8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزسیویکم از چله #کنترلخشم
#استاد_شجاعی
• من میدونم برای حرفی که داره میزنه، باید سکوت کنم... اما نمیتونم جواب ندم !
• من میخوام اشتباهش رو ببخشمشها... اما نمیتونم فراموش کنم !
• من میخوام دوستش داشته باشما ... اما نمیشه !
✘ چکار کنم؟
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
معترضانه گفت:
کجایی ای خدا ؟
به آرامی ندا داد:
❤تو کجایی بندهیمن؟!
🌹اِنَّنی مَعَکُما اَسمَعُ وَ اَرى..♥️⃟؎•°
#بهوقتاذان
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
🧕زن، بایـد شـادی آفریـن خانه باشد 🏡
❤️ زن، سنگ صبور خونه است
👈 و همیشه باید نبض عواطف
و جو اخلاقی خونه رو معتدل نگه داره 🌤
🍃🌺 پیامبراڪرم ﷺ زنی را شایسته و پُر سـود دانستند که هر گاه مرد به او نـ👀ـگاه کند ،شــادمان شود. 😍
👌 پس گره از ابرو باز کن ☺️
و با استقبال گرم و صورت خندون 😊
گلهای محبت را در زندگی شکوفا کن🌸
#تکنیکهمسرداری
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
📢📢📢
#غزهمظلوم
#نوشتهیمامان
هر چقدر به این عکس نگاه کردم
بارها و بارها
هر چقدر....
نتونستم از زاویه نگاه این دو کودک ،تصویر رو ببینم
قلمِ تاریخ بشکند
اگر ننویسد رویای نیل تا فرات چگونه رویای کودکان غزه را بر باد داد.
مرگشان باد این شرور مطلق این شیطان مجسّم اسرائیل......
مسلمانِ بی تفاوت نداریم
مسلمانِ به من چه نداریم
میلمانِ به تو چه نداریم
مسلمانی که ببیند، فقط دلش بسوزد و کاری نکند نداریم
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
هر امتحان جدیدی که خدا میگیره ؛
از امتحانِ قبلی قطعاسخت تره ..
بیخودی نگو مگه از این سخت تر هم میشه ؟! آره میشه ..
به عقل من و تو نمیرسه ؛ شُکر کن آقاجون ، شُکر 🤝 .
#تلنگر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
بلند بگو الـحَـمـدُلِـلّٰـهِ رَبِّ الـعـٰالَـمـیـنْ
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ52 برای همین قبل از اینکه فاصله بگیرند با صدای بلندی جوابشان
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ53
جوان که فهمید ما همدیگر را میشناسم نیشخندی زده و در حالی که عقب گرد میکرد با کنایه گفت:
-فکر کردیم بی صاحبه که این وقت شب تو خیابونه ولی حالا که میشناسیش مال خودت داداش نوش جونت.
گفت و در حالی که همراه دوستش با صدای بلند میخندیدند به سرعت سوار موتور شده و رفتند.
عصبی قدمی جلو برداشته و داد زدم
-بی صاحب عمته مرتیکه ی .....
-بس کنید لطفا.
با صدای محمد پارسا که جمله اش را عصبی و تاکیدی بیان کرده بود حرف در دهانم ماسید.
به سمتش برگشته و با طلبکاری خیره اش شدم هنوز هم مستقیم نگاهم نمیکرد و با نفس های عمیق و ذکرهایی که زیر لب زمزمه میکرد سعی داشت خودش را آرام کند.
چند دقیقه ای نه او حرفی زد نه من.
اما بعد از چنددقيقه بالاخره نگاهش را کمی بالا کشید و سرزنش گرانه گفت:
-خوب نیست تا این ساعت از شب بیرون باشید.
پوزخند صداداری زدم و دستم را به سمتش نشانه گرفتم.
-چطور برای شما خوبه برای من جیزه؟
کلافه سری تکان داد و اخم هایش کمی در هم رفت.
-این ساعت از شب برای یک خانوم امنیت نداره ندیدید مگه چه برخوردی باهاتون داشتند؟
برایم جالب بود که اصلا اشاره ای به سر و وضعم نکرد. هر کس دیگری بود میگفت با این مانتوی جلو باز و کفشهای پاشنه بلندوآرایش غلیظی که داری باید هم مزاحمت شوند.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ53 جوان که فهمید ما همدیگر را میشناسم نیشخندی زده و در حالی که
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ54
اما او فقط به دیر وقت بودن تاکید داشت وهیچ ایرادی به خود من نگرفت.
اما با همه ی اینها از نصیحت کردنش خوشم نیامد و حق به جانب جوابش را دادم.
-اگر شما نمیومدی خودم بلد بودم چطور جواب این جوجه مزاحم هارو بدم.
برای لحظه ای گذرا نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
-در شان یک خانوم نیست بخواد با همچین آدمایی دهن به دهن بزاره.
کوتاه نیامدم و با طلبکاری گفتم:
-شانم اینه که لال باشم بزارم هرچی هم جنسای تو میخوان با رم کنن آره؟
آرام تر شده بود و سعی میکرد با متانت همیشگی اش جوابم را دهد.
-اگر این وقت شب بیرون نیاید کسی به خودش اجازه نمیده که بهتون حرفی بزنه.
نیشخند حرص درآری به رویش زدم و در حالی که به قصد رفتن از او فاصله میگرفتم جوابش را دادم.
-شرمنده اخوى،من به خاطر هم جنسای تو خودم و تو خونه زندانی نمیکنم.شب خوش.
گفتم و رویم را از او برگرداندم و مسیر خانه را در پیش گرفتم. وقتی وارد کوچه شدم فهمیدم که او با فاصله پشت سرم آمده
است.
سعی کردم نادیده اش بگیرم و به دنبال کلیددست، در کیف کوچک دوشی ام کردم.در را باز کرده و داخل رفتم اما قبل از
بستن در متوجه شدم که او دم خانه شان منتظر است تا از به خانه رفتنم مطمئن شود و بعد به خانه برود.
***
بیا حدیث این چادرم بزار داخل چمدونت که موقع حرم رفتن سرت کنی.
بدون مخالفت چادر را از مامان گرفتم و درون چمدان کوچک قرمز رنگم گذاشتم.
ادامه دارد...
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛