eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.4هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد کانال دوم👇👇👇: https://eitaa.com/maghar_ammar313 خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌: بنابر این، موضوع را، نیمه تمام و بی نتیجه ، رها کردم و با گفتن«حالا ببینم چی می شه .»به بحث فیصله دادم . وقتی از مادرم جدا می شدم هیچ خللی در تصمیمم برای شرکت در عملیات ایجاد نشده بود . اما مادرم فکر میکرد ایجاد شده است. ترجیح دادم بی خبر بروم . این طوری حداقل چشم های اشکبارش را نمی دیدم و وجودم آتش نمی گرفت. نامردی بود. اما من این نامردی را روا دانستم و درحالی که مادرم مطمئن شده بود حرف هایش روی من اثر گذاشته و من آن دو ماه نگهبانی را ادای دین دانسته ام و دیگر به جبهه بر نخواهم گشت، با عزم جزم به جیرفت برگشتم. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 از شش ماهگی ،که پدرم به رحمت خدا رفته بود، مادرم هیچ وقت نگذاشته بود غم یتیمی را احساس کنیم ؛ نه من و نه خواهر و برادرانم . زمین هایمان را ب این و آن اجاره داده بود. از باغ های لیمو و پرتقال و خرما ، که دست رنج پدرم بود ، ب خوبی مراقبت کرده بود. مثل یک مرد ایستاده بود بالای سرمان و نگذاشته بود جای خالی پدر مهربانمان را، که برای کاری به جیرفت رفته و همان جا مرگ به سراغش آمده بود، احساس کنیم. پدرم ب شهر رفته بود تا موتور آبی بخرد و به زراعت و باغداری اش سر و سامانی بدهد که آنجا ، در خانه ملک حسین نامی، مرگش فرا می رسد و برادرم، عیسی که جوانکی بوده، او را در قبرستان جیرفت ب خاک می سپارد و تنها به روستا برمی گردد. وقتی شش ساله بودم و بچه های ده را با پدرانشان می دیدم به فکر فرو می رفتم که چرا آن ها پدر دارند و من ندارم. آن وقت از مادرم می پرسیدم ؛«پس پدرم کو» و او، در حالی که آب دهانش را قورت می داد و چشمانش را با مخنای سیاهش پاک میکرد،(مخنا :شال نازک و سیاهی که زنان جنوبی بر سر می گذارند) می گفت:«باوات رفته کربلا»و تندی حرف دیگری پیش می کشید. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 آن روز رفته بودم از مادرم رضایت بگیرم که بروم جلوی گلوله؛ در حالی که می دانستم او میان هفت برادر دیگرم به من علاقه خاصی دارد. او مرا «آخرو» صدا می زد. گاهی تنگ در آغوشم می گرفت ، مرا می بوسید، و مکرر می گفت:«ننه کربون همی آخروم. ننه کربون همی آخروم.» مادر مرا خیلی دوست داشت. نمی توانست رضایت بدهد ب سفری بروم که ب قول خودش حسن، پسر بلقیس ،رفته بود و زیر زنجیر تانک له شده بود و بلقیس بیچاره نه جنازه ای داشت ک برایش مویه کند و ن حتی قبری که شب های جمعه کنار آن فاتحه ای بخواند و اشک بریزد. دو سال بیشتر از ماجرای تلخ آن روز که همراهش از روستا مجاور به خانه برمی گشتم نگذشته بود. فصل کشت جالیز بود . دشپون ها(دشتبان) در مزارع توی راه گشت می زدند و با فلاخن های خود کلوخ های بزرگ را برسمت پرندگانی پرتاب میکردند که ب هوای در آوردن بذرهای نو کاشته خیار می نشستند. ما داشتیم از میان کرت های نمناک رد می شدیم که ناگهان فریاد مادرم ب هوا رفت. زهره ترک شدم. فکر کردم ماری انگشت پایش را، که از دمپایی ابری اش بیرون بود، نیش زده. اما وقتی به سمت او برگشتم سر و صورتش را پر از خاک دیدم. کلوخی ، که از فلاخن یکی از دشپون ها رها شده بود ، مستقیم بر سر مادرم فرود آمده بود. خدا خواست آن کلوخ نرم بود و پیش از آنکه مغز مادر بینوایم را متلاشی کند خودش متلاشی شده بود. با این حال مادرم درد میکشید و ب دشپونی ک کلوخ را پرتاب کرده بود بد و بیراه میگفت. داشتم از غم می مردم که شنیدم مادرم ، خطاب ب دشپون، که ترسیده بود و از آنجا دور شده بود، می گفت:«مگ کوری؟ نمی بینی آدم از اینجا رد میشه ؟ حالا شاید خورده بود تو سر بچه ام!» کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 من هم مادرم را خیلی دوست داشتم. او، در کنار مهر مادری ،مهری مضاعف به جای پدری که نداشتم، به من نثار می کرد. به همین سبب وقتی غمگین می شد ، مثل ساقه ای تیر خورده ،پژمرده می شدم. بسیار پیش می آمد که مادرم در ان روستای دور و بی امکانات در بستر بیماری می افتاد. وقتی چنین می شد، شب هنگام از خانه بیرون می رفتم. پشت اتاق های گلی‌مان انبوهی از درختچه‌های کنتو بود(گیاه کرچک که از دانه های ان روغن میگیرند)که شب را وهمناک می کرد.آنجا، میان اتاق های گلی‌مان و آن درختچه ها، با ترس می ایستادم، دست‌هایم را به سمت آسمان می گرفتم، و با لهجه محلی ب خدایی که در آسمان ها بود می گفتم:«خدایا ننه‌م مریضن. خدایا، بی ننه‌م شفا بده...» کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت33 #آن_بیست_و_سه_نفر من هم مادرم را خیلی دوست داشتم.
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 صدای جیغ روباه ها و زوزه شغال ها و ترس از ماردوزما (مردآزما؛موجودی خیالی برای ترساندن بچه ها) و جهله به‌لو (موجودی خیالی برای ترساندن بچه ها. جهله نوعی کوزه است و لو به معنای لب) فرصت تکرار دعا را از من می گرفت و سراسیمه به اتاق برمی گشتم. مادرم ، با دیدن چهره اندوهگینم ، متوجه غصه ام می شد و برای اینکه مرا از آن غم جانکاه برهاند دستم را می فشرد. تب داغش ب دست هایم سرایت می کرد. لبخندی می‌زد و می‌گفت:«ننه،غصه نخور. للکم ، موهشطورم نهن.» (مامان، غصه نخور. کوچولوی من، من طوری‌م نیست.) بعد ، ران جوجه ای را که خواهرم برایش کباب کرده بود به من می داد. ماه محرم که از راه می‌رسید. هر شب یکی از اهالی روستا بانی مجلس عزاداری می‌شد. وقتی آخوند قاسمی ،که از حوالی رودان (یکی از شهرستان های استان هرمزگان است و هم جوار با شهرستان کهنوج)برای روضه‌ خوانی به روستای ما می‌آمد، می‌رفت بالای منبر و درباره درد دل حضرت زینب و غریبی او در خرابه شام روضه می‌خواند مادرم با صدایی حزن‌آور گریه می‌کرد. آن وقت من ، نه به سبب درک سخنان آخوند قاسمی، از اندوهی که در گریه مادرم موج می زد ب گریه می‌افتادم و با صدای بلند زار می‌زدم. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت34 #آن_بیست_و_سه_نفر صدای جیغ روباه ها و زوزه شغال
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 مردم جیرفت و کهنوج گروه گروه آمده بودند مقابل محل تبلیغات سپاه جیرفت تا رزمندگان را بدرقه کنند. لندکروزی ، که غرق در پرچم بود و بلندگویی قوی روی سقفش نصب شده بود، سراسر روز در خیابان های شهر خبر اعزام رزمندگان را جار زده بود و سرود های حماسی پخش کرده بود. آقای معلمی، امام جمعه شهر، پشت بلندگوی همان لندکروز محاسن جنگ و جهاد را بر می شمرد. سینی های قران و آینه و اسپند روی دست مادران و خواهران بدرقه کننده بود و هر کس گرم وداع با خانواده اش . من، که بی خبر آمده بودم و میان آن جمعیت کسی را نداشتم ،ساک کوچکم را حمایل کرده بودم و جلوی نمایندگی بنز خاور یحیی توکلی ایستاده بودم ب انتظار. بعد از سخنرانی امام جمعه ، پاسدار جوانی ، که لیستی به دست داشت، روی پله اول اتوبوس ایستاد و با بلندگوی دستی اسامی اعزامی ها را خواند. خوانده شده ها به زحمت از بوسه باران خانواده و دوستان عبور می کردند و روی صندلی هایشان می نشستند. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت35 #آن_بیست_و_سه_نفر #اعزام مردم جیرفت و کهنوج گروه
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 اسم من هم خوانده شد. وقتی اسم و فامیلم از پشت یک بلندگوی رسمی ، به عنوان کسی که عازم جنگ است ، خوانده شد احساس خوبی پیدا کردم . خوشحال بودم. احساس می کردم آن قدر بزرگ شده ام که بتوانم تصمیمی بزرگ بگیرم ؛یعنی ساکم را بردارم و در راهی قدم بگذارم که پر از خطر است،حتی خطر مرگ. توی یکی از ردیف های میانی ،کنار پنجره نشستم. زیاد طول نکشید که اتبوس ها راه افتادند و مردم شهر ،پیاده و سواره ،برای بدرقه همراهی‌مان کردند. سرم را از پنجره بیرون بردم و با غروری که آن لحظه همه وجودم را پر کرده بود،به احساسات کسانی که در حاشیه خیابان برای اعزامی ها دست تکان می دادند جواب دادم. ناگهان در آن شلوغی متوجه شدم کسی می گفت:«احمد...احمد...»صاحب صدا را نشناختم. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت36 #آن_بیست_و_سه_نفر اسم من هم خوانده شد. وقتی اسم
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 اتوبوس داشت از شهر خارج می شد و مردم همچنان با شور و هیجان از داخل اتومبیل ها و از روی موتورسیکلت ها برای ما دست تکان می دادند. ب دنبال صدا می گشتم ک کسی دستم را گرفت. حسن اسکندری بود. ترک موتور نشسته و با اشتیاق و ناباوری یک ریز صدایم می زد و با فاصله کمی از اتوبوس حرکت می کرد. تا خواستم خوشحالی ام را از دیدنش ابراز کنم، راننده موتور سیکلت ب دستور حسن سرعتش را زیاد کرد و به سمت دیگر خیابان رفت. چند لحظه بعد، اتوبوس گوشه ای توقف کوتاهی کرد و سپس راه افتاد. هنوز توی جمع موتور سوارها ب دنبال حسن بودم که دستی روی شانه ام نشست. حسن بود. آمده بود داخل اتوبوس . نشست کنار دستم. یکدیگر را در اغوش گرفتیم و ب سرعت ماجرای اعزام را برایش توضیح دادم. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت37 #آن_بیست_و_سه_نفر اتوبوس داشت از شهر خارج می شد و
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 حسن گفت:«قرار نبود بری جبهه» گفتم:«نمی خواستم بروم. ولی می گن چن روز دیگه عملیاته.» حسن گفت :«حالا از کجا معلوم ک عملیات می شه؟» گفتم:«می شه. اقای نوزایی خودش گفت خبرایی‌یه!» از شهر خارج شدیم. دوست حسن ، که هنوز با موتورش کنار اتوبوس حرکت می کرد ،منتظر بود حسن زودتر خداحافظی کند و پیاده شود. اما او، که بعد از بازگشتمان از جبهه قاطعانه تصمیم گرفته بود بنشیند پای درس و کتاب و دیپلمش را بگیرد ،با شنیدن نام عملیات ،هوایی شد و پیاده شدن را تا زمانی ک همه اتوبوس ها برای اخرین خداحافظی ایستادند ب تاخیر انداخت. خارج از شهر ،ان طرف سیلوی گندم جیرفت اوتوبوس ها در پارکینگی متوقف شدند . همه ان هایی ک برای خداحافظی داخل آمده بودند پیاده شدند. کاروان رزمندگان راه افتاد و بدرقه کنندگان ب شهر برگشتند. در راه کرمان هیچ احساسی از تنهایی در آن سفر دور و دراز نداشتم. حسن اسکندری هنوز کنار دستم نشسته بود. او هم تصمیم خودش را گرفته بود ؛شرکت در عملیات کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت38 #آن_بیست_و_سه_نفر حسن گفت:«قرار نبود بری جبهه» گف
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 در روستای ما جوانان بالا بلند زیاد بودند ؛اما هیچکس اکبر نمی شد. قدی بلند داشت و چهره ای جذاب با ابروهای پیوندی و چشمان درشت. وقتی از جبهه برگشتیم اکبر رفته بود پادگان ۰۵کرمان برای آموزش . اما،در میانه دوره آموزشی، مادرش قاصد فرستاده بود که به اکبر بگوید :«تو حالا مرد خونه ای. بعد مرگ پدرت ،دلخوشی من ودو خواهر و سه برادر کوچیکت به توست. اگه رفتی و شهید شدی ،تکلیف ما چیه؟ ما رو به کی می‌ سپاری ؟» قاصد،که منصور،برادر کوچک اکبر ، بود ،این پیغام را به انضمام چند قطره اشک از سر دلتنگی ب اکبر رسانده بود و اکبر، با همه عشقی که برای جبهه رفتن داشت،آموزش را رها کرده بود و داشت ب روستا برمی گشت که در کرمان به من و حسن برخورد. یک شب با هم بودیم. روز بعد برادر کوچکش را به روستا فرستاد و همراه ما عازم جبهه شد! دانشکده فنی کرمان آن روز ها محل اعزام نیروها به جبهه شده بود . از همه شهرستان های استان کرمان بسیجی های آماده نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکده فنی ، جمع شده بودند. روز اعزام رسیده بود و ، (حاجی خودمون میگه😔 لعنت بر آمریکا ) که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت39 #آن_بیست_و_سه_نفر #اکبر_دانشی در روستای ما جوانا
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 در دسته های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم.حاج قاسم میان نیروها قدم می زد و یک به یک آنها را برانداز می کرد. پشت سرش میثم افغانی (از فرماندهان و شهدای شاخص کهنوجی استان کرمان، که در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.)راه می رفت. میثم قدی بلند و سینه ای گشاده داشت. اگر یک قدم از حاج قاسم جلو می افتاد ، همه فکر می کردند فرمانده اصلی اوست؛ بس که رشید و بالا بلند بود. حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند ب سمت ما می آمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند . کوچک تر ها از غربال او فرو می افتادند. نیروهایی را که سن وسالی نداشتند از صف بیرون می کشید و می گفت:«شما تشریف ببرید پادگان. ان شاالله اعزام های بعدی از شما استفاده می‌شه» فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک تر می شد و اضطراب در من بالا و بالاتر می‌رفت. زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارند. در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفر بودم. این کیست که به جای من تصمیم می گیرد که بجنگم یا نجنگم؟ کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 اصلا اگر من مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذاشتند ب پادگان قدس بروم و انجا یک ماه آموزش نظامی ببینم. اگر بنا نبود اعزام بشوم پس یونس زنگی آبادی،(یونس بعد ها فرمانده تیپ امام حسین(ع) لشکر ثار الله شد و دی ماه سال۱۳۶۵،در عملیات کربلای۵،به شهادت رسید)مسئول آموزش نظامی به چه حقی ساعت سه بامداد سوت می زد و مجبورمان می کرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخ زده پادگان قدس حاضر باشیم؟ اگر من بچه ام و به درد جبهه نمی خورم، پس چرا آقای شیخ بهایی آن همه باز و بسته کردن انواع سلاح ها را یادمان داده است . پس آقای دامغانی به چه حقی در میدان تیر ان‌قدر سخت می گرفت. آقای مهرابی چرا ساعت یک بعد از ظهر ، در بیابان های کنار میدان تیر ، ان طرف کوه های صاحب الزمان ، ما را مجبور میکرد یک پوکه گم شده را میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم و تهدیدمان می کرد که اگر آن را پیدا نکنیم ، همان چند دانه خرما را هم برای ناهار ب ما نخواهد داد!!(آقایان :بهایی،دامغانی،مهرابی از فرماندهان آموزشی تیپ ثارالله بودند و در حال حاضر بازنشسته سپاه‌اند) دلم می خواست حاج قاسم می فهمید من فقط کمی قدم کوتاه است؛ وگرنه شانزده سال کم سِنی نیست! دلم می خواست جرائت داشتم بایستم جلویش و بگویم:«آقای محترم ، شما اصلا می‌دونید من دو ماه جبهه دارم؟ می‌دونید به فاصله صد‌ارسی از عراقی ها نگهبانی داده م و حتی بغل دستی‌م توی جبهه نورد ترکش خورده؟» اما جرائت نداشتم. حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم . اصلا قیافه اش مهربان بود. بر خلاف همه فرماندهان نظامی ،او با تواضع نگاه میکرد و با مهربانی تحکم! در عین حال، به اعتراض اخراجی ها توجهی نمی کرد. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄