eitaa logo
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
128 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
551 ویدیو
51 فایل
⬅️وابسته به کانال راه @raahcenter_ir ✍من یه مادر دهه هفتادی ام با سه تا شاخه گل، یه دخترخانم ناز ۱۰ساله ،دوتا آقا پسرمهربون ۶ و۴ساله همسرم طلبه هستن و یه زندگی ساده طلبگی و...... اینجا کلی آموزش و تکنیک در انتظارتونه آیدی ادمین @admein_onlain
مشاهده در ایتا
دانلود
🐥🐣 جوجه کوچولوی ترسو🐣🐥 جوجه ای بود که خیلی ترسو بود. تو زیرمین خونه رضا کوچولو قایم شده بود و هیچ جا نمی رفت. رضا خیلی دلش می خواست با جوجه کوچولو دوست بشه، اما تا می خواست بهش نزدیک بشه جوجه جیغ می زد و می ترسید. خودش رو یه گوشه جمع می کرد و می لرزید. رضا کوچولو هر روز برای جوجه ی خونشون شیر و غذا می برد؛ اما به اون نزدیک نمی شد تا جوجه رو نترسونه. غذا ها رو یه جا می ذاشت و خودش آروم میرفت بیرون از زیر زمین. جوجه هم گرسنه که می شد، یواش یواش میرفت سمت غذاش و سریع میخورد و بعد برمی گشت سر جای خودش. تا این که یه روز صدای آه و ناله جوجه بلند شد. انگار مریض شده بود. وقتی رضا با باباش رفتند تو زیرزمین، دیدند جوجه کوچولو یه گوشه مریض و بی حال خوابیده. بابای رضا که دکتر حیوانات بود، رفت و وسایل دکتری رو با یه کاسه غذای گرم و مخصوص جوجه ها آورد. اول داروها رو تو غذا ریخت و بعد کاسه رو گذاشت جلوی جوجه کوچولو و خودش شروع کرد به ناز کردنش.آروم آروم جوجه کوچولو بیدار شد و دید که یه نفر داره با مهربونی بهش غذا می ده. اما دیگه نترسید. غذاش رو خورد و حالش بهتر شد. رضا کوچولویواشکی اومد نزدیک جوجه و شروع کرد به ناز کردنش. جوجه کوچولو هم که تا حالا کسی بهش محبت نکرده بود، خوشش آمده بود خودش رو همش لوس می کرد. دیگه از اون روز جوجه با رضا دوست شد. میومد پیش رضا و با اون بازی می کرد. با رضا تو حیاط میرفت . آنها دیگه یه هم بازی خوب برای هم شده بودن. بابای رضا هم مرتب جوجه کوچولو رو برای واکسن زدن میبرد درمانگاه حیوانات تا یه وقت جوجه مریض نشه و رضا کوچولو رو هم مریض نکنه. ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱ فوروارد فراموش نشه 🆔 @khrshidkhane_ideas لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌 زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱
‍ 🔮💜وای این ڪه فسقلی نیست💜🎲🔮 یڪی بود، یڪی نبود. یه ڪوه بود، خيلی بزرگ. میان ڪوه يڪ خانه بود، بزرگ.توی خانه ی بزرگ، یڪ موشی بود. موشی، يڪ دوست داشت ڪه ببعی بود .موشی توی ڪوه می گشت و برای خودش گردو پیدا می ڪرد.ببعی توی ڪوه می گشت و برای خودش علف پیدا می ڪرد.شب ڪه می شد، موشی و ببعی توی خانه ڪنار هم می خوابيدند. برای هم قصه می گفتند. گاهی وقت ها هم روی پشت بام می خوابیدند.یڪ شب ڪه روی پشت بام خوابشان برده بود، باد یواش یواش آمد. بعد تند و تند آمد. باد، طوفان شد. خانه را برد تو هوا، موشی و ببعی را سر داد بیرون. صبح ڪه شد، طوفان خسته شد و رفت خوابید. موشی بیدار شد. دید میان ڪوه، فقط خودش بود و ببعی. خانه نبود. موشی، ببعی را بیدار ڪرد و گفت:" ای وای! خانه ی ما ڪو؟!" دوتائی دور و بر را خوب نگاه ڪردند. يڪ فيل فسقلی دیدند. فیل فسقلی داشت پائین ڪوه قدم می زد.موشی گفت:" حتما این فسقلی خانه را برداشته. به جزاو ڪه ڪسی اینجا نیست." ببعی گفت:" بيا برويم خانه را پس بگیرم!" موشی و ببعی از ڪوه رفتند پائین. اما هر چی پائین تر رفتند، فیل بزرگ تر شد. موشی ترسيد و گفت:" وای این ڪه فسقلی نیست! خیلی هم گنده است."ببعی گفت:" پس حتمأ خیلی هم خطرناڪ است. بدو فرار ڪنيم !"موشی و ببعی فرار ڪردند. پشت یڪ سنگ قایم شدند. اما فیل آنها را دید و گفت:" ديدم ڪجا قایم شدید." دم موشی و ببعی از ترس لرزید. دوتائی در گوش هم گفتند:" وای حالا ما را پیدا می ڪند! وای با دماغ درازش پرت مان می ڪند پشت ڪوه!" و آمدند فرار ڪنند، اما فیل زودتر از آنها رسید. موشی گفت:" غلط ڪردم. من خانه نمی خوام. خانه مال خودتان." ببعی گفت:" من ڪه خیلی غلط ڪردم! اتاق من فقط مال شما!" فیل خندید و گفت:" سُڪ سُڪ. دیدید گفتم پیداتان می ڪنم! حالا من قایم می شم، شما پیدام ڪنید." موشی و ببعی اول تعجب ڪردند. دوم خوش حال شدند. سوم گفتند:" قایم موشڪ بازی؟! باشه، چَشم چَشم! فقط می شود به جای اینڪه شما را پیدا ڪنیم، خانه مان را پیدا ڪنیم؟" فیل گفت:" باشد، برویم پیداش ڪنیم."فيل، موشی و ببعی را یواش با خرطومش برداشت. سوارشان ڪرد. بعد بومب و بومب راه افتاد . رفتند و رفتند. گشتند و گشتند. آن بالا را ڪه نگاه ڪردند، خانه را پيدا ڪردند. خانه، نوڪ ڪوه، روی یڪ درخت افتاده بود . ببعی وموشی داد زدند:" اوناهاش! خانه اوناهاش!"فيل، خانه را ڪه دید، گفت:" اين فسقلی به چه دردی می خورد؟" موشی و ببعی گفتند:" می رويم توی آن زندگی می ڪنيم. میخوای تو هم بیای توش زندگی ڪنی؟"فيل گفت:" ولی اینڪه قد من نیست!»موشی و ببعی خنديدند و گفتند:" از اینجا فسقلی است. بیا بالا تا ببینی!" فیل و ببعی و موشی رفتند بالا، بالا و بالاتر. خانه بزرگ شد، بزرگ و بزرگ تر. نوڪ ڪوه ڪه رسیدند، فیل گفت:" وای این خانه ڪه فسقلی نیست. خیلی هم گنده است!" و آن را با خرطومش آورد پائین. بعد هم رفت توی خانه و با موشی وببعی زندگی ڪرد. ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱ فوروارد فراموش نشه 🆔 @khrshidkhane_ideas لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌 زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱
‍ 🦁👕روپوش مدرسه ي شير کوچولو شير👕🦁 بچه شير بازيگوش ، رنگ روپوش مدرسه اش را دوست نداشت. يک روز صبح روپوشش نبود. زير تخت نبود. بالاي کمد نبود. توي کشو هم نبود. بچه شير مي خواست بدون روپوش به مدرسه برود. بچه موش گفت:"بيا روپوش مرا بپوش." يک دست بچه شير که توي روپوش رفت، روپوش موش پاره شد. بچه موش عصباني شد. روپوش را گرفت و به خانه اش برگشت. بچه فيل گفت:"بيا روپوش مرا بپوش." شير کوچولو يک دستش را توي روپوش کرد. يک پايش را و آن يکي دستش را و سرش را. واي! ديگر چيزي از شير کوچولو پيدا نبود. شير کوچولو توي روپوش گم شد. روپوش فيل خيلي بزرگ بود. بچه شير از توي روپوش بيرون پريد. فيل گفت:"بيا با هم بريم توي روپوش." يک دست بچه شير با يک دست بچه فيل توي روپوش رفت. دکمه هايشان را بستند. حالا هر دو روپوش تنشان بود. در کلاس خانم معلم پرسيد:"تو کي هستي؟" بچه شير گفت:"من شيرم." بچه فيل گفت:"من فيلم." خانم معلم گفت:"هر کدامتان که روپوش نداشته، بايد برگرده خونه و با روپوش بياد مدرسه." بچه شير رفت. روپوش نداشت. اما آب بازي و تاب بازي و سر خوردن را که دوست داشت. رفت بازي. اما کسي نبود تابش بدهد. يکي هم پيدا نشد با هم سر بخورند. توي برکه هم بچه ها نبودند آب بازي کنند. شير کوچولو زود خسته شد. گريه کنان به خانه برگشت. روپوشم گم شده مامان. خودش گم شد؟ نه! من گلوله اش کردم. مثل توپ شد. آن وقت شوتش کردم. بعدش ديگر نبود! شير کوچولو مامان شير، بند رخت را نشانش داد و گفت:"داشت از دستت فرار مي کرد، من بستمش به بند." روپوش روي بند تاب بازي مي کرد. بچه شير خوشحال شد. روپوش را پوشيد و به مدرسه برگشت. ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱ فوروارد فراموش نشه 🆔 @khrshidkhane_ideas لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌 زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱
قصه ی توپ قرمز🔴 مشکی یک مورچه ی سیاه مهربان بود.او با مورچه ی قرمزی به نام سرخک دوست بود. مشکی می خواست به جشن تولد سرخک برود اما نمی دانست چه هدیه ای برای او ببرد. پیش مادرش رفت و به او گفت:« مامان من برای سرخک چی هدیه ببرم؟» 🐜🔴 مادرش فکری کرد و گفت:«فکر می کنم اگر یک اسباب بازی برایش ببری خیلی خوشحال شود.» 🐜🔴 مشکی نمی دانست چه جور اسباب بازی ای برای سرخک ببرد. تا این که فکری به نظرش رسید. او به باغ رفت و یک دانه ی گُیاهِ گِرد پیدا کرد.دانه را برداشت و آن را شست و تمیز کرد. بعد با گلبرگ های گل سرخ آن را رنگ کرد.حالا او یک توپ کوچولوی قرمز رنگ داشت.مشکی توپ قرمز را به سرخک هدیه داد.سرخک از توپ قرمز خیلی خوشش آمد و از مشکی تشکر کرد. از آن روز به بعد مشکی و سرخک هر روز با هم توپ بازی می کردند و از این بازی لذّت می بردند. 🐜🔴 ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱ فوروارد فراموش نشه 🆔 @khrshidkhane_ideas لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌 زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱
⚪️🐮تولدِّ كرّه الاغ كوچولو🐮⚪️ يكي بود يكي نبود ننه گلاب و بابا حيدر پيرزن و پيرمرد مهربان و زحمتكشي بودند كه يك مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم يكي از الاغها خاكستري و اسم ديگري گوش بلند بود. الاغها براي ننه گلاب و باباحيدر كار مي كردند و بار مي بردند و گاهي هم به آنها سواري مي دادند. توي مزرعه يك گاو شيرده هم بود كه گوساله ي قشنگي داشت. اسم گاو خال خالي و اسم گوساله اش چشم سياه بود. ننه گلاب و بابا حيدر يك مرغداني پر از مرغ و خروس داشتند ومرغها هر روز براي آنها تخم مي گذاشتند. زندگي توي مزرعه آرام و يكنواخت بود. حيوانها هر روز از خواب بيدار مي شدند،گاو علف مي خورد و ننه گلاب شيرش را مي دوشيد گوساله اين طرف و آن طرف مي دويد و بازيگوشي مي كرد. مرغها و خروسها دانه مي خوردند و قوقولي و قدقدا مي كردند الاغها بار مي بردند و سواري مي دادند. ننه گلاب و باباحيدر هم توي مزرعه گندم مي كاشتند و زمين را آبياري مي كردند تا گندمها رشد كنند و از يك خوشه ده ها دانه ي گندم سبز شود. بعد هم باكمك چندتا كارگر، گندمها را درو مي كردند و به آسياب مي بردند تا آرد كنند. يك شب كه خال خالي و چشم سياه و خاكستري و گوش بلند توي طويله دور هم نشسته بودند، خال خالي خميازه ي بلندي كشيد و گفت:« ماما چقدر حوصله ام از اين زندگي سر رفته! كاش يك اتفاق جالب مي افتاد!» گوش بلند سرش را تكان داد و عرعري كرد و گفت:« آره ، من هم مثل تو حوصله ام سر رفته و منتظر يك اتفاق جالب هستم.» خاكستري خنديد و گفت:« عر…عر..عر.. به زودي اتفاق جالبي ميفته و يك كرّه الاغ كوچولوبه جمع ما اضافه ميشه!» چشم سياه موموكنان پرسيد:« كي؟ كي كرّه الاغ به جمع ما اضافه ميشه؟» خاكستري گفت:« من به زودي يك بچه به دنيا ميارم كه مي تونه همه مون را سرگرم كنه، اما بايد كمي صبركنيد.» همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند و از آن روز به بعد لحظه شماري مي كردند تا كرّه الاغ به دنيا بيايد. سرانجام روزي انتظار به سر رسيد و خاكستري كرّه الاغ كوچولوي بامزه اي به دنيا آورد. كرّه ي كوچولو خيلي زود شروع به شيطنت و بازيگوشي كرد. گوشها و دمش را تكان مي داد وعرعر مي كرد وشيرمي خورد. چشم سياه مرتب دور و برش مي گشت و مومو مي كرد و مي خواست با كرّه الاغ شيطان كه اصلاً نمي توانست يك جا بند شود ، بازي كند. آنها دنبال هم مي دويدند و شادي مي كردند. شب كه همه توي طويله دور هم جمع شدند، خال خالي مقداري علف تازه آورد و جلوي آنها گذاشت وگفت:« به افتخار تولد كرّه الاغ كوچولو مي خواهيم جشن بگيريم.» بعد رو به خاكستري كرد و گفت:« خانم خاكستري، تولد كرّه ات مبارك، بذار براش يه آواز بخونم.» و اينطور خواند:كرّه الاغ كوچولو تولدت مبارك شيطون و بامزه اي تولدت مبارك بزرگ میشی ماشالا الاغ ميشي ايشالا چشم سياه و گوش بلند و خاكستري هم با او دم گرفتند: الاغ ميشي ايشالا ننه گلاب و باباحيدر صداي بلند حيوانات را شنيدند، به طويله آمدند و حيوانات را ديدند كه دور هم نشسته اند . فهميدند كه آنها جشن گرفته اند. كمي ايستادند و به آوازشان گوش دادند و برايشان دست زدند وبعد رفتند. از آن روز به بعد كرّه الاغ كوچولو در كنار خاكستري و گوش بلند به باباحيدر و ننه گلاب كمك مي كرد و با شيطنتها و شيرين كاريهايش باعث شادي ديگران مي شد. چشم سياه هم از اينكه يك همبازي پيدا كرده بود، خوشحال بودو گاهي با كرّه الاغ كوچولو آواز مي خواند و صداي ما..ما.. و عرعر آنها درتمام مزرعه به گوش مي رسيد. ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱ فوروارد فراموش نشه 🆔 @khrshidkhane_ideas لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌 زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱
🍛سلطان شهر برنجک💭 یکی بود،یکی نبود. یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود.🍛 یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید.🍚 مورچه ای او را دید و با خود گفت:🐜 جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!🍛 غذا داریم! غذا داریم!🍛 و برنج را برداشت.🍛🐜 برنج گفت:🍛 من سلطان برنجکم! پیش همه من تکم! کجا می بری منو؟! میخوای بخوری منو؟! مورچه گفت:🐜 منو ببخشید سلطان! دارم نزنید قربان! برنج گفت:🍛 می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی. بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند. 🪳🐜🦋🕷 برنج گفت: این جا خانه و قصر بسازید.🕍 همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند.🕍 چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه ها را خراب کند ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱ فوروارد فراموش نشه 🆔 @khrshidkhane_ideas لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌 زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱
💕🌈خواهر کوچکم🌈💕 خیلی از شما بچه های عزیز، خواهر یا برادر کوچک تر از خود دارید و تجربه آقا پسره قصه ما را دارید، با ما همراه شوید تا این داستان کوتاه را بخوانید... خواهر کوچکم با من قهر کرده است. گوشه اتاق نشسته و اصلاً نگاهم نمی کند. ابروهایش بدجوری توی هم گره خورده اند. گردی سیاه چشم هایش، از اشک پر شده، مژه هایش هم خیس شده و به هم چسبیده اند. پاهای تپل کوچکش را توی شکمش جمع کرده و شَست هایش را هی تکان تکان می دهد. یکهو دلم یک جوری می شود... انگار یک عالمه تیله تویش قِل می خورند. کتاب علومم را باز می کنم و می گذارم جلویش و مداد را هم دستش می دهم. می گویم: بیا بکش! یک خورده با تعجب نگاهم می کند، دماغش را بالا می کشد، لبخند می زند و بعد مداد را می گیرد. تند و تند چند صفحه را خط خطی می کند. انگار دنیا را بهش داده اند، خوش حال و خندان و بپر بپر کنان از اتاق بیرون می رود. پاکن را بر می دارم تا کتابم را پاک کنم. خیالم راحت می شود و بقیه مشق هایم را می نویسم. ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱ فوروارد فراموش نشه 🆔 @khrshidkhane_ideas لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌 زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱
داستان رازداری: تو یه دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردن ، یکی از اونا جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا دوست از کودکی با هم بزرگ شده بودن و اونقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتن که نصف اهالی دهکده فکر میکردن که این دو نفر با هم برادرن با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتن اما این حرف اهالی اوج محبتی که بود که بین این دو نفر وجود داشت رو نشون میداد. هميشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتن و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردن تا بالاخره یه راه چاره براش پیدا کنن ولی اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میون میگذاشت. وقتی پیتر متوجه این کار جانسون میشد ناراحت میشد این موضوع رو بهش نمیگفت چون اونقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یه دقیقه تلخی و ناراحتی این دوستی رو ببینه به خاطر همین احترام جانسون رو نگه میداشت و باز هم مثل هميشه با اون درد دل میکرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت یه زندگی جدید رو شروع کرد اما این رابطه دوستی با جانسون هنوز ادامه داشت و روز به روز عمیق تر هم میشد. یه روز پیتر میخواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر و چند روزی خونه نبود به خاطر همین اومد و به جانسون گفت: من دارم با خانواده میرم طرف شهر اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا یه مسیری همراهی کرد و وقتی داشت به خونه برمیگشت سر راه دوستاش رو دید و کمی با هم صحبت کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک میشد و جانسون با دوستاش میخواست خداحافظی کنه که دوستاش گفتن هنوز زوده تا یه کم بیشتر پیشه دوستاش بمونه ولی اون گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه و با دوستاش خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش و پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و رفت خوابید بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود. چند نفر شبونه اومدن توی خونش و پولها رو با خودشون بردن. جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و خیلی هم ناراحت شد اگه تمام زندگیش رو هم میفروخت نمیتونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه و از ناراحتی با کسی حرف هم نمیزد. چند روز بعد پیتر از شهر به همراه خانواده برگشت و رفت پيشه جانسون تا پولهاش رو پس بگیره پیتر اومد و جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد ، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه ، شروع کرد به خندیدن و گفت: میدونستم که بازم مثل هميشه نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری و نمیتونی رازدار باشی و حرفی که بهت میزنن رو به کسی نگی اما اصلاً نترس چون من فکرشو میکردم که این اتفاق بی افته به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون میدونستم که کسی از این موضوع با خبر میشه و تو به همه میگی که سکه ها پیش تو بوده. خونه من امن تر از تو بود الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی ولی این درسی برات میشه که هميشه مسائلی رو که دیگران باهات در میون میزارن توی قلبت محفوظ نگهداری و به آدمه غریبه ای راز دلت رو بازگو نکنی. جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش میمونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت میشه دیگران هم از این موضوع ناراحت میشن و این کاره ما باعث ميشه دیگه کسی به ما اعتماد نمیکن ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱ فوروارد فراموش نشه 🆔 @khrshidkhane_ideas لطفا دوستانتون رو دعوت کنید به کلی ایده های ساده و کابردی👌 زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ⊰᯽⊱┈──🌼❊╌──⊰᯽⊱
قصه عمو نوروز و ننه سرما یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر. بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. اما, سر قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست.  اینو چند وقت پیش پیدا کردم و گذاشتم که قبل از عید پست کنم… چندان طول نمی کشید که پلک های پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خرناسش می زفت به هوا. در این بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می چید رو سینه او می گذاشت و می نشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیان و چند پک به آن می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد؛ یک پاره اش را با قندآب می خورد. آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشود می کرد زیر خاکستر؛ روی پیرزن را می بوسید و پا می شد راه می افتاد. آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن می شد و پیرزن بیدار می شد. اول چیزی دستگیرش نمی شد. اما یک خرده که چشمش را باز می کرد می دید ای داد بی داد همه چیز دست خورده. آتش رفته سر قلیان. نارنج از وسط نصف شده. آتش ها رفته اند زیر خاکستر, لپش هم تر است. آن وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند. پیر زن خیلی غصه می خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده, درست همان موقعی که باید بیدار می ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل می کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند؛ تا یک روزی کسی به او گفت چاره ای ندارد جز یک دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند. پیر زن هم قبول کرد. اما هیچ کس نمی داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه. چون بعضی ها می گویند اگر این ها همدیگر را ببینند دنیا به آخر می رسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند. ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🍄🔮خانه تکانی موش کور🔮🍄 توی یه مزرعه سبز زیر درخت بلوط موش کور خونه داشت. موش کور زیر درخت سوراخی کنده بود و خونه ای با صفا برای خودش ساخته بود. سنجاب کوچولو داخل تنه درخت و خانم کلاغه بالای درخت بلوط و خانم خار پشت مهربون کنار بوته های توت فرنگی خونه ای برای خودشون ساخته بودن و زندگی می کردن. فصل بهار نزدیک بود و موش کور تصمیم گرفت خونه تکونی بکنه, وقتی به اتاقاش نگاه کرد دید چقدر وسایل اضافی داره, باخودش گفت: من نمی دونم با این همه وسایل اضافه چکار کنم. تو این فکرها بود که یهو یکی در زد, موش کور در رو باز کرد و دید خانم خارپشت مهربونه گفت: سلام دوست خوبم. موش کور گفت: سلام کاری داشتید؟ خار پشت مهربون گفت: بله، وسایل گردگیری و نظافت اضافه داری به من قرض بدید؟ بعدا برات میارمشون، موش کور با مهربونی جواب داد، بله الان براتون میاورم. موش کور داخل خونه رفت و دید چند تا جارو داره و کلی دستمال اضافه، یک دونه جارو و یه دونه دستمال به خار پشت داد و گفت : این وسایل اضافه است و احتیاجی به اون ها ندارم مال خودت باشه. خارپشت مهربون تشکر کرد و رفت. دوباره صدای تق تق در اومد، موش کور گفت: کیه؟ خانم سنجابه جواب داد منم، موش کور در و باز کرد و با مهربونی گفت: سلام بفرمایید سنجاب خانم، خانم سنجابه گفت: موش کور عزیز می خوام خونه تکونی کنم ولی جارو ندارم ، یه جارو داری به من بدیی؟ موش کور گفت: چند لحظه صبر کنید الان میام، موش کور رفت داخل و خونه یه جارو و یه دستمال و یه سطل براش آوردش و به خانم سنجابه گفت: این وسایل برای خودتون باشه من نیازی بهشون ندارمخانم سنجابه خوشحال شد و از موش کور تشکر کرد و رفت. موش کور وارد خونش شد و شروع کرد به جا به جا کردن وسایل و تمیز کردن اون ها. دید بازم کلی وسایل اضافه داره همه رو جمع کرد و به بیرون خونه برد. و بقیه وسایل خونه رو حسابی تمیز کرد و برق انداخت و سر جاشون چید. خانم کلاغه هم که به وسایل براق خیلی علاقه داشت، اومد و از وسایلی که موش کور بیرون گذاشته بود با اجازه موش کور چند تایی رو جدا کرد و به بالای درخت توی لانه اش برد. چند روزی گذشت و حیوانات جنگل مخصوصا اون هایی که توی درخت بلوط، داخل مزرعه خونه داشتند کارها شون تموم شده بود و منتظر بهار بودند. یک روز موش کور که در حال استراحت بود، در خونه اش رو زدن, در را باز کرد دید خارپشته مهربونه, بعد از کلی سلام واحوال پرسی خارپشت برای تشکر از محبت های موش کور، روی خارهای پشتش کلی توت فرنگی جمع کرده بود آورد داد به موش کور و رفت. هنوز موش کور توی خونه اش نرفته بود که سنجاب از بالای درخت صداش زد، صبر کن موش عزیز در رو نبند، موش گفت: چی شده سنجاب خانم! گفت: بیا این بلوط ها رو برای شما چیدم، موش کور هم سبدی آورد و بلوط ها رو گرفت و تشکر کرد و تو خونه اش رفت. صبح روز بعد خانم کلاغه هم یک دسته گل زیبا برای موش آورد و ازش برای وسایلی که بهش داده بود تشکر کرد، موش کور هم به خانم کلاغه گفت: بعداز ظهر به خونه من بیا مهمونی داریم و همه دوستان مون هم دعوت هستند. خانم کلاغه خوشحال شد و رفت. موش کور خانم سنجابه و خارپشت مهربون رو هم دعوت کرد. بعد از ظهر که شد همه دوستان موش کور به خونه اش اومدند و دیدن به به! موش کور یه کیک توت فرنگی خوشمزه درست کرده و گل های خانم کلاغه رو توی گلدون رو میز گذاشته. موش کور گفت: همگی اینجا جمع شدیم تا منتظر بهار باشیم تا از راه برسه و اومدنش و همگی با هم جشن بگیریم. پرستو که پیام بهار رو همه جا میبرد، از راه رسید و با صدای بلند فریاد زد دوستان بهار اومده, از خواب زمستونی بیدار بشید. موش کور و دوستانش همه خوشحال شدند کلی جشن گرفتند کیک خوردن و خندیدن و شادی کردن و تا شب را کنار هم بودن. همگی از این که دوستان خوبی برای هم هستند خوشحال بودن, و خوشحال تر از اینکه بهار از راه رسیده و هوا خوب شده و بیشتر می تونند کنار هم باشند. ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیاین باهم قصه گوش بدیم ولی امشب نخوابیم و بیدار بمونیم ❤️ 🧚‍♀🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♀ ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥