🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت28
#آن_بیست_و_سه_نفر
:
به روستا رفتم. مادر، مثل همیشه گرم در آغوشم کشید. بچه کوچکش بودم. دلم می خواست خواهش کنم یک بار دیگر قصه زندگی اش را برایم تعریف کند؛ قصه ای که صدها بار تعریف کرده بود و هنوز برایم شنیدنی و البته غم انگیز بود. مادرم ، با هشت بچه صغیر و قد و نیم قد، وقتی من شش ماهه بودم ، مرد زندگی اش را از دست داده بود. اما توانسته بود، به اتکای ما تَرَک پدر، زندگی ما را آبرومندانه اداره کند. داستان اداره آن زندگی، با کودکانی که فاصله سنی آن ها فقط دو سال بود، همان چیزی بود که همیشه مشتاق شنیدنش بودم. اما آن روز از جیرفت به روستا رفته بودم که حرف دیگری از مادرم بشنوم؛ اینکه بگوید:«بره ننه. شیرم حلالت»همین!
وقتی موضوع اعزام را با مادرم در میان گذاشتم، دلش انگار پر از غم و غصه شد. آهی کشید و گفت :«ننه ندرت بهم. ثی روزن تو جبهه بکش بکِشن تو هم تازه ای جبهه ورگشتی. برارونت ، محسن و یوسف و موسی، هم که هر کدوم یه دفه رفتن . تو حلا بمون. چند ماه دگه بره »یعنی👇🏻
(مامان قربونت برم. این روزا تو جبهه بکش بکشه . تو هم تازه از جبهه برگشتی . برادرات، موسی و یوسف و محسن، هم که هر کدوم یه بار رفته ان . تو حالا بمون . چند ماه بعد برو.).
نشستم ب زبان ریختن ،از جبهه ها گفتم ؛
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄