همین الان....
این هم رزق پسر کوچیکه پارک وبازی با وسایل😊
لبخند فرزندم یه دنیا می ارزه😘
#بدونهفیلتر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
تا توی جمع جبهه چندتا مجرد میدید میگفت:
« بروید ازدواج کنید،زندگی فقط جنگ
نیست.باید یاد بگیرید برای جنگ های
بعدی سرباز تربیت کنید. »
شهیدحمید باکری🥀
#ازدواجآسان
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
animation.gif
136.2K
وقت اذان شد
با صدای بلند اذان بگیم
برای درمان بیماری ها...
#بهوقتاذان 🕌
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
🟢پاک بودن به این نیست که
فقط تسبیح برداری و ذکر بگی
پاکی به اینه که تو موقعیت گناه ،از گناه فاصله بگیری
اون لحظه ای که میتونی گناه کنی ، ولی نمیکنی
🌟ثوابش از هزاردور تسبیح انداختن بیشتره
#تلنگر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
همین الان،
درحال تولید محتوا برای شما خورشید خانه ای های عزیزم😍
#بدونہفیلتر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۱ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فقط آروم گفتم: سلام آقا سید آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه
برای دلم
#برگ۳۲
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خواب هام غلط نیست، مامانم بعد مدتهاـاومده تو خوابم و از من دلگیر بود.
ما بد کردیم… نباید بیرونشون میکردیم.
-ولمون کن خانم…میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه.
-تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟
-از اونجا که تو جامعه به اون آقا نه کار میدن، نه پست اجتماعی میدن، نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم
خودشو از آب بکشه بیرون… بازم بگم؟!
-تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی. خوشبختی یعنی دلت کنار یکی آروم باشه، چه تو خرابه باشین چه تو کاخ.
-این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه… وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه!
یک هفته همین بحث تو خونه ما بودو منم هم غذام کم شده بود، و هم حرف زدنم.
و فقط غصه میخوردم.
مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم…
یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد.
-سلام ریحانه خوبی؟!
-سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟!
-همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم. میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه
-ااااا.. به سلامتی چطور بی خبر؟!حالا آقا داماد کیه؟
-می شناسیش.
-می شناسم؟ کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟
-آره
-کدومشون؟!
-آقا احسان
-احسان؟!
-آره… چیه چرا تعجب کردی؟!
-اخه اون که میگفت فقط…
-نه بابا… بنده خدا می گه از اول هدفش من بودم… می گفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه.
می گفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی!
-اینا رو احسان بهت گفته؟!
-اولا آقا احسان، و دوما آره
-به هر حال ان شاء الله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون.
-ممنونم… البته از الان میدونم خوشبختم. ریحانه خبر نداری، هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن…
-چه خوب… ولی مینا ای کاش می تونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم، ولی می دونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی.
فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم.
-ممنونم…نگران من نباش ریحانه. من از پس کارهام برمیام، پس منتظرتما، آخر هفته
-مینا، نمی تونم قول بدم که حتما میام.
-حتما باید بیای. اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم.
دلم برای مینا می سوخت. می خواستم خیلی حرف ها رو بهش بزنم، ولی می دونستم الان فکر میکنه شاید ازحسادت و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه.
آخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه، ای کاش می فهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و…
نیست. و اصل کاری اون آرامشیه که باید حس بشه.
وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد.
تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته…
-سلام علیکم
-سلام…بازم شما؟!
-اومدم که جواب قطعیمو بگیرم و برم.
-من که بهتون جواب دادم. گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید.
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم، چون تو این زمینه نظرهیچ کسی به جز ایشون برای من مهم نیست.
-لا اله الا الله… فک نکنم خواستگاری جرم باشه، البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه.
نمیدونم… ولی آقای محترم، شما حرفاتونو زدین، منم میخوام حرفامو بزنم.
-گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم.
-اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تأمین زندگیم و این چیزها حرف بزنم، صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید.
امروز اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم، آقای تهرانی من حق
میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی… آقای تهرانی من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که می بینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم. قطعا همسر آیندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم بدم
ادامه دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
یابن الحسن...
روز ظهور تو،چه سرافکنده میشوند
آنان که در دعای فرج کم گذاشتند..
#دعایفرج امشب رو زمزمه کردیم ان شاالله گشایشی در فرج حاصل بشه به خاطر دستای کوچولوهامون که بالا می برن🤲 🤲 🤲 موقع زمزمه دعا
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
107571_760.mp3
3.62M
الھی عظم البلا
#صوت_دهای_فرج
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
صبح یعنی آغاز و
آغاز یعنی لبخندهایی که
از ته دل باشد...
صبح روز دوشنبتون بخیر🌤☕️
خب... روزِ دو نور دیدهٔ پیامبر شده 🤩
امروز بیاین خواهرانه هامون رو بریزیم به پای برادرها 😍 و ان شاالله ثوابش رو هدیه کنیم به این دو برادر عزیز
چطوره؟؟!
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
آخ تنها دلیلِ ذوقِ علمدار تولدت مبارکه بانو ♥️ ³¹⁵:)))
۲۳شعبان ولادت حضرت رقیه دختر ارباب مبارک باشه😍
#تولدرقیهجان
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
بندگی یعنی
در کوچه پس کوچه های زندگی
دست کسی را بگیری…!
۱۴ اسفند روز احسان و نیکوکاری مبارک❤️
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
بارالها...💝
وقت اذان است ،دستانم را در دستانت میگزارم و تو را سپاس میگویم برای تمام داده ها و نداده هایت
که اگر داده ای همه از لطف و عطوفتت بوده و نداده هایت همه از حکمت و معرفتت
#بہوقتاذان 🕌
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
رفقای عزیزم حتماً مطالب #خانوادهسالممن رو از اول دنبال کنید تاکید میکنم از اول
ممنون❤️
بریم برای بحث امروزمون👌
اعضای خانوادمون 👨👩👧👦در مقابل احساس اسارتی❤️🩹 که در برابر رفتار ما درشخصیتشون شکل می گیره چه رفتاری نشون میدن؟؟
خب...مشخصه که این اسیر بودن رو نمی پذیرن یعنی روح انسان به هیچ وجه در هر رده سنی پذیرای این مسئله نیست.
خب چیکار می کنن:
۱)یا در مقابل، هیچ رفتاری از خودشون بروز نمی دهند.
چرا؟؟!
چون که یااز ما می ترسن،یاملاحظمون رو می کنن،یاحدس می زنن نتیجه بهتری می گیرن.
و این به معنی پذیرش رفتار ما نیست❌❌❌
ادامه دارد.....
#خانوادهسالممن ۵
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۲ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خواب هام غلط نیست، مامانم بعد مدتهاـاوم
برای دلم
#برگ۳۳
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم وچیزی کم نزارم.
وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه،استرس عجیبی داشتم.
پاهام سست شده بود… ولی آخه ریحانه از چی میترسی؟!
مرگ یه بار شیون هم یه بار…!
مگه این همه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟!
خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده، چرا این دست
و اون دست میکنی.
اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! آب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم…
آقا سید وسط حرفاش بود، یهو بابام گفت:
-تو چرا اومدی دختر
-بابا منم یه حرف هایی دارم.
-برو توی خونه شب میام حرف میزنیم.
-نه…میخوام ایشونم بشنون.
-گفتم برو توی خونه.
که اقا سید گفت: اقای تهرانی، همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن.
-نظر ایشون نظر پدرشه
-بابا… نه…
-چی گفتی؟!
-بابا من نمی دونم توی ذهنتون از این آقا چی ساختید، کسی ساختید که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه،نمی دونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه. حتما فکر میکنید فقط این آقا خواستار ازدواج با من هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام، اما باید بهتون بگم که منم… تو تمام
اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این آقا بود، علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود. اصلا اول من به ایشون…
سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشترمیشد.
-بابا جان… فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست.
یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه. نمی دونم چرا بغضم گرفته بود، تمام بدنم می لرزید و سرم گیج می رفت. رفتم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم. اومدم تو اتاق نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد،
بعد چند دقیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت.
صدای پرت کردن کیفش روی میز رو می شنیدم، خیلی
سر سنگین و سرد بود. رو به مامانم کرد و گفت :
-خوشم باشه، تحویل بگیر خانم.دختر بزرگ کردیم عین یه
دسته گل، اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت نمی دونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه! اونم جلوی یه پسر غریبه!
توی اتاق از شدت ترس به خودم می لرزیدم…
مامانم گفت:
-حالا که چیزی نشده، چرا شلوغش میکنی. ولی این بار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا.
پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره.
-چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه، اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد. با آبروی چندین و
چندساله من داره بازی میشه، آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه!
-نا شکری نکن آقا. حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره.
-اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این آبرو ریزی تموم بشه.
پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام.
کم اینجا آبرومون رفت، می خواد اونجا هم ابرومونو ببره. بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای آخرین بار، اونجا شرط هامو میگم.
از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود…
مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری.
توی هفته خیلی استرس داشتم، همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه. هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه…
یاد حرف سید افتادم، گفته بود هر وقت دلت گرفته قرآن
رو باز کن و با خدا حرف بزن، خدایا خودت میدونی حال دلم رو… خودت کمکم کن. اگه نشه چی ؟!
اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!
خدایا خودت کمکم کن… یا فاطمه زهرا خودت گفتی که آقا سید نوه ی شماست، پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم…
قرآن رو برداشتم و آروم باز کردم، سوره نوراومد.
شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه ۲۶ سوره، فکر کنم جواب من همین آیه بود.
ادامه دارد....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
بِخوٰان﴿ دُعآ؎ فَـــــرج ۔۔𔘓﴾ را،
کِہ با شِکستہ دلٰان...
نَسیـــــم لُطف خُــᰔـــدٰا ،
اُنسِ بیشتَر دٰارد
#دعایفرج امشب رو میخونی التماس دعا 🤲
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
هر روز آغازی دوباره است...
مُشتی امید در جیبهایت بریز
و زندگی را دوباره از سَر بگیر..!
سلام صبح بخیر ☀️
روز ائمه بقیع رسید😍
همه قدمهامون به نیت ائمهٔ بدون بارگاه😔
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛