نشانه های گرم مزاجی و سرد مزاجی«جنسی».mp3
8.64M
💫✨پاسخ
استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده»
#فایل_آموزشی
💫✨پرسش
موضوع : راههای تشخیص سرد مزاجی و گرم مزاجی«جنسی»
سلام استاد گرامی دیروز توی کلاس مرکز شهید ... بین درس به سردی و گرمی زن و مرد اشاره نمودید حالا باید ار کجا و چطوری مزاج سرد و گرم را تشخیص دهیم لطفا راهنمایی بفرمائید با تشکر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#مهم
💢معایب ازدواج فامیلی
_یکی از مشکلات ازدواجهای فامیلی عدم تحقیق درباره طرف مقابله. متاسفانه خیلی از مواقع خانوادهها تصور میکنن که چون سالها همدیگر رو میشناسن؛ خانواده خوبی هستن و نیازی به تحقیق ندارن.
_احتمال دخالت اطرافیان در زندگی بیشتره.
_یکی دیگه از مهمترین معایب این نوع ازدواج، بیماری های ناشی از ازدواج فامیلی مثل احتمال مشکلات ژنتیکی در فرزندان هستش.
_خطراتی برای زوجین به همراه داره؛ مثل سقط جنین و مرده زایی.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
⭕از ابتدای ازدواج و آشنایی با خانواده همسر، احترامشون از جمله خواهر شوهرتون رو حفظ کنید.
⭕بدون چشم داشت و حس طلبکارانه بهم محبت کنید.
⭕از همسرتون در مقابل خواهر شوهرتون انتقاد نکنید.
⭕اگه با خواهر شوهرتون مشکل دارید، بدگوییش رو پیش مادر شوهرتون نکنید و ازش نخواید بین شما قضاوت کنه.
⭕رازهای شخصی و خصوصیتون رو به خواهر شوهرتون نگید.
⭕سعی کنید در برخی مناسبتها برای خواهر شوهر هدیهای بخرید.
⭕حرفهای خواهر شوهر رو به همسرتون منتقل نکنید، چرا که فقط مشکلات رو بزرگتر میکنه.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصمیم بگیر...
تصمیم بگیر که زندگیت رو خودت بسازی
تصمیم بگیر که تو تعیین کننده این باشی که در آینده چگونه زندگی کنی ؛
تصمیم بگیر که ثابت کنی ارزش تو زیاده و باید به زندگی هم به اندازه ارزشت برداشت کنی ؛
تصمیم بگیر از امروز تا ساختن یه زندگے
(آنطوری که خودت می خواهی)
دست از تلاش برنداری و با تمام وجود برای آنچه که می خواهی به دست آوری "بپاخیزی"
شبتون بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
سبدی از پر طاووس سفید
خرمنی سبز به پهنای جهان
گنجی انباشته از عشق نهان
دسته گلی از رنگ نیاز
همه تقدیم شما
دلتون شاد و لبتون پر خنده
سلام دوستان خوبم✋
صبحتون بخیر و شادی🌸
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
این دو تعریف را به خاطر بسپارید:
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﮐﯿﻨﻪ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
حالا با درک این دو تعریف
از امروز به بعد رو زیباتر زندگی کنید...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
لذت آنچه را که امروز داری
با آرزوی آنچه نداری خراب نکن
روزهایی که می روند
دیگر باز نمی گردند
یک روز بـدون خنـده
یک روز تلف شده است
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
غمهای قدیمی همه را دور بریــــزیم
در خنده ی گل، مستی انگور بریزیم
با شور و صفا پنجـره ها را بگشاییم
صبح آمده در آینه ها نـــــور بریزیم
شهراد میدری
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت43
لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت.
با لبخند دستشو گرفتم
--اینجا راحتی؟
--آره، خیلی ممنون.
--خواهش میکنم. خب بگو ببینم چه بازیایی کردی؟
همونجور که اسم بازیارو میگفت، ساکت شد و به صورتم خیره شد.
پقی زد زیر خنده و شروع کرد خندیدن.
با تعجب بهش نگاه میکردم و از خندش خندم گرفته بود.
--میشه بگی چیشده آرمان؟
میون خنده هاش بریده بریده
--وااای....حامد....قیافت شبیه یکی از همون.... شخصیت های بازیه زولاس....
بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم.
مثل همیشه بود اما وقتی دقت کردم، موهام و ریشای صورتم یکم بلند تر شده بود.
با یه لبخند شیطانی آروم آروم رفتم طرف آرمان و قلقلکش دادم.
یدفعه در اتاق باز شد و مامان آرمان توی چهارچوب در داشت با تعجب به من و آرمان نگاه میکرد.
سرمو تا جایی که ممکن بود انداختم پایین و از روی تخت بلند شدم.
از خجالت نمی تونستم حرفی بزنم.
--ببخشید داشتم با آرمان بازی میکردم.
--نه اشکالی نداره.
فقط ببخشید من در اتاقتون رو یه دفعه باز کردم، آخه هرچی در زدم جواب ندادین.
--نه خواهش میکنم این چه حرفیه.
بعد از اینکه ارمان و مامانش رفتن بیرون، ولو شدم رو تختم و پلک ها گرم شد و خوابم برد.....
با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم.
--الو حامد؟
--الو سلام.
--سلام. ته چاهی؟
--چی؟ نه بابا خواب بودم.
--واقعا که! لنگ ظهره آقا هنوز خوابیدن.
پاشو لباس بپوش بریم بیرون.
--وااای ساسان توام گیریا، من حالشو ندارم.
--من الان سرکوچتونم، زود بپوش بیا بیرون.
--از دست تو!
--پاشو دیگه لوس بازی در نیار.
--باشه.....
از اتاقم رفتم بیرون و با دیدن مامان آرمان دوباره خجالتم گل کرد.
--سلام صبح بخیر.
--سلام صبح شماهم بخیر.
همون موقع مامانم از آشپزخونه اومد بیرون
--عه حامد جان بیدار شدی مامان.
--سلام مامان جون بله.
ساسان زنگ زده بریم بیرون.
--عه پس اگه میشه من و کتی جون و ببرین تا دم بیمارستان.
مامان آرمان خجالت زده سرشو انداخت پایین
--شرمنده بخدا. نمیدونم چجوری زحمتاتون رو جبران کنم.
مامانم با لبخند جواب داد
--وا کتی جون این چه حرفیه.
روبه من گفت
--وا حامد، چرا اینجایی، خب بیابرو حاضر شو دیگه.
--چشم مامان.
ساسان که اول فکر میکرد مامانم تنهاس، باهاش سلام و تعارف کرد اما بعد با دیدن مامان آرمان، با تعجب و حس غریبگی جواب سلامشو داد.
مامانم به ساسان اشاره کرد
--کتی جون ساسان دوست حامد.
و بعد به مامان آرمان اشاره کرد
--کتایون خانم مادر آقا آرمان.
و بعد به آرمان
--اینم آقا آرمان دوست حامد.
ساسان
--از آشنایی باهاتون خوشوقتم.
ساسان و آرمان، از همون اول از همدیگه خوششون اومد و گرم صحبت شدن.
--مامان جان، واسه چی میری بیمارستان؟
--واسه دست این بچه دیگه.
--واااای یادم نبود.چرا بهم نگفتین؟
--خب میخوای تو آرمانو ببر بیمارستان، من و کتایون جون هم میریم بازار یکم کار داریم.
--بله موافقم. چشم.
به ساسان نگاه کردم که با چشماش تایید کرد......
روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردیم و سه تایی رفتیم بخش اورژانس.
همون موقع دکتر آرمان ازمون خواست تا بریم اتاق معاینه.
--به به بابای مهربون.
--سلام آقای دکتر.
نگاهم به ساسان که چشماش از تعجب چهارتا شده بود افتاد.
دستمو جلوی بینیم گذاشتم و ملتمس نگاهش کردم.
--میخواستیم دست آرمانو معاینه کنید.
--بله حتما. ظاهراً به توصیه های من به خوبی عمل کردین.
--بله وظیفس.
دکتر بعد از معاینه دست آرمان گفت باید بریم رادیولوژی از دستش عکس بگیریم.
وقتی من و ساسان اومدیم بیرون کتفمو کشید و کشوند طرف صندلی.....
آرمانو بردیم پیش دکتر و اونم گفت باید کچ دستش باز بشه.
به خواست آرمان من و ساسان از اتاق اومدیم بیرون تا راحت باشه.
--به به. چشمم روشن. کی شما بابا شدی ما نفهمیدیم؟
--ساسان ببین، تو الان باید یه چند دقیقه دهنتو ببندی تا کارمون تموم شه.
--خب بگو ببینم
--ببین ساسان، یادته که بهت گفتم آرمان زخمی و خونی اومد پیشم؟
--خب آره.
--هیچی دیگه واسه رضایت عمل باید پدر یا مادر حضو داشتن که منم هیچ کدومش نبودم.
--یعنی تو دروغ گفتی؟
--آره.
دستشو زد به پیشونیش
--حامد تو عقلت کمه ها!
--واسه چی؟
--خب آقای باهوش اگه بفهمن تو بابای آرمان نیستی که بد بختی!
تازه بحث حراست و پلیس میاد وسط که دیگه بدتر.........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11