقانهترین
💫لحظات را میطلبم
🌸زیباترین لبخندها
💫را روی لبهایتان و
🌸آرام ترین لحظات را
💫برای هر روز و هر شبتان
شبتون در آغوش امن خدا💫✨
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت10
دلم میخواست همه ی حرفامو فریادبزنم!
--هر کاری که فکرش رو بکنی! از اون زهرماری مشروب گرفته تا..........!!
اما دیگه دلم نمیخواد اون جوری باشم!
سرمو پایین انداختم و ادامه دادم:
--میخوام آدم بشم
!با حالت شرمندگی به قبر خیره شدم.
--کمکم میکنی؟
جمله ی آخر من همراه شد با صدای اذانی که تو گوشم میپیچید.
یه حسی اجازه موندن بهم نمیداد،انگار منو راهی یه راهی میکرد!
همونطور که اشکام رو با دستم پاک میکردم،به آسمون خیره شدم.
ابرا آروم حرکت میکردن و آسمون آبی تر شده بود.
سرمو پایین انداختم و به قبر خیره شدم،زیر لب فاتحه خوندم و لحظه آخر که میخواستم بلند بشم،سرمو خم کردم و قبرو بوسیدم.
همونطور که ایستاده بودم با چشمام دنبال سرویس بهداشتی میگشتم که اون رو ته گلستان پیدا کردم.
واسه وضو گرفتن عجله داشتم.
میخواستم لااقل بعد تموم شدن اذان به نماز بایستم،بخاطر همین تا اونجا دوییدم،بعد اینکه وضو گرفتم،چشمم به نماز خونه ای که چند متر باسرویس بهداشتی فاصله داشت افتاد.
توی دلم خداروشکر کردم. و راه افتادم.
نماز ظهر و عصر رو اونجا خوندم،با این حال که اونجا فقط یه اتاق کوچیک و ساده بود،ولی نماز خوندن اونجا بهم خیلی انرژی میداد!
نمازم که تموم شد،دعا کردم!از خدا خواستم اون دختر رو نجات بده.ازش خواستم یه راهی جلوی پام بزاره و... کمکم کنه!
به ساعت مچیم نگا کردم،۱ونیم بعد از ظهر رو نشون میداد.
از نماز خونه خارج شدم و به طرف قبر شهید گمنام رفتم.
نزدیک قبر بودم که دیدم یه پسر بچه بالاسر قبر نشسته.؟
جلوتر رفتم و کنارش نشستم.وقتی سرشو به طرفم چرخوند،تازه فهمیدم آرمانه.
با دیدن من برق شادی تو چشماش موج زد و تو یه ثانیه خودشو تو آغوشم رها کرد،اولش تعجب کردم ولی بعدش به آرومی دستامو دور کمرش گره زدم.
از آغوشم جدا شد.
--سلام عمو حامد!راستش امروز که اینجا دیدمتون کلی خوشحال شدم ولی چند دقیقه بعدش دیدم که نیستی،اولش ناراحت شدم و به دوستت،
به قبر اشاره کرد،گفتم که کاش میتونستم تورو ببینم.
راستش دلم واستون تنگ شده بود.
دستامو روی شونه هاش گذاشتم و با لبخند جواب سلامشو دادم.
--سلام آرمان خان،دل منم واست تنگ شده بود.چه خبر؟
با تاسف سرشو پایین انداخت!
--هیچی عمو!چه خبری؟مثل هر روز باید تا ظهر وسایلی که بهم دادن رو بفروشم وگرنه....
به اینجا که رسید مکث کرد و با بغض ادامه داد --وگرنه اون تیمور نامرد مامانم و از خونه بیرون میکنه!
انگار دیگه تحمل گفتن نداشت،آخه مگه اون بچه چند سالش بود؟
خواستم از اون حال و هوا در بیاد!
--آرمان تو مدرسه هم میری؟
با این سوالم سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد،غمی که تو چشماش بود خیلی عمیق بود.
--نه... یعنی آره،ببین عمو من فقط دوسال رفتم مدرسه،اونم کلاس اول و دوم،اون موقع ها مادرم میتونست خیاطی کنه و لا اقل هزینه مدرسمو بده،ولی...
یه قطره اشک از چشماش پایین اومد..ولی از وقتی که ام اس گرفت دیگه نتونست ادامه بده و منم تصمیم گرفتم اوقات مدرسه رو هم کار کنم.
تو چشمام نگا کرد
--عمو میبینی چقدر من بد بختم! دلم واسه مامانم میسوزه! چون اونقدری پول نداریم که بشه یه دکتر درس درمون بره!
عمو یه چیزی بگم به کسی نگیا!
راستش من تاحالا شهر بازی نرفتم! اینکه همسن و سالی های من هفته ای چند بار شهر بازی میرن و اونوقت من....
پشت سر هم اشک میریخت.
طاقت نیاوردم و بغلش کردم.
انگار منتظر همین بود،دستای کوچیکشو دور کمرم حلقه زده بود و همونجور که سرش تو سینم بود بلند بلند گریه میکرد.
یادم به بچگیای خودم افتاد،زمانی که همسن آرمان بودم.
اصلا شهربازی برام حکم غذاخوردن داشت!
و حالا،آرزوی یه پسر بچه،رفتن به شهر بازی بود!
همون موقع تو دلم از خدا خواستم تا هر طوری که شده به آرمان کمک کنم!
آرمان که دیگه گریش کمتر شده بود سرشو از سینم جدا کرد و بدون اینکه به چشمام نگا کنه،سرشو انداخت پایین.
با دستم چونشو آروم بالا آوردم
--میدونستی که اصلا حرف گوش کن نیستی؟
با یه اخم ساختگی ادامه دادم
--مگه من نگفتم پیش من سرتو اینجوری خم نکن؟
ببین آرمان من نه برادر دارم نه خواهر.مثل تو از بچگی تنها بودم.
همیشه دلم میخواست یه داداش داشته باشم که از خودم کوچیک تر باشه و من بتونم کلی باهاش خوش بگذرونم.
ولی خب خدا نخواست،ولی الان خدا تورو سر راهم قرار داده!
با دستام یه تکون آروم بهش دادم.
--یعنی اینکه تو میتونی همون برادر کوچیک من باشی که همیشه از خدا میخواستم.میشه بشی داداش کوچیکه حامد؟
--با خوشحالی سرشو بالا آورد و تو چشمام نگا کرد
--بله که میشه داداش حامد! پشت سر این حرف یه چشمک هم بهم زد که باعث خندم شد.
به دست خودش و خودم و انگشتر هایی که تو دستامون بود نگاه کرد
--خودمونیما داداشی چقدر انگشترامون خوشگله!
--بله دیگه سلیقه آرمان بهتر از این نم
یشه............!
🍁نویسنده حلما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 درگیر اونها نشو
💠 خودت را درگیر انسان های منفی نکن. اجازه بده هر چی میخواهند بگند. تو بر اساس حقّ قدم بردار. آنها هیچ کاری نمیتوانند کنند...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌹همسرانه
🌻زندگی مانند كامپيوتر؛ دارای دو جنبهی "سختافزاری" و "نرمافزاری" میباشد....!
👈 اغلب مردان كه مديران خانه هستند با تهيهی غذا، مسكن، پوشاک و... قسمت سختافزاری را تأمين میكنند. اما از قسمت نرمافزاری زندگی، مانند گفتگوهای صميمانه با اعضای خانواده، خريد گل يا كادوی هر چند ارزان قیمت برای همسر و بچهها، ابراز كلامی عشقتان، خريد كتاب و نرم افزارهایی درباره زندگی، شركت در جلسات مثبت و..... غافلاند.
👈 افرادی كه در شغل آزاد كار میكنند با مشتريان بدحساب خود كه مواجه میشوند اين مَثل را میگويند: "هر ندهای، دو بار ميده....!" يعنی مشتریای كه میخواهد زرنگ بازی در آورد و حق استاد كار را بالا بكشد دو بار تاوان میدهد؛ يك بار حق استادكار را كه با سماجتش همراه بوده و بار ديگر آبروی خود را كه جلوی مردم، استادكار رسوايش میكند....
✅ اگر به موقع برای زندگیتون هزینه مادی و معنوی صرف نکنید؛ بعداً خیلی بیشتر باید هزینه کنید....!
نسیم صبح سعادت خدا کند که بیایی....
🌸⃟💕჻ᭂ࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۱_۱۰_۲۸_۰۸_۵۶_۳۶_۶۲۰.mp3
8.08M
🔉نواهنگ محشر فوق العاده عالی
و بسیار زیبای بی حرم 😭😭😭
|🎤مداح حسین مرادی
🎼به فدای مادری که
هوای بچه هاشو داره
#شب_جمعه #کربلا
تو حرم وقتی که پامیزاره
همه عالم رو دعا میکنه
حتی من بیچاره
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
خدایا به حق خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها عجل لولیک المنتقم فاطمه الهی آمین 🤲🤲🤲🤲🤲🌹🌹🌹🌹السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
مشکلات را پشت در بگذارید و وارد خانه شوید!
🔸با تمام مشکلات و مشغلههای فکری وارد خانه نشوید! در موقعیت مناسب، همسرتان را از مشکلات مالی و شغلی خود #آگاه کنید تا توقّعاتش را با توان شما هماهنگ کند!
🔸بیان مشکلات مالی و شغلی با لحن مناسب و مهربانانه میتواند عامل خوبی برای گفتگوی صمیمانه شده و سطح درک همسرتان از شما را بالا ببرد. گاه برای حل برخی مشکلات شغلی و کاری خود از خانم خود مشورت بخواهید تا ایجاد همدلی و محبّت دوطرفه کند.
🔸اصلِ مشورت در این زمینه برایتان مهم باشد یعنی حتی اگر همسرتان پیشنهادهای خوبی هم نداد آن را تبدیل به مشاجره نکنید بلکه از او تشکّر کنید و بگویید روی پیشنهادت فکر میکنم.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🍎اگر شمایک سیب بد طعم را
خورده باشید
🍏میتوانیدطعم یک سیب خوب
را درک کنید
🍎پس از تلخی های
زندگی درس بگیرید
تا بتوانیدشیرینیهای آن را درک کنید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt