نزدیک اذانه...
موذن باشیم...
داخل منزل
ولی خوبه که آقایون اون هم با صدای بلند اذان بگن
نباشن خودمون اذان میگیم
#بهوقتاذان
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
چه کاری انجام بدیم که فرزندانمون دچارتاخیر گفتاردر کودکی نشوند؟!
♦️با کودکم صحبت کنم
♦️برای او شعر و لالایی بخوانم
♦️با فرزندم بازی کنم
♦️برای کودکم قصه بگویم
❇️سعی کنم برای فرزندانم با برنامه و به صورت هدفمند وقت بگذارم.
با این کارها دیگر نگران تاخیر در گفتار فرزندانمان نباشیم👌
#تکنیکفرزندداری
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
افسوس که غیر آه همراهم نیست
جز یک دل روسیاه همراهم نیست
بـا دست تهــی آمـده ام پـابـوست
یک توشه بجز گناه همراهم نیست
#صلواتوزیارتامامرضا (ع)
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
روز #ارتش ،
روز #مردم است.
#امامخامنهای:
امروز ارتش از مردمی ترین نهادهای کشور است.
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
عشقی که مادر بعد از فرزند دار شدن در دلش نهفته دارد قابل مقایسه با هیچ عشقی نیست و لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد ها نیز به پای او نمی رسند.
این است عشقی افسانه ای که شاید مانندش را حتی در قصه ها نیز نتوان یافت.
با این تفاوت که تنها یک قصه و افسانه نیست. حقیقتی است محض که تنها مادران آن را می دانند و بس.
پس فرزندم این را بدان در زندگی کسی عاشق تو است که مهرش را پایانی ندارد و شورش را مثالی.
آری... من مادر تو هستم و با بند بند وجودم تمنای عشقت را دارم.
#نوشتهیمامان
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ62 من اگه این دختره تو کوپمه مون باشه نمیام گفته باشم -بی خیا
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ63
نگاهی به خوراکی ها کردم و با ندیدن پاستیل در بین آنها شتاب زده گفتم:
-چرا چرا پاستیلم بزارید.
به شتابزدگی ام خندید و بسته ای پاستیل هم کنار خوراکی ها قرار داد:
-اینم از پاستیل امر دیگه.
لبخندی به رویش زدم و تشکری کردم با ماشین حساب پیش رویش قیمت ها را جمع زده وگفت:
-قابلتون رو نداره.
کیف پولم را از جیب در آورده و ممنونی زیرلب زمزمه کردم اما پسر جوان کوتاه نیامده و با نگاهـخیره اش گفت:
-جدی میگم مهمون باشید.
شیطنتم گل کرده و با چشمکی پلاستیک خوراکی ها را برداشتم وگفتن:
-چه مهمون نواز.
انگار که منتظر این حرکت از جانب من بود چون فورا لبخندش عمق پیدا کرده و کارتی از روی میز برداشت و به سمتم گرفت
-قابلت رو نداشت.
لبخندی به تغییر مخاطبش از جمع به مفرد زدم و خواستم کارت را بگیرم که صدایم کردند.
-خانوم عابدی.
با صدای محمد پارسا فورا به عقب برگشتم به سمتمان آمده و با نگاهی خیره به پسرجوان گفت:
-شما بفرمایید بیرون بنده حساب میکنم.
دهن باز کردم که جوابش را بدهم اما متوجه شد و قبل از من گفت:
-لطفا.
دیگر نتوانستم حرفی بزنم و با پلاستیک خوراکیها از مغازه خارج شدم.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ63 نگاهی به خوراکی ها کردم و با ندیدن پاستیل در بین آنها شتاب
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ64
همان دم در منتظرش ایستادم تا بیاید. با اینکه قصدم از
گرفتن کارت تنها اذیت کردن و سر به سر گذاشتن پسر جوان بود اما انگار برای محمد پارسا سوء برداشت شده بود.
بعد از گذشت چند دقیقه محمد پارسا از مغازه خارج شد و بدون اینکه متوجه ی من شود داشت از کنارم رد میشد که صدایش زدم:
-برادر.
ایستاد و به سمتم چرخید که کیف پولم را بالا گرفته و گفتم:
-چقدر شد؟
بدون اینکه جوابی به سوالم بدهد چند ثانیه ای مکث کرد انگار که داشت عصبانیتش را کنترل میکرد.
بالاخره به حرف آمده و با لحن ناراحتی گفت:
-میشه لطف کنید تا آخر سفر هر چیزی که لازم دارید بگید بنده براتون تهیه کنم؟
طلبکار و حق به جانب جوابش را دادم:
-نه. مگه خودم چلاغم؟
نفس عمیقی که کشید نشان از کلافگی اش داشت معلوم بود در برابر من و حاضر جوابی هایم عصبی شده است.
اما باز هم برای اینکه آرامشش را از دست ندهد کمی مکث کرده و در آخر با لحن ملتمسی گفت:
-خواهش میکنم ازتون
نتوانستم بیشتر از این او را اذیت کنم برای همین تنها سری تکان دادم و گفتم:
-باشه ولی قول نمیدم.
از تخسی ام سری تکان داد و زیرلب به آرامی زمزمه کرد:
-همینشم جای شکر داره .
ادامه دارد...
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛