💠🌼⛳️🌼💠
#بازی_بازی
دیوار چسبی
⚾️🎾⚾️🎾⚾️🎾⚾️🎾⚾️🎾⚾️
پرتاب توپک ها به سمت دیوار
✔️افزایش دقت و تمرکز
مهارت پرتاب کردن با دست
بالای سه سال👶🏻
💠🌼🎾🌼💠
فوروارد فراموش نشه
🆔 @khrshidkhane_ideas
لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌
زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪
════༻❤༺════
#دلبری
ایده پیامکی برای دلبری کردن از جناب همسر🙋♂
میشه...؟
``تو`` بشی
[طولانی ترین``اتفاق`` زندگیم...؟]💍🦋
════༻❤༺════
فوروارد فراموش نشه
🆔 @khrshidkhane_ideas
لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌
زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪
••••❥⊰
سلام سلاممممممم به خورشید های خانه ، روشن کننده های خانه
حال و احوالتون ؟؟؟؟
ان شاالله که همیشه موفق ، سر زنده و شاداب باشید😍😍😍
بفرمایید این هم از #استیکر_دلبری 💃 امروزمون👆👆
••••❥⊰
فوروارد فراموش نشه
🆔 @khrshidkhane_ideas
لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌
زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪
#قصه_شب
سنجاب کوچولو و نی نی🐿
🐿🐿🌳🐿🌳🐿🌳🐿🌳🐿🌳🐿🌳
یکی بود یکی نبود. در جنگل سرسبز همیشه بهار روی یک درخت بزرگ سنجاب کوچولو با پدر و مادرش با خوبی و خوشی زندگی می کردند.
چند روز پیش مامان سنجابه یک نی نی کوچولو به دنیا آورده بود و حالا سنجاب کوچولو یک برادر ریزه میزه داشت.سنجاب کوچولو از این اتفاق خیلی خوشحال بود. می خواست برادرش را بغل کند و با او بازی کند که مامان سنجابه گفت: نمی توانی این کار را کنی. باید صبر کنی تا نی نی بزرگ بشه.سنجاب کوچولو دوست داشت با مامان بازی کند؛ اما مامان دیگر وقت این کار را نداشت چون نی نی همیشه بغل مامان بود.سنجاب کوچولو به اتاقش رفت و با اسباب بازی هایش بازی کرد؛ اما هنوز یک ساعت نشده بود که از تنهایی حوصله اش سر رفت. در همین موقع بابا سنجابه از سر کار برگشت سنجاب کوچولو دوید خودش را در بغل بابا انداخت.دوست داشت بابا با او بازی کند، اما بابا خسته بود و حوصله نداشت. اما وقتی نشست سریع نی نی را بغل کرد و با خنده او را بوسید.
سنجاب کوچولو که این صحنه را دید خیلی ناراحت شد. با خودش گفت: مامان و بابا دیگر من را دوست ندارند و همش به خاطر نی نی است. رفت توی اتاق و روی تخت خوابید. پتو را روی سرش کشید و شروع کرد به گریه کردن.بعد از مدتی مامان سنجاب کوچولو را صدا زد و گفت: عزیزم بیا، غذا آماده است!
اما جوابی نشنید. بابا سنجاب کوچولو را صدا زد اما باز هم جوابی نشنید. مامان و بابا هر دو به اتاق سنجاب کوچولو رفتند و دیدند که سنجاب کوچولو در حال گریه کردن است.
مامان گفت: عزیزکم… سنجابکم… .
سنجاب کوچولو سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: شما اصلاً من را دوست ندارید. فقط نی نی را دوست دارید.
مامان و بابا دست های سنجاب کوچولو را گرفتند، بلندش کردند و حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.
یک دفعه صدای گریه نی نی بلند شد. اما مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی سوخت و گفت: مگر صدای گریه نی نی را نمی شنوید؟ بیایید با هم او را آرام کنیمحالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند تا نی نی سنجابه را آرام کنند.
🐿🐿🐿🐿🐿🐿🐿🐿🐿🐿
فوروارد فراموش نشه
🆔 @khrshidkhane_ideas
لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌
زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪