#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🌟ابوطالب(ع)چند شتر قربانی کرد و در جشن عروسی #محمد(ص) و #خدیجه(س)، همۀ شهر را دعوت کرد. زمین و آسمان چراغانی شده بود و عروس چون ماه در کنار خورشید میدرخشید. تاجی زیبا بر سر داشت که آن را بر سر محمد(ص) گذاشت. همه متعجب مانده بودند و عالیه بیشتر از همه در بهت و حیرت، که #عروسی تاج خویش را بر سر #داماد میگذارد.
بانو روبهروی عالیه ایستاد و گفت: «به من خرده نگیر! من اینک بسیار فراتر از عشق، #عاشقم؛ آنچنان که اگر همۀ دنیا با دریاها و جنگلها و بیابانهایش، و بینهایتِ آسمانها و آخرت با بهشت برینش برای من باشد، اما دیدگانم فقط لحظهای از تماشای چشمان محمد(ص) غافل شود، اینهمه برای من بهاندازۀ بال مگسی ارزش ندارد.
📚بانوی عاشق
🖋اعظم بروجردی
#برشی_از_کتاب
https://eitaa.com/kimiayesaadat1
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «قاسم! تو مرا دوست داری؟» در حالی که با خود فکر میکردم چرا این سؤال را میپرسد، گفتم: «آقا بر منکرش لعنت.» به دیوار تکیه داد و گفت: «من اگر چیزی بگویم قول میدهی عمل کنی؟» با سرعت گفتم: «آقا شما جان بخواهید.» گفت: « از امشب بلند شو و #نماز_شب بخوان.» نفسم در سینه حبس شد. پس از بهتی طولانی گفتم: «آقا شما میدانید که من اصلا نماز نمیخوانم! چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم... تا دیروقت در قهوهخانه هستم و صبح اصلا بیدار نمیشوم...» گفت: «هر ساعتی که نیت کنی، من بیدارت میکنم.»
... برخلاف هرروز که تا بعد از طلوع آفتاب میخوابیدم، در نیمهی شب بیدار شدم. از جایم بلند شدم، دمپایی را پا کردم و به سوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من بهپا شده بود؟ من که بودم؟ قاسم_فاسق که بود؟ چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوشش چشمهای را احساس کردم که با حقیقت لایزالی و آسمانیِ عشق تکلم میکرد و میگفت: «خداوندا قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکر درگاهت خواهد بود.»
📚 کهکشان نیستی
🖋محمد هادی اصفهانی
https://eitaa.com/kimiayesaadat1
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔷 چند ماه اول حال نوزادی را داشتم که از یک دنیای کوچک و تاریک به دنیای وسیع و روشن پرت شده .....
🔹تشنه بودم، تشنه آگاهی خدا....
📚عنوان کتاب: جنگ فرخنده
🖋نویسنده: زینب بابکی
#چهارشنبهها_با_کتاب
#معرفی_کتاب
https://eitaa.com/kimiayesaadat1
کیمیای سعادت (همسران)
📚#معرفی_کتاب عنوان: کاپوچینو در رامالله نویسنده: سعادت امیری ترجمه: لیلا حسینی انتشارات: روایت فتح
.
#یک_قاچ_کتاب
📝«دیگر دخترک را دوست نداشتم. خسته بودم. او را برای شام دعوت کردم. چه شام ملالت باری. حرفی برای گفتن نداشتیم. به او پیشنهاد ازدواج دادم. پذیرفت. بعد از آن با هم زندگی کردیم.»
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📚 #برشی_از_کتاب: کاپوچینو در رام الله
https://eitaa.com/kimiayesaadat1
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
شادی، نداشتن غم نیست؛ بلکه داشتنِ کوهی از غم و غلبه بر این کوه است.
📚از کتاب ابوالمشاغل
🖋نادر ابراهیمی
https://eitaa.com/kimiayesaadat1