eitaa logo
کیمیای سعادت (همسران)
1.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
3.2هزار ویدیو
195 فایل
☘ارتباط با ادمین☘ ↙️ @Kimia_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️ دریافت هدایای مسابقات مالک زمان و دهه فجر ویژه فرزندان به زودی اطلاع‌رسانی می‌شود‌. لطفا تا اطلاع ثانوی مراجعه ننمایید‌. همسرانی که جزو برندگان مسابقه مالک زمان بودند جهت دریافت هدایا به روابط عمومی مراجعه نمایند. @kimiayesaadat1
قسمت بیست و سوم «دارم میام ببینمت.» گفتم برو امتحان بده که خراب نشه. پشت گوشی خندید که: «اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه.» آمد گوشه حیاط ایستاد و چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم دوباره این جمله را تکرار کرد: «تو همونی که دلم خواست کاش منم همونی بشم که تو دلت می‌خواد. رفت که بعد از امتحان زود برگردد. تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه خریده بودم. پیراهن، کمربند و ادکلن. نمی‌دانم چقدر شد ولی به خاطر دارم چون می‌خواستم خیلی مایه بزارم همه را مارک‌دار خریدم و جیبم خالی شد. بعد از ناهار یک دفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق. شوکه شد وخندیدُ گفت: «تولد منه تولد تو اصلاً کی به کیه.» وقتی کادو را بهش دادم گفت «چرا سه تا» گفتم «دوست داشتم» نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوق نخورده باشد به شوخی گفت: اگه ساده‌تر می‌خریدی به جایی برنمی‌خورد. یک پیس از ادکلن را زد کف دستش، معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده: «لازم نکرده فرانسوی باشه مهم اینه که خوشبو باشه. برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد. آخر سر خندید که بهتر نبود خشکه حساب می‌کردی می دادم هیئت. سر جلسه امتحان بچه‌ها با چشم و ابرو به من تبریک می‌گفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند با چه کسی ازدواج کرده‌ام. جیغی کشیدند؛ شبیه خودم وقتی که خانم ابویی گفت محمدخانی آمده خواستگاریت. گفتند ما را دست انداختی. هر چه قسم خوردم باورشان نشد. به من زنگ زد که آمده نزدیکه دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست می‌گویم یا شوخی می کنم. نزدیکی در دانشگاه گفتم ایناها باور کردین، اونجا منتظرمه. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت بیست و چهارم گفتند: «نه تا سوار موتور نشی باور نمی‌کنیم» وقتی نشستم پشت سرش پرسید: این همه لشکرکشی برای چیه؟؟؟ همینطور که به چشم‌های باباقوری بچه‌ها می‌خندیدم گفتم :اومدن ببینند واقعا تو شوهرمی یا نه. البته آن موتور تریل معروف را نداشت، کلاً موتور وقف هیئت بود. عاشق موتورسواری بودم ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بشینم روی موتور. خانم‌های هیئت یادم دادند. راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم. چند بار با اصرار دایی‌ام را مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور. رفتیم خانه دانشجویی. در یک زیر زمین که باور نمی‌کردی خانه دانشجویی باشد. بیشتر به حسینیه‌ای نقلی شبیه بود. ولی از حق نگذریم خیلی کثیف بود. آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می‌بارید. تازه می‌گفت به خاطر تو اینجا رو تمیز کردم. گوشه یکی از اتاق‌ها یک عالمه جوراب تلنبار شده بود معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است. فکر کنم اشتراکی می‌پوشیدند. اتاق ها پر بود از کتیبه‌های محرم و عکس شهدا از این کارش خوشم آمد. بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد. خیلی از کارها را دیدیم پسندش نمی‌شد. نهایت رسیدیم به یک جمله حضرت آقا با دست خط خودشان. «بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل‌ها و جسم‌ها و سرنوشت‌هاست صمیمانه به همه شما فرزندان عزیز تبریک می گویم. سید علی خامنه‌ای» دست خط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی. برای مغازه‌دار جالب بود. گفت من به رهبر ارادت دارم ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی چاپ کند. از طرفی هم پا فشاری می‌کرد که نمی‌شود و از متن‌های حاضر یکی را انتخاب کنیم. محمدحسین که در این کارها سررشته داشت به طرف قبولاند که می‌شود در فتوشاپ این کار را با این مشخصات طراحی و چاپ کرد. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت بیست و پنجم قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود؛ بعضی‌ها می‌گفتند قشنگ است و بعضی‌ها هم خوششان نیامد. نمی‌دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه‌های فامیل عقدشان را داخل امام زاده برگزار کنند. از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود. می‌گفت: این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد. از هر دری سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم. موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم. باید میز مذاکره تشکیل می‌دادیم و آقا را قانع می‌کردیم. بهش گفتم انگشتر عقیق باشه برای بعد، الان باید حلقه بخریم. حلقه را خرید ولی اولین بار که رفتیم مشهد انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همان جا برایش ساختند. کاری به رسم و رسوم نداشت هر چه دلش می‌گفت همان راه را می‌رفت. از حرکات و سکنات خانواده‌اش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت‌اند که آیا این آدم همان محمدحسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت. روزی موقع خرید جهیزیه خانم فروشنده به عکس صفحه گوشی‌ام اشاره کرد و گفت: «این عکس کدوم شهیده؟ » خندیدم که هنوز شهید نشده شوهرمه!!! کم‌کم رفت و آمد و بگو بخندهایش توجه همه را جلب کرد. آدم یخی نبود سریع با همه گرم می‌گرفت و سر رفاقت را باز می‌کرد. با مادربزرگم هم اخت شد و برو بیا پیدا کرد. چند وقت یک بار هم شب خانه‌اش می‌ماندیم. با آن خانه انس پیدا کرده بود؛ خانه‌ای قدیمی با سقف‌های ضربی. زیاد می‌رفت و به گوسفند‌های‌شان سر می‌زد. طوری شده بود که خیلی از جوان‌های فامیل می‌آمدند پیشش برای مشاوره ازدواج. بعضی‌هایشان هم می‌خندیدند که زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی. دختر خاله‌ام می‌گفت الان داره خودش رو رحیم پور ازغدی می‌بینه. من هم مسخره‌اش می‌کردم ازغدی را می‌شناسی، این محمدحسین‌شونه. خداییش قلمبه سلمبه حرف می‌زد ولی آخر حرف‌هایش به این می‌رسید که طرف به دل نشسته یا نه. زیاد هم از ازدواج خودمان مثال می زد. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
🌸 امیرالمؤمنین علیه السلام : 🔺 إغْتَنِمُوا الدُّعاءَ عِنْدَ خَمْسَهِ مَواطِنَ: عِنْدَ قِرائَة الْقُرْآنِ، وَ عِنْدَ الاْذانِ، وَ عِنْدَ نُزُولِ الْغَیْثِ، وَ عِنْدَ الْتِقاءِ الصَفَّیْنِ لِلشَّهادَهِ، وَ عِنْدَ دَعْوَةِ الْمَظْلُومِ، فَاِنَّهُ لَیْسَ لَها حِجابٌ دوُنَ الْعَرْشِ 🍃 پنج موقع را براى دعا و حاجت خواستن غنیمت شمارید: موقع تلاوت قرآن، موقع اذان، موقع بارش باران، موقع جنگ و جهاد فى سبیل اللّه موقع ناراحتى و آه کشیدن مظلوم. در چنین موقعیت ها مانعى براى استجابت دعا نیست. (امالی للصدوق، ص110) آن جا که قرآن تلاوت میشود موانع اجابت دعا برچیده میشود و فرش به عرش می رسد. @kimiayesaadat1
مسابقه کتابخوانی "معزّالمومنین" با موضوع زندگینامه امام حسن مجتبی علیه‌السلام از ولادت تا شهادت ویژه خانواده‌ها برگزار می‌گردد. جهت دریافت مجموعه کتاب‌ها و سوالات مسابقه از شنبه ۲۷ فروردین‌ماه مراجعه نمایید. @kimiayesaadat1