eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.9هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اثر فوق‌العاده‌ی تشکر کردن در بهبود روابط همسران 🎙دکتر سعید عزیزی 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نکات ناب در زندگی.mp3
9.6M
💫✨پاسخ : استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده» 💢⚜️ پرسش : 🛑موضوع: راهکار زندگی موفق سلام استاد عزیز بنده خیلی ازتون تشکر می کنم بابت صحبت‌های خوبی که دارید من و همسرم خیلی استفاده می‌کنیم از مباحث تون بنده سوالی از خدمتتون داشتم من و همسرم حدود سه سال ازدواج کردیم با توجه به اینکه طلاق و اختلافات خانوادگی را میبینم خیلی در زندگی‌ها زیاد شده چه کار کنیم تا زندگیمون به مشکل نخورده و همیشه باهم خوب باشیم سپاس فراوان🌺 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت97 تو خیلی کوچولو بودی و شاید یادت نیاد. نفسشو صدادار بیرون داد --چون تازه راه میرفتی یه جفت کفش خوشگل خریدم واست. شبش میخواستم ببرمت شهربازی و دستتو بگیرم خودت راه بری. حس خوبی نسبت به حرفای بابام نداشتم اما کنجکاو بودم. --رفتیم شهربازی و خیلی بهمون خوش گذشت اما وقتی میخواستیم برگردیم.... سکوت کرد و با اخم سرش رو انداخت پایین و ادامه داد --حامد اون شب یه اتفاق افتاد. اتفاقی که زندگیمونو عوض کرد. اون لحظه انتظار کشیدن برام بی معنی شد. بغض عجیبی داشتم. --میشه ادامش رو بگین؟ سرش رو آورد بالا و غمگین گفت --حامد مهتاب نمیدونه که تو پسرش نیستی. با شنیدن حرفی که بابا زد با بهت به چشماش زل زدم. حس بدم تبدیل به واقعیت شده بود. زبونم قفل شد ونتونستم حرفی بزنم. با حلقه اشک تو چشمام سرمو انداختم پایین. --حامد؟ دستشو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا. افکارم زنجیر شده بود و ذهنم رو گروگان گرفته بود. با اولین قطره اشکم بابام از رو صندلیش بلند شد و نشست صندلی کنار من. صورتمو با دستاش قاب گرفت --بخدا نمیخواستم بفهمی! چون مهتاب تحملش رو نداشت و تو نمیتونستی قبول کنی! از اینکه باعث مرگ مادرم شده بودم عذاب وجدان بدی گرفتم. با بغض گفتم --بابا؟ --جانم؟ --مامانم بخاطر من مرد؟ سرمو گذاشتم رو شونه بابام و بیصدا اشک میریختم. مردونه بغلم کرد. --مامانت یه آدم خیلی خوب. اما خدا میخواست که فقط 24سال تو این دنیا باشه پس تو مامانت رو نکشتی. سرمو بلند کرد و تلخند زد --قسمت این بود. یه دفعه صدای برخورد یه چیز با زمین به گوشم خورد. با ایستادن من باباهم ایستاد و وقتی از آشپزخونه رفتیم بیرون دیدم مامانم رو زمین افتاده. نشستم کنارش و صداش زدم --مامان؟! مامان! حس اینکه باعث مرگ مامانم تو گذشته شده بودم نمیخواستم با شنیدن حرفای من اتفاقی واسه مامانم بیفته... آمبولانس اومد و داشتن مامانم رو با برانکارد میبردن. فریاد زدم --ماماااان!تروخدا خوب شو! تروخدااا! بابا با آمبولانس رفت و برگشتم تو خونه دیدم آرمان ایستاده وسط هال و داره گریه میکنه. لبخند زدم و دستامو باز کردم رفتم طرفش --سلااام داداش خودم. با دیدن من با خوشحالی دوید و منم بغلش کردم. --چقدر دلم برات تنگ شده بود داداش! --منم همینطور قربونت برم. با کنجکاوی به صورتم خیره شد --گریه کردی؟ لبخند زدم --برو سریع لباستو عوض کن و بیا بهت میگم. --براچی؟ --برو تا بهت بگم. دوید و از پله ها رفت بالا. نزدیک به یک دقیقه بعد همینجور که کاپشنش رو میپوشید از پله ها اومد پایین........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه است به یاد آنهایی که دیگر میان ما نیستند و هیچکس نمیتواند جایشان را در قلب ما پر کند نثار روح پدران و مادران آسمانی و همه در گذشتگان بخوانیم فاتحه و صلوات روحشان شاد یادشان گرامی🌷 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدیم‌ها توی قُم یک کارگر عرب داشتیم. که خیلی می‌فهمید. اسمش *جمال* بود.‌ از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اوّل‌ها مَلات سیمان درست میکرد و میبرد وَردست اوستا تا دیوار مستراح و حمّام را عَلَم کنند. جَنَم داشت. بعد از چهار ماه شد همه‌کارهٔ کارگاه: حضور و غیاب کارگرها، کنترل انبار، سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف می‌زد. دایرهٔ لغات وسیعی داشت. تُن صدایش هم خوب بود، شبیه آلِن دِلون. اما مهمّ‌ترین خاصیّتش همان بود که گفتم : خیلی قشنگ حرف می‌زد. یک بار کارگر مُقّنیِ قوچانی‌مان رفت توی یک چاه شش‌متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. *جمال* هم پرید به رئیس کارگاه خبر داد. رئیس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتّی یادش رفت زنگ بزند آتش‌نشانی. *جمال*، موبایل رئیس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که: «کارگرمان مانده زیر آوار.» خیلی خوب و خلاصه گفت. تَهِش هم گفت : «مُقنّّی‌مان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست.» بعد *جمال* رفت سر چاه تا کمک کند برای پس‌زدن خاکها. خاک که نبود!!! گِل رُس بود و برف یخ‌زدهٔ چهار روز مانده. تا آتش‌نشانی برسد، رسیده بودند به سر مُقنّی. دقیقاً زیر چانه‌اش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد. و یک ماسک اکسیژن زد روی دَک‌وپوزش. آتش‌نشانها گفتند؛ چهار ساعت طول می‌کشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون.؟!؟. چهار ساعت برای چاهی که مُقنّی دوساعته و یک‌نفره کنده بودش!؟! بعد هم شروع کردند. همه‌چیز فراهم بود: آتش‌نشان بود. پرستار بود. چایِ گرم بود. رئیس‌کارگاه هم بود. فقط امّید نبود. مُقنّی سردش بود و ناامّید. *جمال* رفت روی برفها کنارش خوابید، و شروع کرد خیلی قشنگ قشنگ آلِن دِلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد! لاکِردار داشت برایش نقّاشی میکرد. *جمال* میخواست آسمان ابریِ زمستانِ دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. او میخواست امّید بدهد. همه میدانستند خاک رُس و برف چهارروزه ، چقدر سرد است.؟. مخصوصاً اگر قرار باشد چهار ساعت لایِ آن باشی.!؟!. دو تا دختر فِسقِلی هم توی قوچان داشته باشی، بی‌شناسنامه. امّا *جمال* کارش را خوب بلد بود. *جمال* خوب ‌میدانست که کلمات ، منبع لایتناهی انرژی و امّیدند، اگر درست مصرفشان کنند. *جمال* چهار ساعت تمام ماند کنار مّقنّی و ریزریز دنیای خاکستری و واقعیِ دوروبرش را برایش رنگ کرد : آبی ، سبز ، قرمز. *جمال* امّید را گاماس ، ‌گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام.!؟!. مُقنّی زنده ماند. البتّه حتماً بیشتر هم به‌همّت *جمال* زنده ماند. آدمها همه ، توی زندگی یک *جمال* میخواهند برای خودشان. زندگی از َازل تا به اَبد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به‌دروغ هم که شده ، رنگ بپاشد روی این‌همه اَبرِ خاکستری. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند وبس. کلمات را قبل از اِنقضاء، درست مصرف کنیم. *جمالِ* زندگیمان را پیدا کنیم. *جمال* زندگیِ دیگران باشیم.
✅آشپزی با طعم معنویّت ✍️خانم‌ها باید بدانند طبق آموزه‌های دینی، نَفَس آن‌ها، افکار و نیّات ایشان هنگام پختن غذا بر روی طعم آن و اثرگذاری آن بر جسم، نقش دارد. هر روز ثواب پختن غذای خود را به یکی از اهل بیت علیهم السلام اهدا کنید تا برکات آن را مشاهده کنید. به هنگام طبخ غذا، زبانتان مشغول صلوات و ذکر خدا باشد. از خدا بخواهید توان و نیرویی که از این غذا در بدن اهل خانه ایجاد می‌شود در راه عبادت، خدمت به دیگران، رضایت خدا و غیر گناه صرف شود. از خدا بخواهید از برکات ذکر و دعایی که هنگام پختن این غذا بر زبان جاری می‌کنید ایجاد محبّت و علاقه جدید بین شما و همسرتان باشد 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا