ایناهم یه کوه لباس شسته که باید تا بشن برن سرجاشون☺️
این هم یه #مادرانه است دیگه😉
#بدونهفیلتر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
شیطونـهڪنارِ
گوشتزمزمهمیڪنه:
تاجوونےاززندگیـتلذتببر‼️
هرجورڪهمیشهخوشبگذرون
اماتوحواسـتباشه،
نڪنهخوشگذرونیتبه
قیمتِشڪسـتنِدلامامزمانمونباشھ(:
#تلنگر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
🤔 همواره در این فکر بودم که:
موسی علیه السلام از آن دختر
چه دید ⁉️
❣که حاضر شد برای مهریهی او
ده سال از عمرش را چوپانی کند‼️
❣جواب را خداوند در قرآن
ذکر کرده است:
﴿تمشي علىٰ استحياء﴾
آن دختر با شرم و حیا راه میرفت👌
#ازدواجآسان
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ21 -علیک سلام خونه نیست. بدون اینکه سلامی در جوابش بگویم پرس
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ22
-دمتون گرم خیلی خوش گذشت.
در تایید حرف محدثه سری تکان دادم و گفتم:
-آره بعد مدت ها این دور دور چسبید.
شهروز از آینه جلو نگاهم کرد و چشمکی زد.
-تو اگه پایه باشی آخر همین هفته رو هم میریم پارتی یکی از دوستان.
-میدونی که پایه ام فقط ...
-فقط صبر کنیم محرم تموم بشه.
نسرین بود که با حالت تمسخر جمله ام را ادامه داد. بدون اینکه ناراحت شوم خندیدم و انگشتم را به معنای تایید حرفش بالا آوردم نگاهم را به بیرون دوختم که متوجه شدم وارد محل شده ایم.
فورا روی صندلی شهروز کوبیدم و گفتم:
-همین جا وایستا نمیخواد جلوتر بری
شهروز به حرفم گوش داده و به آرامی ماشین را کناری کشید. محدثه نالان به سمتم برگشت وگفت:
-واى حديث من جون ندارم دیگه پیاده بیام تا اینجا که اومدیم بزار برسونتمون تا خونه دیگه.
دستگیره ی در را گرفته و در جواب گفتم:
-تو رو تا خونه برسونن ولی من همین جا پیاده میشم حوصله ندارم یکی ببینتمون تا یک مدت پشت سرمون زر زر کنن.
رو به جمع خداحافظی کلی کرده و از ماشین پیاده شدم و قبل از اینکه در را ببندم محدثه پشت سرم پایین آمد.
لبخندی به قیافه ی نالانش زدم،
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ22 -دمتون گرم خیلی خوش گذشت. در تایید حرف محدثه سری تکان داد
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ23
لبخندی به قیافه ی نالانش زدم و گفتم:
-پس چرا پیاده شدی؟
پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
-میدونی که رفیق نیمه راه نیستم
دستم را دور گردنش انداختم و او را به سمت خودم کشاندم.
-دلم برات رفت که.
به لحن صدایم خندید و بالاخره اخم هایش باز شد به رو به رو نگاه کردم و متوجه ی حامد شدم که دارد با تلفن حرف میزند.
ما را دید و با لبخند به سمتمان قدم برداشت.
-باشه عشقم بهت زنگ میزنم.نه عزیزم.فعلا.
محدثه با شنیدن مکالمه اش دوباره اخم کرده و سر به زیر انداخت. ضربه ی آرامی به پهلویش زدم و قبل از اینکه حامد به ما برسد به آرامی زمزمه کردم:
-انقدر ضایع نباش نزار بفهمه به خاطر اون ناراحت شدی.
-چطوری حدیث؟
ناخودآگاه به خاطر محدثه و حال بدی که پیدا کرد لحنم کمی تند شده و گفتم:
-خوبم ولی مثل اینکه تو بهتری
متوجه ی کنایه ام نشده و به حرفم خندید و به در شوخی زد.
-ولمون نمیکنن که این و دست به سر میکنم اون یکی سر و کله اش پیدا میشه. تو چطوری محی؟ محدثه با همون اخمهای درهم و حال بدش تنها خوبم زیر لب زمزمه کرد.
حامد نگاهی به من کرد و با اشاره به او پرسید:
-چشه؟
-هیچی بیرون بودیم یکم خسته است. ما بریم دیگه.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
✨دلم تنگ است یا مهدے براے دیدنت هر دم
✨حلالم ڪن اگر یڪدم تو را آزرده ات ڪردم
✨در این دنیا ڪه گردیده پر از نیرنگ و نامردی
✨دعایت میڪنم هر شب ڪه فردایش تو برگردی
#دعایفرج شب آخر سال رو ما با بچه ها زمزمه کردیم ان شاالله سال پیش رو سال ظهور باشه😍
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞