May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت96
بعد از اینکه از اتاق سرهنگ اومدم بیرون رفتم تو اتاق خودم و نمازم رو خوندم.
تو ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم.
یه دلیل قانع کننده واسه پنهون کردن ماجرایی که تا چند دقیقه قبل ازش بی خبر بودم.
موبایلم زنگ خورد و با دیدن اسم مامان ذوق زده جواب دادم
--سلـــــام مامان گلم!
--سلام حامد جان! خوبی مامان؟
خندیدم
--خوبم. الان که با شما حرف میزنم خوب ترم.
--الهی قربونت برم کجایی؟
--خدانکنه مامان جان. من اومدم مرکز.
--یعنی تو باغ نیستی؟
--نه مامان یه کاری پیش اومد مجبور شدم بیام مرکز.
بابا و آرمان کجان؟ حالشون خوبه؟
--خوبن خداروشکر. بمیرم آرمان تنهاس بچم.
--چرا مامان مگه شما و بابا پیشش نیستین؟
--چرا هستیم. اما خب تو بهتر از ما با این بچه خو گرفتی.
--شرمندم مامان.
--خدانکنه مامان حالا خودتو ناراحت نکن. صبح با بابا میره کارخونه شب میان.
خندیدم
--چه جالب هرچی من از کارخونه فراری بودم آرمان بهش علاقه داره.
با خنده گفت
--اره تو از بچگیتم نمیتونستی یه گوشه بشینی همش ورجه وورجه میکردی.
راستی حامد اون دختر کجاس؟
حالش خوبه؟
نفسمو صدادار دادم بیرون
--بله خوبه.
--الان تنهاس تو باغ؟
--نه اونم اومده مرکز.
--وا مگه میشه؟
خندیدم
--بله وقتی مجبور باشه میشه.
--خب حامد جان خالت زنگ زده.مراقب خودت باش.
از اینکه خالم زنگ زد و نمیخواستم بیشتر توضیح بدم تو دلم هزاربار خداروشکر کردم........
سرکار در زد و احترام نظامی گذاشت.
پشت سرش شهرزاد اومد تو اتاق و در رو بست.
--سلام.
--سلام. شما اینجا؟
--نمیدونم اون خانم من رو آورد اینجا.
همون موقع ساسان پیام داد:
بقیه ماجرا رو شهرزاد بهت میگه.
امیدوارم که تصمیم عاقلانه ای بگیری.
حس کنجکاویم گل کرده بود
همین که خواستم حرفی بزنم سرباز یه سینی غذا آورد.
محتویات سینی رو چیدم رو میز.
--بفرمایید......
غذامون رو خوردیم و سینی رو سرباز برد.
--چیزی میخواستی بگی؟
--نه....یعنی اره....
--شهرزاد؟
نگاهش رو آورد بالا و سوالی به یقه لباسم خیره شد.
--این واقعیت داره که مادر تو......
حرفمو قطع کرد
--بله.تموم حرفایی که جناب سرهنگ گفتن درسته.
--پیچوندن قضیه در برابر منم دستور جمشید بود؟
--بله.
--و اینکه ساسان برادر تو نیست و مادرت هم به قتل نرسیده؟
--ساسان برادر من نیست اما مادرم به قتل رسید.
--چطور ممکنه؟
--خب اون شبی که مامانم من رو میزاره دم پرورشگاه و میره جمشید با زنش داشتن از خیابون رد میشدن و این صحنه رو میبینن.
زن جمشید بچه دار نمیشده و با عجز و التماس ازش میخواد که اون نوزاد یعنی من رو ببرن خونشون.
جمشید هم قبول میکنه و اونا من رو میبرن خونشون.
اما از وقتی که من یادم میاد جمشید با زنش سر دعوا داشت و همش بد و بیراه بهش میگفت.
اون موقع ها تازه 10سالم بود و معنی حرفای جمشید رو نمیفهمیدم که به زنش میگفت میکشمت بالاخره یه روز میکشمت!
یه شبم...
بغض کرد و ادامه داد
--اومد تو اتاق من و دستمو گرفت برد بیرون.
زنش که تو اتاق بود رو صدا کرد و همین که اومد بیرون با تفنگ بهش شلیک کرد.
جیغ زدم و خواستم برم طرفش که با خشونت دستمو کشید و به زور بردم تو ماشین.
اونشب تا صبح گریه کردم.
با اینکه زن جمشید از قبل بهم گفته بود مادرم نیست اما من مثل مامانم دوسش داشتم.
اون شب من رو برد تو یه خونه خیلی بزرگ و یه زن میانسال رو بهم معرفی کرد و گفت از این به بعد این خانم میشه مادرت و باید با اون زندگی کنی.........
May 11
🎙استاد فاطمي نيا:
توضيحاتي پيرامون"ليلة الرغائب":
اولين شب جمعه ماه رجب(امشب) را ليلة الرغائب گويند.
رغائب جمع رغيبه است.
"رغيبه" به معناي چيزي است كه مورد رغبت وميل ميباشد و هم چنين به معناي بخشش فراوان است.
بنا بر معناي اول ، "ليلة الرغائب" شبي است كه ميل و توجه به عبادت در آن بسيار است و بندگان خدا در اين شب گرايش زيادي به رفتن به در خانه خدا و ارتباط و انس با او دارند.
بنابراين جمع بندي كه ميشود كرد اين است كه خداوند در اين شب عنايت خاصي به بندگان خود دارد و خوب است كه انسان از خدا بخواهد هر آنچه كه بندگان صالح و ارواح طيبه در اين شب به آن رغبت دارند ، به ما هم عنايت كند
13.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 اصلی ترین کفویت
🔹 اصلی ترین عامل کُفویت بین دختر و پسر از نگاه حجتالاسلام عباسی ولدی👆🏻
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اثر فوقالعادهی تشکر کردن در بهبود روابط همسران
🎙دکتر سعید عزیزی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
نکات ناب در زندگی.mp3
9.6M
💫✨پاسخ :
استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده»
💢⚜️ پرسش :
🛑موضوع: راهکار زندگی موفق
سلام استاد عزیز
بنده خیلی ازتون تشکر می کنم بابت صحبتهای خوبی که دارید من و همسرم خیلی استفاده میکنیم از مباحث تون
بنده سوالی از خدمتتون داشتم من و همسرم حدود سه سال ازدواج کردیم با توجه به اینکه طلاق و اختلافات خانوادگی را میبینم خیلی در زندگیها زیاد شده چه کار کنیم تا زندگیمون به مشکل نخورده و همیشه باهم خوب باشیم سپاس فراوان🌺
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت97
تو خیلی کوچولو بودی و شاید یادت نیاد.
نفسشو صدادار بیرون داد
--چون تازه راه میرفتی یه جفت کفش خوشگل خریدم واست.
شبش میخواستم ببرمت شهربازی و دستتو بگیرم خودت راه بری.
حس خوبی نسبت به حرفای بابام نداشتم اما کنجکاو بودم.
--رفتیم شهربازی و خیلی بهمون خوش گذشت اما وقتی میخواستیم برگردیم....
سکوت کرد و با اخم سرش رو انداخت پایین و ادامه داد
--حامد اون شب یه اتفاق افتاد.
اتفاقی که زندگیمونو عوض کرد.
اون لحظه انتظار کشیدن برام بی معنی شد.
بغض عجیبی داشتم.
--میشه ادامش رو بگین؟
سرش رو آورد بالا و غمگین گفت
--حامد مهتاب نمیدونه که تو پسرش نیستی.
با شنیدن حرفی که بابا زد با بهت به چشماش زل زدم. حس بدم تبدیل به واقعیت شده بود.
زبونم قفل شد ونتونستم حرفی بزنم.
با حلقه اشک تو چشمام سرمو انداختم پایین.
--حامد؟
دستشو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا.
افکارم زنجیر شده بود و ذهنم رو گروگان گرفته بود.
با اولین قطره اشکم بابام از رو صندلیش بلند شد و نشست صندلی کنار من.
صورتمو با دستاش قاب گرفت
--بخدا نمیخواستم بفهمی! چون مهتاب تحملش رو نداشت و تو نمیتونستی قبول کنی!
از اینکه باعث مرگ مادرم شده بودم عذاب وجدان بدی گرفتم.
با بغض گفتم
--بابا؟
--جانم؟
--مامانم بخاطر من مرد؟
سرمو گذاشتم رو شونه بابام و بیصدا اشک میریختم.
مردونه بغلم کرد.
--مامانت یه آدم خیلی خوب.
اما خدا میخواست که فقط 24سال تو این دنیا باشه پس تو مامانت رو نکشتی.
سرمو بلند کرد و تلخند زد
--قسمت این بود.
یه دفعه صدای برخورد یه چیز با زمین به گوشم خورد.
با ایستادن من باباهم ایستاد و وقتی از آشپزخونه رفتیم بیرون دیدم مامانم رو زمین افتاده.
نشستم کنارش و صداش زدم
--مامان؟! مامان!
حس اینکه باعث مرگ مامانم تو گذشته شده بودم نمیخواستم با شنیدن حرفای من اتفاقی واسه مامانم بیفته...
آمبولانس اومد و داشتن مامانم رو با برانکارد میبردن.
فریاد زدم
--ماماااان!تروخدا خوب شو! تروخدااا!
بابا با آمبولانس رفت و برگشتم تو خونه دیدم آرمان ایستاده وسط هال و داره گریه میکنه.
لبخند زدم و دستامو باز کردم رفتم طرفش
--سلااام داداش خودم.
با دیدن من با خوشحالی دوید و منم بغلش کردم.
--چقدر دلم برات تنگ شده بود داداش!
--منم همینطور قربونت برم.
با کنجکاوی به صورتم خیره شد
--گریه کردی؟
لبخند زدم
--برو سریع لباستو عوض کن و بیا بهت میگم.
--براچی؟
--برو تا بهت بگم.
دوید و از پله ها رفت بالا.
نزدیک به یک دقیقه بعد همینجور که کاپشنش رو میپوشید از پله ها اومد پایین........