eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
1.9هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
85 فایل
باهدف آموزش وتحکیم روابط زوجین ایجادگردید: ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH 👫انتخاب عقلانی =زندگی عاشقانه
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 پوشش عفیفانه را انتخاب می کنم بخاطر .... 🌸 نشر حداکثری ... باقیات و صالحات @khoshbghkt
پروردگارااا در این شب دفتر دل دوستانم را به تو میسپارم با دستان مهربانت قلمی بردار خط بزن غمهایشان و دلی رسم کن برایشان به بزرگی دریا شاد و پرخروش 🌟شبتون بخیر وآرام @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️صبح زیبای تو، پر بار از امید ☃️روزگار و بخت تو ، بادا سپید ☕️لحظه‌هایَت باد، سرشار از یاد خدا ☃️مژده‌ٔ رحمت، تو را بادا نوید ☕️سلام دوستان خوبم ☃️صبحتون بخیر و پر انرژی ☕️زندگی تون سرشار از ☃️عشق و سلامتی و نیکبختی @khoshbghkt
ازدواج با فرد تارک الصلوه.mp3
5.74M
💫✨پاسخ : استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده» ✳️⚜️پرسش موضوع: ازدواج با تارک الصلوه عرض سلام و وقت بخیر خدمت شما عذر میخام برای ازدواج باید به چه کسی جواب مثبت بدیم ایا میشه فردی که از هر نظر سر به راه هست ولی نماز نمیخونه و مذهبی نیست جواب مثبت داد به امید اینکه تغییرش بدیم و نمازخونش کنیم آیا امکان تغییر وجود داره؟ بنده فردی مذهبی هستم ولی خواستگارای زیادی دارم از همه لحاظ خوبن ایمان دارن ،اعتقاد دارن ولی نماز نمیخونن همه رو رد میکنم ۳۲سال سن دارم نمیدونم کار درستی میکنم یا نه؟ اگر لطف بفرمایید راهنمایی کنید ممنون میشم🙏🙏 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
☑️ مردان و زنان باید یادشان باشد که با همسرشان همخانه نیستند ، بلکه همسرند . نگذاریم طرف مقابلمان احساس فقر و کمبود کند . ☑️ما نباید برای خودمان زندگی کنیم ، بلکه باید برای همدیگر زندگی کنیم و همدیگر را شاد کنیم . ☑️ وقتی همسر شدیم باید همسری کنیم نه اینکه فقط به امورات خودمان برسیم ☑️ فرق نمیکند ،چه زن و چه مرد ، در همه زمینه ها ، گفتگو ، برنامه ریزی ، همکاری ، کار منزل ،بیرون رفتن ،خرید ، همه چیز با همکاری هم... ☑️نگذاریم همسرمان احساس کند که ارزشش از ماشین یا قندان کمتر است ☑️زن و شوهر مکمل هم هستند هر دو حق زندگی دارند و هر دو باید از زندگی مشترک بهره مند شوند. ☑️این منافاتی با شخصیت‌ زن و مرد ندارد و نه مردسالاری است نه زن ذلیلی...! این معنای درست زندگي است. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌻همسرانه 💚 همانقدر که مشتاق برآورده شدن نیازهای خودتان هستید، از نیازهای همسرتان نیز غافل نشوید. هر از چندگاهی با هم خلوت کنید و با محبت از او درباره‌ی نیازهایش سوال کنید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸امام علی (ع) 🌻 با همسرت خوش رفتار باش؛ تا زندگی‌ات باصفا شود... 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷آخرین چهارشنبه دی ماه تون 💖پر برکت و مبارک با ذکر شریف 🌷صلوات بر حضرت محمد ص 💖و خاندان پاک و مطهرش 🌷💖 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌷💖مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌷💖وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
4_6015002102051373190.mp3
1.09M
استاد پناهیان: 💕بزرگترها جوون‌ها را ازدواج بدهند یک قدمی بردارید، مثل ماست نباشید!🙄☺️ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️✨ چهارشنبه تون عالی ♥️✨یک اقیانوس عشق ⛄️✨یک دریا مهربانی ❄️✨یک آسمـان آرامش ♥️✨یک دنیا شور و شعف ⛄️✨یک روز عالی ❄️✨هزاران لبخند زیبا ♥️✨را برای تک تکتون آرزومندم ⛄️✨روزتون زیبا و در پناه خداوند
💢 طلبکار نباشیم... 💠 هر یک از زوجین در زندگی مشترک، وظایف و حقوق خود را به خوبی می‌دانند اما اغلب فقط نسبت به حقوق خود، از طرف مقابل طلبکار هستند؛ این موضوع سبب بسیاری از بی اخلاقی‌ها و عدم تعامل بین زن و مرد می‌گردد. 🔶 این در حالی است که اگر هر یک از زوجین از وظایف خود و حقوق طرف مقابل اطلاع داشته باشد؛ به حای این‌که بگوید «حقوق من این است»، می‌گوید «حقوق همسر من این است.» 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت54 نشست توی ماشین و سلام کرد و به من و یاسر دست داد --سلام یاسر جون. --به به! آقا ساسان. سوال من به کمک یاسر جواب داده شد به شوخی گفت --میبینم تیپ عوض کردی. ساسان توی آینه دستی به موهاش کشید و خندید --دیگه بالاخره هر تیپی مخصوص هر جاییه دیگه.....! مسیری که یاسر میرفت واسم آشنا بود و در کمال تعجب چند متر اونور تر کوچه ای که خونه شهرزاد اونجا بود، ماشینو پارک کرد و ازمون خواست پیاده شیم. همین که رفتیم توی حسینیه، با سیل عظیمی از جمعیت روبه رو شدیم که هرکسی توی حال خودش بود و کاری به کار بغل دستیش نداشت. یاسر با دوستش سلام و عیلک کرد و اومد‌‌. با یاسر و ساسان، رفتیم میون جمعیت‌۰ شور و حال عجیبی که واسه اولین بار اونجا تجربه کردم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. حس میکردم،روی زمین نیستم و حال دل و قلبم بارونی شده بود....... مراسم تموم شد و یاسر به من گفت با ساسان بریم تا خودش بیاد. همین که از حسینیه اومدیم بیرون، بوی خاک بارون خورده به مشامم رسیدو یه نفس عمیق کشیدم. --میگم حامد؟ برگشتم طرفش --بله؟ --میشه دفعات بعدی خواستی بیای اینجا، به منم بگی؟ خندیدم و چشمک زدم --چیشد آقا ساسان؟ خوشت اومده؟ --هرهرهر! حالت چهرش جدی شد و بهم نگاه کرد --میدونی حامد، حس میکردم روی زمین نیستم! صداشو آورد پایین تر --وقتایی که مست پست میکنی چه حالی میشی؟ خندیدم. --کوفت دارم جدی حرف میزنم. میدونی حامد، یه حالی بود مثل همون موقع، اما شبیه به اون نبود و تفاوت زیادی داشت. اصلاً قابل مقایسه نبود! --آره میدونم چی میگی! یاسر اومد بین من و ساسان وایساد و یه دستشو انداخت گردن من، دست دیگشم گردن ساسان. --چی پچ پچ میکنید شما دوتا؟ --داشتیم در مورد حال و هوای امشبمون حرف میزدیم. --عههه! خب حالا نتیجش چی شد؟ بهتون خوش گذشت یانه؟ --عالیییی بود. روشو کرد طرف ساسان و با خنده گفت --تو چی جوجه سوسول؟ ساسان خندید --بیست بیست بود! --پس بیاید بریم که الاناست موش آبکشیده بشید. همینجور که داشتیم پیاده میرفتیم --عه یاسر، پس ماشینت کو؟ به اونور کوچه اشاره کرد --جاش بد بود اومدم عوض کردم. همینجور که داشتیم از روبه روی کوچه رد میشدیم، با صدای داد و بیداد یه مرد نگاهم چرخید سمت کوچه. همونجا وایسادم و به صدا گوش دادم. --ببین شهرزاد.... با شنیدن اسمش، دویدم توی کوچه و به صدای ساسان و یاسر اهمیت ندادم. چند قدم مونده بود تا برسم به خونش که دیدم یه پسر به زور میخاست بره تو خونه. دویدم و همین که خواست در رو هول بده با شتاب هولش دادم رو زمین. پخش زمین شد و صداش در اومد. با برگشتن صورتش چشمام چهارتا شد. فریاد زدم --کامرااااااان؟؟! آرنجشو گذاشت رو زمین و با چهره ای در هم به من نگاه کرد. عصبانی شد و خواست بلند بشه که با لگد زدم تو پاش. --هوووی یارو! اصلاً تو اینجا چیکار میکنی؟ یادته رفته چی بهت گفته بودم؟ به طرفش هجوم بردم و چند تا لگد محکم، به شکم و پهلوهاش زدم. با دستم فکشو گرفتم و فشار دادم --تو اینجا چه غلطی میکنی؟ تو صورتش فریاد زدم --هااااااااان؟ کوبوندمش رو زمین و وایسادم پشتمو کردم بهش. چند تا نفس عمیق کشیدم و خواستم برگردم که با صدای جیغ شهرزاد و بعد هم گوشه ی کاپشنم که توسط شهرزاد کشیده شد. همون موقع صدای گلوله اومد. چشمام اختیارشون از دست دادن و روی یه جفت تیله مشکی بیقرار میخکوپ شدن. یه دفعه دستشو کشید عقب و سرشو انداخت پایین. --دستاتو بگیر بالا! یاسر تفنگ به دست چند متر جلوتر از من ایستاده بود و کامرانو مخاطب قرار داد. برگشتم طرف کامران که به زور وایساده بود و اسلحشو محکم تو دستش نگه داشته بود. صدای یاسر جدی بود و همینجور که حرف میزد آروم آروم میومد جلو --آقای کامران حیدری! پسر غلام حیدری،گل سر سبد هرچی خلاف و قاچاقه. درست نمیگم؟ صداشو برد بالا و فریاد زد --درررررست نمیگم؟ کامران با گستاخی جواب داد --خب کامران حیدری پسر غلام حیدی که چی؟ خببب! بعدش؟ اصلاً به من چه که بابای من کیه و چه غلطی میکنه! به شهرزاد اشاره کرد --من فقط شهرزادو میخوام! با این جملش سرم داغ شد و با ادامه حرفش دیگه نتونستم طاقت بیارم --اونممم واسه همین امشبببب! با یه حرکت تنفگشو پرت کردم اونطرف و یقشو گرفتم و کوبیدمش به دیوار! با آرامش از زیر دندونای قفل شدم گفتم --چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟ توی صورتش فریاد زدم --بگووووو تا همینجا نصفت کنم! دور از چشم من دستشو آورد بالا و با مشت زد زیر چشمم. همین که خواستم عکس العمل نشون بدم، هولم داد و شروع کرد دویدن. یاسر دوید دنبالش --ایست! ایستتتت! به پشت سرم نگاه کردم.............. 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌 سوال کاربر: ❌همسرم به من سوء ظن دارد؟! 💠 سلام خسته نباشید من خانم هستم دانشجوی کارشناسی ارشد متاهل با دو فرزند 11و7ساله هستم ازنظر اعتقادی مقید هستم و تا الان که نزدیک 15 سال از ازدواج ما گذشته مشکل جدی با همسرم در زندگی مشترکمان  نداشته ام ، به تازگی همسرم خیلی حساس شده و روی چت من با آقایان همکلاسی هایم واکنش نشان میدهد با اینکه استفاده از گوشی من کاملا برای اعضای خانواده ممکن ودر دسترس است(کلا خانواده ما یک گوشی هوشمند داریم و اونم گوشی من هست بنابراین شاد بچه‌ها و استفاده از واتساپ و تلگرام و ایتا و... برای همه خانواده مشترکاً استفاده میشه) ولی ایشون من رو متهم به پاک کردن چت ها میکند (چت های من کاملا درسی و در رابطه با مسایل دانشگاه است) و به خصوص حساسیتش در مورد استیکر ها و ایموجی ها چشمگیر است این مسئله باعث کدورت بین ما شده (اینکه یک دفعه شوهرم به من حس بی اعتمادی پیدا کرده باعث آزرده خاطر شدن شدید من و به تبعش قهر با ایشون شده) ما همدیگرو خیلی دوست داریم و نمیخوام مسئله بزرگ بشه و قهر من با ایشون طول بکشه ولی نمیدونم موضوع رو چطور مدیریت کنم خواهشمندم در باره رفتار صحیح در این برهه حساس زندگیم ، منو راهنمایی کنید 📚پاسخ مشاور: ♻️ باسلام خدمت شما کاربر گرامی: باعث افتخار هست که در خدمت فرهیخته ای هستیم که در کنار پیشرفت و ترقی به فکر زندگی  خانواده هست. این یک امتیاز مثبت محسوب میشه که انسان اولویت ها را فراموش نکنه. 🌀 از جایی که بیان کردید یه فرزند 11 ساله دارید و به تازگی هم همسرتون رفتارش درمورد شما تغییرکرده یعنی قبلا هم شما دانشجو بوده اید و همسرتون با این مساله مشکلی نداشته پس مشکل ایشون درس خوندن شما و دانشجو بودنتون نیست وگرنه در همون اول زندگی بعد از یه مدتی کوتاه بروز می دادن. ◀️ یه بررسی کوتاه و اجمالی داشته باشید و ببینید چه رفتارهایی را شما از رابطتتون با ایشون حذف یا کمرنگ کرده اید که برداشت همسرتون عامل این حذف و کم رنگی همون رابطه های درسی هست. مثلا شما از نظر کلامی و بیان احساسات یه تغیراتی کردید که ایشون فکر می کنه به خاطر روابط درسی هست و افکارش به سمت وسوسه های مخرب و منفی حرکت می کنه. 🔹 به هر حال خودتون می دونید که مردان نیاز به توجه دارند و توجه صد در صدی همسرانشون را خواهان هستند و هر چیزی که باعث بشه این توجه یک درصد هم کم بشه، به عنوان دشمن و مانع محسوب شده، سعی می کنند از میون بردارند و اگر توانش را نداشته باشند که درست و اصلاحش کنند خب طبیعتا دست به بهونه گیری و نهایتا قهر می زنند. 👈 نکته ی بعدی که به نظر می رسه تعریف کردن از جزئیاتِ برخوردهای دانشجویان، برای اطرافیان هست. گاهی از روی صداقت و به خاطر صمیمی کردن فضا ممکنه شما برخوردهای دوستانتون را در مجازی و حقیقی برای همسرتون توضیح داده و به تعریف نشسته باشید و این در ذهن همسرتون به سمت و سوی نادرست سوق داده بشه و گاهی هم مثل دفعات قبل که خدمتتون عرض کردم به منفی عمل کنه. 💢 تعریف و تمجید از همکلاسی هاتون را دقت داشته باشید مخصوصا اگر اقا هستند که اصلا و ابدا و به هیچ وجه از خصوصیات فردی اقایان در مجموعه ای که هستید و حتی اساتیدتون پیش همسرتون صحبت نکنید. ▫️ اینکه گفتید گوشی مشترک دارید یعنی در اوج شفافیت و صداقت دارید با همسرتون رفتار می کنید و ای کاش ایشون مقداری قدردان این رفتار عالی و مثبت شما می شد. اما برای اینکه این برخورد بسیار تاثیرگذارتون تکمیل بشه در مواردی که می خواهید با یکی ا زهمکلاسی هاتون صحبت درسی کنید مشغول کاری بشید و در این موضوع از همسرتون کمک بگیرید و از ایشون درخواست کنید که صحبت هاتون را تایپ کنه و برای فلان مخاطبتون ارسال کنه. ⬅️ اگر بخواهیم خلاصه ی یک جلسه ی سه ساعته از یک مشاوره را توی یک پاراگراف براتون بیان کنیم: ایشون نسبت به رفتارهای شما حساس شده و ممکنه این حساسیت به خاطر خبرها و صحبت های دیگران و حتی برخوردهای بعضی از دانشجو نما ها هم باشه، یا به یک نوع چت و یا مثلا به ایموجی که حامل یک حس هست واکنش منفی داشته باشه؛  پس ضمن اینکه این نگرانی و ناراحتی را شما باید درک می کنید، بهشون بگید که در چه شرایطی هستند (همدلی)، شما نسبت به این حساسیت نباید حساس بشید و به قول معروف از کوره در برید. اگه فکر می کنید نسبت به این مشکل مساله ای هست که در متن هها و صحبت ها بهش اشاره ای نشده در یادداشتی بیان کنید تا درموردش صحبت کنیم. 🌸موفق باشید.  🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت55 ساسان همونجور که مات و مبهوت به ته کوچه نگاه میکرد نگاهش برگشت طرف شهرزاد و ناباورانه بهش خیره شدو حلقه اشک تو چشماش موج زد. بارون شدت گرفته بود و صدا دار میبارید. آروم آروم اومد نزدیک شهرزاد و روبه روش ایستاد. چهره شهرزاد، در هم شده بود و انگار داشت یه چیزی رو مرور میکرد با صدای بغض آلود و بمی گفت --ش....ش...شهرزاد خودتی؟ شهرزاد اما مات و مبهوت تر از ساسان بود و باشنیدن صدای ساسان، سرشو آورد بالا و بهش نگاه کرد آروم و متعجب زیر لب --س..سا...سا...ن؟ با اینکه درک اون صحنه واسم غیر قابل تحمل شده بود، اما بی صدا گوشه ای ایستاده بودم و با بهت و تعصب دست و پنجه نرم میکردم. ساسان فاصله بینشون رو پر کرد و شهرزاد رو به آغوش کشید. سد اشکاش باز شد --الهی قربونت برم شهرزاد! کجا بودی خواهری؟ خواهری؟ چطور ممکن بود؟ اصلاً باورم نمیشد! شهرزاد با بغض و گریه --ساساااان! --جون دل ساسان! از آغوشش خارج شد و سرشو انداخت پایین. ساسان همینطور که اشکاشو پاک میکرد بهش لبخند زد --الهی قربونت برم! کجا بودی؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ شهرزاد باز گریش گرفت و ساسان مجدد به آغوشش کشید. بلند بلند گریه میکرد. گریه میکرد و گله داشت. از تنهایی! از بی کسی!.... اون لحظه دلم میخواست هر چی دارم بدم تا کمبوداش رو جبران کنه.... از آغوشش جداش کرد و با بغض لبخند زد. --من فدای اشکات بشم! چادرشو مرتب کرد و اشکای صورتشو پاک کرد. اما انگار تمومی نداشت و نم نم میبارید. دست ساسان رو گرفت --بیا بریم تو خونه! اینجا سرده. ساسان به من اشاره کرد --آخه حامدم هست. شهرزاد سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت --آقای رادمنش شماهم بفرمایید. اینجا سرده خیس میشید زیر این بارون. اما من هنوزم توی شوک بودم. اخم ریزی، بین ابروهام دادم --خیلی ممنون. دیر وقته مزاحم نمیشم. --شهرزاد جان میشه بری تو خونه من چند دقیقه دیگه میام. --باشه. پس بیایا! چند قدم رفت و برگشت به پشت سرش نگاه کرد --ساسان! مثل دفعه اخر نشه؟ قطره اشکی از چشمش پایین چکید --نه...! نمیشه.... بعد از رفتن شهرزاد ساسان اومد روبه روی من ایستاد --حامد؟ بی هیچ حسی توی چشماش نگاه کردم. --ازم دلخوری؟ نفس صدا داری کشیدم و دستمو لای موهام فرد بردم. --واسه چی باید دلخور باشم؟ تاسف وار سرشو تکون داد --نمیدونم! میدونم که از دیدن صحنه امشب شوکه شدی! اما حامد من و شهرزاد.... حرفشو قطع کرد. کلافه پرسیدم --تو و شهرزاد چی ساسان!؟ --من و شهرزاد خواهر و برادر خونی هم هستیم. --چرا تا الان بهم نگفته بودی؟ --چون که قرار نبوده و نیست، که کسی بفهمه. --یعنی چی؟ --ببین حامد، بابا و مامان من که ازدواج میکنن، ۳ سال بعدش من به دنیا میام و مامانم، دلش میخواسته من دختر باشم. میره دکتر و دکترم بهش میگه، بنا به دلایلی دیگه نمیتونه باردار بشه. مامانمم از این موضوع خیلی ناراحت میشه و به بابام میگه، هر جور شده باید من یه دختر داشته باشم!.... آخر سر هم، مامانم به بابام این اجازه رو میده که با یه زن دیگه ازدواج کنه و یه دختر به اسم مامان من به دنیا بیاره. بابای منم، ناچار با مامان شهرزاد به شرط به دنیا آوردن دختر ازدواج میکنه و اونم قبول میکنه. بالاخره باهم ازدواج میکنن و شهرزاد به دنیا میاد. اون موقع من ۲ سالم بوده‌. وقتی شهرزاد به دنیا میاد و بابام میبرتش پیش مامانم، قبولش نمیکنه و میزنه زیر همه چیز و میگه من همین ساسانم برام کافیه. بابام که از کارهای مامانم خسته شده بوده و راه چاره ای نداشته،‌ظاهر ماجرارو طوری نشون میده که مامان شهرزاد رو طلاق داده. اما واقعیت بابام عاشق مامان شهرزاد میشه و گاهی پنهانی بهش سر میزد. یادش بخیر!!! به اینجای حرفش که رسید، نشست روی جدول کنار کوچه و یه سیگار روشن کرد و پک عمیقی بهش زد. پشت بندش، سرفش گرفت. کنارش نشستم و اول یکی زدم پس گردنش. سیگارشو از دستش کشیدم و زیر پا له کردم. صدامو بردم بالا --آخه چند دفعه باید دکتر بهت بگه ریت نسبت به سیگار حساسه! تو چشمام نگاه کرد. --حامد اون روزا بهترین روزای عمرم بود! اونقدری که مامان شهرزاد دوسم داشت و بهم محبت میکرد.... لبخند تلخی زد. --مامان خودم باهام اینجوری نبود..! تا اینکه بزرگ تر شدیم. به اینجای حرفش که رسید، تلخندش عمیق تر شد. -- من ۱۷ سالم بود و شهرزاد ۱۵ سالش. قطره اشکی همراه با خندش پایین چکید........... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت56 --من عاشقش شده بودم حامد. با شنیدن اون حرفش میخواستم سر خودمو و ساسانو باهم به دیوار بکوبم. --یه روزم دلو زدم به دریا و به بابام گفتم. حامد هیچ وقت سیلی که اون لحظه از بابام خوردم رو یادم نمیره. اون روز از فکر و خیال بچگی و عاشقی اومدم بیرون و واقعیت رو باور کردم. باور واقعیت، منو خراب کرد! اون روز وقتی از نمایشگاه ماشین بابااومدم بیرون، بی هدف توی خیابون رفتم و رفتم. حواسم به زمان نبود، و همون زمان لعنتی منو برد اونجا! صداش میلرزید --حامد من نمیخواستم برم! اون منو برد! همون کامران عوضی! خلاصه که از اون روز به بعد، من شدم باعث و بانی تمام مشکلات بابام. تا اینکه دووم نیاورد و دق کرد! درست یک هفته بعد از چهل بابا، مامان شهرزاد سکته کرد و مُرد. یقمو گرفت تو مشتش --حامد بخداااا من نتونستم! حالم دست خودم نبود! یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته که بازوشو گرفتم. به صورتش ضربه زدم و هرچی صداش زدم فایده نداشت! مونده بودم چیکار کنم. تازه یاد یاسر افتاده بودم و نمیدونستم کجاس. ساعت ۱۲ شب بود و هیچ کس توی کوچه نبود. تب ساسان خیلی بالا بود و میترسیدم اتفاقی واسش بیفته. با دیدن یاسر که از ته کوچه میومد خوشحال شدم و خدارو شکر کردم. جلوی من ایستاد و دستاشو گذاشت رو زانوهاش و نفس نفس میزد. --یاسر خوبی؟ عصبانیت از سر و روش میبارید. به ساسان اشاره کرد --این چشه؟ --نمیدونم داشت حرف میزد یه دفعه حالش بد شد الانم تب داره. اومد نزدیک و تبشو چک کرد. --اوووو چه تبش بالاس. پاشو زیر کتفشو بگیر. دوتایی زیر کتفاشو گرفتیم و بردیمش توی ماشین. یه دفعه یاد شهرزاد افتادم. --حامد؟ --یاسر چیزه میگم....پس شهرزا.... حرفمو قطع کردم یعنی شهرزاد خانم چی میشه؟ خندید --برو بهش بگو بیاد. از خجالت کم مونده بود آب بشم. دویدم توی کوچه و با سرعت خودمو به خونه ی شهرزاد رسوندم. با تردید زنگ زدم و منتظر موندم. باصدای خش داری که حاصل گریه بودجواب داد --صبر کنید، الان میام. در رو باز کرد و حاضر و آماده اومد بیرون‌. --بریم. --شما از کجا فهمیدید؟ --همه ی حرفاشو شنیدم. خجالت زده سرشو انداخت پایین. با دستم به روبه رو اشاره کردم. --بفرمایید. همین که من و شهرزاد سوار شدیم، یاسر با سرعت حرکت کرد. جلوی بیمارستان، با برانکارد ساسانو بردن و من و یاسر و شهرزاد هم رفتیم دنبالشون. یاسر رفت پیش دکتر و باهاش صحبت کرد. --چیشد یاسر؟ --دکترش میگه چیز خاصی نبوده و فشار عصبی بهش وارد شده که خداروشکر رفع شده. روشو کرد طرف شهرزاد --خانم وصال شما باید واسه پاسخ به چند تا سوال برین به این کلانتری. کارتی که آدرس روش بود و داد به شهرزاد. --حامد توهم باید هرچی که از کامران میدونی رو بگی‌. --باشه. همین که نشست رو صندلی موبایلش زنگ خورد و بلند شد رفت بیرون. دوباره من و شهرزاد تنها شده بودیم و این من بودم که داشتم از درون میسوختم. با صداش به خودم اومدم. --آقای رادمنش؟ --بفرمایید. --شرمنده این همه مزاحمتون شدم. --نه خواهش میکنم. پرستار اومد --ببخشید همراه آقای وصال شمایید؟ بلند شدم ایستادم --بله.اتفاقی افتاده؟ --نه به هوش اومدن میخوان شمارو ببینن. شهرزاد هم ایستاد. --ببخشید میشه من ببینمش؟ --بله. کنار هم اما با فاصله، همقدم شدیم و رفتیم پیش ساسان. ساعد دستشو گذاشته بود رو پیشونیش و چشماش بسته بود. شهرزاد نشست رو صندلی و صداش زد --ساسان؟ چشماشو باز کرد و به شهرزاد لبخند زد --خوبی؟ --اره خوبم. --خداروشکر. --حامد یاسر نیومد؟ --چرا اومده رفت بیرون. موبایلم زنگ خورد و با گفتن ببخشید اومدم بیرون. --الو؟ --الو حامد؟ --سلام بابا جون. --سلام حامدکجایی بابا؟ --سرشب که رفته بودیم با یاسر و ساسان هیئت. بعدش ساسان حالش بد شد آوردیمش بیمارستان. --عه چرا چیشد؟ --دکتر میگه فشار عصبی بهش وارد شده. --انشاالله که زودتر خوب بشه. --انشاالله. آرمان و مامان کجان؟ --تازه رسیدیم خونه‌. آرمان خوابیده بود مامانت بردش تو اتاق. --باشه بابا بهشون سلام برسون. --حامد؟ --جانم بابا؟ --اومدی خواب بودم، فردا یه تکه پا بیا کارخونه کارت دارم. --چشم بابا. --فعلا خداحافظ...... رفتم اورژانس و نشستم پیش یاسر. --عه کجا بودی تو؟ --بابام زنگ زده بود. --اهان. --یاسر؟ --بله؟ --کامران چی شد امشب؟ --هیچی بچها گرفتنش. ببین حامد! کلافه به من خیره شد --ببین حامد، شهرزاد در خطره. ناباورانه گفتم --یعنی چی؟ --از اونجایی که من میدونم، دار و دسته غلام یکی و دوتا نیستن. از اونجاییم که شهرزاد یه مدت با کامران بوده...........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت57 حس کردم یه سطل آب یخ روم خالی کردن. --چ...چ...چییی؟ --ببین حامد، کامران از شهرزاد سوء استفاده کرده. اخمام رفت تو هم -- پسره....لا اله الا الله. --خبببب حالا! اولاً صداتو بیار پایین. داشت میخندید --دوم، راست گفتن آدم عاشق کر و کور میشه ها. غصبناک نگاهش کردم --کی گفته من..... یاسرررر! --باشه بابا. چند ثانیه نه یه بار میزد زیر خنده. دوباره جدی شد و به حرفش ادامه داد --ببین حامد، بعد از مرگ بابای شهرزاد، وفوت مامانش، شهرزاد تنها میشه و کامران یه روز میاد دم خونشون و به بهانه اینکه دوست ساسانه، شهرزادو همراه خودش میبره. خدایا دیگه داشتم دیوونه میشدم!! --کامران شهرزاد رو میبره توی یه مهمونی و ساسان با دیدن شهرزاد تعجب میکنه و دعواش میکنه. کامران میپره وسط و میگه عاشق شهرزاده و چند بار باهاش رفته بیرون. شهرزاد که اصلاً حال و روز خوبی نداشته. ساسان هم با شنیدن این حرف، قید شهرزاد رو میزنه و از اون روز با دیدنش توی مهمونی ها هم بهش اهمیتی نمیده و به کل باهاش قطع رابطه میکنه..... با شنیدن حرف های یاسر دلم میخواست کامرانو خفه کنم و با بیشترین توانی که دارم بزنمش.... --آقای رادمنش؟ با شنیدن صداش سرمو آوردم بالا و با دیدنش تموم فکر و خیالام نابود شد. --ساسان کارتون داره‌. --چشم الان میام.... ساسان میخواست کاپشنشو بپوشه. رفتم کمکش کردم کاپشنشو پوشید و اومدیم بیرون.... ساسان همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شد و رفتن خونه شهرزاد. استرس گرفته بودم و متوجه نشدم دارم پامو تکون میدم. یه دفعه ماشین ایستاد و گیج به یاسر نگاه کردم. --چته حامد؟ نفس صداداری کشیدم و دوتا دستامو توی موهام بردم. --آخه داداش من، اون الان بعد از چند وقت داداششو دیده،اونوقت تو اینجا داری خود کشی میکنی! --نمیدونم یاسر! دست خودم نیست! ساسان رفیقمه درست! اما یاسر‌....! شروع کرد خندیدن --آخه داداش من! هرچی که باشه داداششه! صاف نشستم و اخمو مهمون صورتم کردم. --بریم یاسر. راست میگی داداششه. ماشینو روشن کرد و راه افتاد --ساسان از من چیزی نپرسید؟ --نه، ولی یاسر راستش رو بخوای خودمم باورم نمیشد. --خیلی وقت بود دنبالش بودیم. مارمولکیه ها! --راستی حامد، یه ماموریت جدید داریم. وجود تو خیلی به نفعمون میشه. --نمیدونم یاسر! میترسم مثل دفعه قبل تازه خودمم نتونم خودمو جمع کنم. --نه داداش.این دفعه فرق داره. برگشتم به چهار سال قبل‌. بعد از اینکه از دانشکده فنی مهندسی برق، به هزار مکافات فارق التحصیل شدم. یه روز یاسر بهم زنگ زد و گفت برم پیشش. اون روز من وارد یه بازی جدیدی شدم. از یه طرف غرق اکیپ کثیف و آلوده ای شده بودم و از طرف دیگه باید جاسوسی میکردم. حتی چند بار به یاسر گفتم دیگه نمیتونم، اما اون میگفت باید تا آخرش باشم و کم نیارم. نزدیک یه سال بود که وارد اون بازی شده بودم...... با توقف ماشین از فکر و خیال دراومدم. --دستت درد نکنه یاسر. دیر وقته تعارفت کنم بیای خونه. --نه بابا این چه حرفیه. خواستم از ماشین پیاده شم که دستشو گذاشت رو شونم برگشتم و نگاهش کردم --میتونیم روت حساب کنیم؟ --باشه بهش فکر میکنم. خیلی آروم و بی صدا رفتم تو هال و رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم. اومدم برم تو اتاقم که با دیدن بابا که داشت کتاب میخوند رفتم نشستم کنارش. آروم سلام کردم --سلام بابا. کتابشو گذاشت کنار و عینک مطالعشو از رو چشمش برداشت. --به به! شازده! نمیبینمت پسر! خندیدم --از کم سعادتی پسره بابا! --خوبی؟ جرات نگاه کردن توی چشماش رو نداشتم سرمو انداختم پایین. --بله خداروشکر. --خوب به ظاهر البته. --بابا؟ --جانم؟ --راستش همون دختری که هزینه عملش رو تقبل کردین به هوش اومده‌. --خب. اینو که میدونم. --از کجا فهمیدین؟ --از همونجایی که تو فهمیدی. خندید و منم خندم گرفت...... تموم اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم و بابا در سکوت به حرفام گوش میداد. --حامد؟ --بله بابا؟ --چرا درخواست یاسر رو قبول نمیکنی؟ --میترسم دوباره وارد همون بازی ها بشم. --تو به خودت اطمینان داری؟ --اره. اما؟ --ببین حامد اما و ولی، مثل گره تو کار آدماس. پس بشین بدون اما و ولی فکر کن و تصمیمتو بگیر. یادت نره تو الان جوونی و تازه شروع زندگیته. --چشم بهش فکر میکنم. --ساسان حالش بهتر شد؟ --اره اتفاق خاصی نیفتاده بود واسش. دستشو زد روشونم --پاشو بابا! پاشو برو بخواب، خسته ای. --چشم. رفتم تو اتاقم و آروم در رو باز کردم. لباسامو عوض کردم و تشک و پتو آوردم کنار تخت پهن کردم و دراز کشیدم......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸