eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
1.9هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
85 فایل
باهدف آموزش وتحکیم روابط زوجین ایجادگردید: ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH 👫انتخاب عقلانی =زندگی عاشقانه
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ این الرجبیون الرضویّون فضیلت زیارت امام رضا علیه السلام درماه رجب 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💗✨آخر هفته تون گلباران 🌷✨عیدتون مبارک 💗✨امروز از خدا 🌷✨برای تک تک تون 💗✨اینگونه دعا کردم 🌷✨الهی امروز 💗✨پنجره آرزوهاتون 🌷✨باز بشه به سمت باغ اِجابت 💗✨و دلتون غرق در شادی بشه 🌷✨حالتون خوب 💗✨دلتون شاد و 🌷✨زندگیتون مملو از خوشبختی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت95 سرهنگ ساسان رو به آغوش کشید و با دستش به کمرش ضربه زد. --خسته نباشی باباجون! شونه هاش رو گرفت --بهت افتخار میکنم ساسان! باورم نمیشد که ساسان پسر سرهنگ باشه! سرهنگ و یاسر رفتن بیرون و من و ساسان موندیم تو حیاط. ساسان خندید و با دستای باز به طرف من اومد --نیستی رفیق دلم برات تنگ شده بود. مردونه بغلم کرد و جلوم ایستاد. با تعجب گفتم --یعنی تووو؟ خندید و به شونم ضربه زد --اره داداش! خندیدم --آخه اصلاً باورم نمیشه! رسیدیم مرکز و من هنوزم متعجب بودم. من و یاسر و حامد رفتیم تو اتاق سرهنگ و نشستم دور هم. --حامد؟ با صدای سرهنگ سرمو بلند کردم --بله جناب سرهنگ؟ --میدونم که باورش برات سخته اما باید بگم که ساسان پسر منه و منم پدر ساسان. --ببخشید جسارتاً شما با زهره خانم.... چیزه یعنی منظورم اینه که... لبخند زد --زهره خانم، همسر من و مادر ساسانه. --ببخشید من یکم گیج شدم. نمیدونستم از اینکه حقایق ها ازم مخفی شده خوشحال باشم یا ناراحت؟ یاسر من رو مخاطب قرار داد --شاید که مقصر منم اما.... از نظر من تو بهترین گزینه واسه جاسوسی توی اون گروه بودی و شناخت تو در دوران دبیرستان از ساسان کار رو راحت تر کرد. چند لحظه به سکوت گذشت و با تردید گفتم --پس یعنی شهرزاد..... ساسان حرفم رو قطع کرد --حامد شهرزاد فقط یه عروسک خیمه شب بازیه......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت96 بعد از اینکه از اتاق سرهنگ اومدم بیرون رفتم تو اتاق خودم و نمازم رو خوندم. تو ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم. یه دلیل قانع کننده واسه پنهون کردن ماجرایی که تا چند دقیقه قبل ازش بی خبر بودم. موبایلم زنگ خورد و با دیدن اسم مامان ذوق زده جواب دادم --سلـــــام مامان گلم! --سلام حامد جان! خوبی مامان؟ خندیدم --خوبم. الان که با شما حرف میزنم خوب ترم. --الهی قربونت برم کجایی؟ --خدانکنه مامان جان. من اومدم مرکز. --یعنی تو باغ نیستی؟ --نه مامان یه کاری پیش اومد مجبور شدم بیام مرکز. بابا و آرمان کجان؟ حالشون خوبه؟ --خوبن خداروشکر. بمیرم آرمان تنهاس بچم. --چرا مامان مگه شما و بابا پیشش نیستین؟ --چرا هستیم. اما خب تو بهتر از ما با این بچه خو گرفتی. --شرمندم مامان. --خدانکنه مامان حالا خودتو ناراحت نکن. صبح با بابا میره کارخونه شب میان. خندیدم --چه جالب هرچی من از کارخونه فراری بودم آرمان بهش علاقه داره. با خنده گفت --اره تو از بچگیتم نمیتونستی یه گوشه بشینی همش ورجه وورجه میکردی. راستی حامد اون دختر کجاس؟ حالش خوبه؟ نفسمو صدادار دادم بیرون --بله خوبه. --الان تنهاس تو باغ؟ --نه اونم اومده مرکز. --وا مگه میشه؟ خندیدم --بله وقتی مجبور باشه میشه. --خب حامد جان خالت زنگ زده.مراقب خودت باش. از اینکه خالم زنگ زد و نمیخواستم بیشتر توضیح بدم تو دلم هزاربار خداروشکر کردم........ سرکار در زد و احترام نظامی گذاشت. پشت سرش شهرزاد اومد تو اتاق و در رو بست. --سلام. --سلام. شما اینجا؟ --نمیدونم اون خانم من رو آورد اینجا. همون موقع ساسان پیام داد: بقیه ماجرا رو شهرزاد بهت میگه. امیدوارم که تصمیم عاقلانه ای بگیری. حس کنجکاویم گل کرده بود همین که خواستم حرفی بزنم سرباز یه سینی غذا آورد. محتویات سینی رو چیدم رو میز. --بفرمایید...... غذامون رو خوردیم و سینی رو سرباز برد. --چیزی میخواستی بگی؟ --نه....یعنی اره.... --شهرزاد؟ نگاهش رو آورد بالا و سوالی به یقه لباسم خیره شد. --این واقعیت داره که مادر تو...... حرفمو قطع کرد --بله.تموم حرفایی که جناب سرهنگ گفتن درسته. --پیچوندن قضیه در برابر منم دستور جمشید بود؟ --بله. --و اینکه ساسان برادر تو نیست و مادرت هم به قتل نرسیده؟ --ساسان برادر من نیست اما مادرم به قتل رسید. --چطور ممکنه؟ --خب اون شبی که مامانم من رو میزاره دم پرورشگاه و میره جمشید با زنش داشتن از خیابون رد میشدن و این صحنه رو میبینن. زن جمشید بچه دار نمیشده و با عجز و التماس ازش میخواد که اون نوزاد یعنی من رو ببرن خونشون. جمشید هم قبول میکنه و اونا من رو میبرن خونشون. اما از وقتی که من یادم میاد جمشید با زنش سر دعوا داشت و همش بد و بیراه بهش میگفت. اون موقع ها تازه 10سالم بود و معنی حرفای جمشید رو نمیفهمیدم که به زنش میگفت میکشمت بالاخره یه روز میکشمت! یه شبم... بغض کرد و ادامه داد --اومد تو اتاق من و دستمو گرفت برد بیرون. زنش که تو اتاق بود رو صدا کرد و همین که اومد بیرون با تفنگ بهش شلیک کرد. جیغ زدم و خواستم برم طرفش که با خشونت دستمو کشید و به زور بردم تو ماشین. اونشب تا صبح گریه کردم. با اینکه زن جمشید از قبل بهم گفته بود مادرم نیست اما من مثل مامانم دوسش داشتم. اون شب من رو برد تو یه خونه خیلی بزرگ و یه زن میانسال رو بهم معرفی کرد و گفت از این به بعد این خانم میشه مادرت و باید با اون زندگی کنی.........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙استاد فاطمي نيا: توضيحاتي پيرامون"ليلة الرغائب": اولين شب جمعه ماه رجب(امشب) را ليلة الرغائب گويند. رغائب جمع رغيبه است. "رغيبه" به معناي چيزي است كه مورد رغبت وميل ميباشد و هم چنين به معناي بخشش فراوان است. بنا بر معناي اول ، "ليلة الرغائب" شبي است كه ميل و توجه به عبادت در آن بسيار است و بندگان خدا در اين شب گرايش زيادي به رفتن به در خانه خدا و ارتباط و انس با او دارند. بنابراين جمع بندي كه ميشود كرد اين است كه خداوند در اين شب عنايت خاصي به بندگان خود دارد و خوب است كه انسان از خدا بخواهد هر آنچه كه بندگان صالح و ارواح طيبه در اين شب به آن رغبت دارند ، به ما هم عنايت كند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 اصلی ترین کفویت 🔹 اصلی ترین عامل کُفویت بین دختر و پسر از نگاه حجت‌الاسلام عباسی ولدی👆🏻 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اثر فوق‌العاده‌ی تشکر کردن در بهبود روابط همسران 🎙دکتر سعید عزیزی 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نکات ناب در زندگی.mp3
9.6M
💫✨پاسخ : استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده» 💢⚜️ پرسش : 🛑موضوع: راهکار زندگی موفق سلام استاد عزیز بنده خیلی ازتون تشکر می کنم بابت صحبت‌های خوبی که دارید من و همسرم خیلی استفاده می‌کنیم از مباحث تون بنده سوالی از خدمتتون داشتم من و همسرم حدود سه سال ازدواج کردیم با توجه به اینکه طلاق و اختلافات خانوادگی را میبینم خیلی در زندگی‌ها زیاد شده چه کار کنیم تا زندگیمون به مشکل نخورده و همیشه باهم خوب باشیم سپاس فراوان🌺 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت97 تو خیلی کوچولو بودی و شاید یادت نیاد. نفسشو صدادار بیرون داد --چون تازه راه میرفتی یه جفت کفش خوشگل خریدم واست. شبش میخواستم ببرمت شهربازی و دستتو بگیرم خودت راه بری. حس خوبی نسبت به حرفای بابام نداشتم اما کنجکاو بودم. --رفتیم شهربازی و خیلی بهمون خوش گذشت اما وقتی میخواستیم برگردیم.... سکوت کرد و با اخم سرش رو انداخت پایین و ادامه داد --حامد اون شب یه اتفاق افتاد. اتفاقی که زندگیمونو عوض کرد. اون لحظه انتظار کشیدن برام بی معنی شد. بغض عجیبی داشتم. --میشه ادامش رو بگین؟ سرش رو آورد بالا و غمگین گفت --حامد مهتاب نمیدونه که تو پسرش نیستی. با شنیدن حرفی که بابا زد با بهت به چشماش زل زدم. حس بدم تبدیل به واقعیت شده بود. زبونم قفل شد ونتونستم حرفی بزنم. با حلقه اشک تو چشمام سرمو انداختم پایین. --حامد؟ دستشو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا. افکارم زنجیر شده بود و ذهنم رو گروگان گرفته بود. با اولین قطره اشکم بابام از رو صندلیش بلند شد و نشست صندلی کنار من. صورتمو با دستاش قاب گرفت --بخدا نمیخواستم بفهمی! چون مهتاب تحملش رو نداشت و تو نمیتونستی قبول کنی! از اینکه باعث مرگ مادرم شده بودم عذاب وجدان بدی گرفتم. با بغض گفتم --بابا؟ --جانم؟ --مامانم بخاطر من مرد؟ سرمو گذاشتم رو شونه بابام و بیصدا اشک میریختم. مردونه بغلم کرد. --مامانت یه آدم خیلی خوب. اما خدا میخواست که فقط 24سال تو این دنیا باشه پس تو مامانت رو نکشتی. سرمو بلند کرد و تلخند زد --قسمت این بود. یه دفعه صدای برخورد یه چیز با زمین به گوشم خورد. با ایستادن من باباهم ایستاد و وقتی از آشپزخونه رفتیم بیرون دیدم مامانم رو زمین افتاده. نشستم کنارش و صداش زدم --مامان؟! مامان! حس اینکه باعث مرگ مامانم تو گذشته شده بودم نمیخواستم با شنیدن حرفای من اتفاقی واسه مامانم بیفته... آمبولانس اومد و داشتن مامانم رو با برانکارد میبردن. فریاد زدم --ماماااان!تروخدا خوب شو! تروخدااا! بابا با آمبولانس رفت و برگشتم تو خونه دیدم آرمان ایستاده وسط هال و داره گریه میکنه. لبخند زدم و دستامو باز کردم رفتم طرفش --سلااام داداش خودم. با دیدن من با خوشحالی دوید و منم بغلش کردم. --چقدر دلم برات تنگ شده بود داداش! --منم همینطور قربونت برم. با کنجکاوی به صورتم خیره شد --گریه کردی؟ لبخند زدم --برو سریع لباستو عوض کن و بیا بهت میگم. --براچی؟ --برو تا بهت بگم. دوید و از پله ها رفت بالا. نزدیک به یک دقیقه بعد همینجور که کاپشنش رو میپوشید از پله ها اومد پایین........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه است به یاد آنهایی که دیگر میان ما نیستند و هیچکس نمیتواند جایشان را در قلب ما پر کند نثار روح پدران و مادران آسمانی و همه در گذشتگان بخوانیم فاتحه و صلوات روحشان شاد یادشان گرامی🌷 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدیم‌ها توی قُم یک کارگر عرب داشتیم. که خیلی می‌فهمید. اسمش *جمال* بود.‌ از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اوّل‌ها مَلات سیمان درست میکرد و میبرد وَردست اوستا تا دیوار مستراح و حمّام را عَلَم کنند. جَنَم داشت. بعد از چهار ماه شد همه‌کارهٔ کارگاه: حضور و غیاب کارگرها، کنترل انبار، سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف می‌زد. دایرهٔ لغات وسیعی داشت. تُن صدایش هم خوب بود، شبیه آلِن دِلون. اما مهمّ‌ترین خاصیّتش همان بود که گفتم : خیلی قشنگ حرف می‌زد. یک بار کارگر مُقّنیِ قوچانی‌مان رفت توی یک چاه شش‌متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. *جمال* هم پرید به رئیس کارگاه خبر داد. رئیس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتّی یادش رفت زنگ بزند آتش‌نشانی. *جمال*، موبایل رئیس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که: «کارگرمان مانده زیر آوار.» خیلی خوب و خلاصه گفت. تَهِش هم گفت : «مُقنّّی‌مان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست.» بعد *جمال* رفت سر چاه تا کمک کند برای پس‌زدن خاکها. خاک که نبود!!! گِل رُس بود و برف یخ‌زدهٔ چهار روز مانده. تا آتش‌نشانی برسد، رسیده بودند به سر مُقنّی. دقیقاً زیر چانه‌اش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد. و یک ماسک اکسیژن زد روی دَک‌وپوزش. آتش‌نشانها گفتند؛ چهار ساعت طول می‌کشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون.؟!؟. چهار ساعت برای چاهی که مُقنّی دوساعته و یک‌نفره کنده بودش!؟! بعد هم شروع کردند. همه‌چیز فراهم بود: آتش‌نشان بود. پرستار بود. چایِ گرم بود. رئیس‌کارگاه هم بود. فقط امّید نبود. مُقنّی سردش بود و ناامّید. *جمال* رفت روی برفها کنارش خوابید، و شروع کرد خیلی قشنگ قشنگ آلِن دِلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد! لاکِردار داشت برایش نقّاشی میکرد. *جمال* میخواست آسمان ابریِ زمستانِ دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. او میخواست امّید بدهد. همه میدانستند خاک رُس و برف چهارروزه ، چقدر سرد است.؟. مخصوصاً اگر قرار باشد چهار ساعت لایِ آن باشی.!؟!. دو تا دختر فِسقِلی هم توی قوچان داشته باشی، بی‌شناسنامه. امّا *جمال* کارش را خوب بلد بود. *جمال* خوب ‌میدانست که کلمات ، منبع لایتناهی انرژی و امّیدند، اگر درست مصرفشان کنند. *جمال* چهار ساعت تمام ماند کنار مّقنّی و ریزریز دنیای خاکستری و واقعیِ دوروبرش را برایش رنگ کرد : آبی ، سبز ، قرمز. *جمال* امّید را گاماس ، ‌گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام.!؟!. مُقنّی زنده ماند. البتّه حتماً بیشتر هم به‌همّت *جمال* زنده ماند. آدمها همه ، توی زندگی یک *جمال* میخواهند برای خودشان. زندگی از َازل تا به اَبد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به‌دروغ هم که شده ، رنگ بپاشد روی این‌همه اَبرِ خاکستری. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند وبس. کلمات را قبل از اِنقضاء، درست مصرف کنیم. *جمالِ* زندگیمان را پیدا کنیم. *جمال* زندگیِ دیگران باشیم.
✅آشپزی با طعم معنویّت ✍️خانم‌ها باید بدانند طبق آموزه‌های دینی، نَفَس آن‌ها، افکار و نیّات ایشان هنگام پختن غذا بر روی طعم آن و اثرگذاری آن بر جسم، نقش دارد. هر روز ثواب پختن غذای خود را به یکی از اهل بیت علیهم السلام اهدا کنید تا برکات آن را مشاهده کنید. به هنگام طبخ غذا، زبانتان مشغول صلوات و ذکر خدا باشد. از خدا بخواهید توان و نیرویی که از این غذا در بدن اهل خانه ایجاد می‌شود در راه عبادت، خدمت به دیگران، رضایت خدا و غیر گناه صرف شود. از خدا بخواهید از برکات ذکر و دعایی که هنگام پختن این غذا بر زبان جاری می‌کنید ایجاد محبّت و علاقه جدید بین شما و همسرتان باشد 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ شبی، پایان زندگی نیست از ورای هر شب دوبارہ خورشید طلوع می کند و بشارت صبحی دیگر می دهد این یعنی امید هرگز نمی میرد 🌟شبتون بخیر و آرام🌟 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
خـدایا در دفـتر حـضور و غـیاب امـروز حـاضرے زدیم حـضورمان را بـپذیر وجـایگاهمان را در کلاس بـندگے ات در ردیـف بـهترین هـا قـرار دہ به نام خدای همه 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt