eitaa logo
کیمیای سعادت (همسران)
1.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3هزار ویدیو
190 فایل
☘ارتباط با ادمین☘ ↙️ @Kimia_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
📖کتاب حیدر روایتی داستانی و مستند از زندگی مشترک، نبردها و وقایع پر فراز و نشیب زندگانی حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) می‌باشد. در این کتاب، داستان سال دوم تا یازدهم هجری را از زبان حضرت علی (ع) بشنوید. از روزهای نزدیک به ازدواج حضرت امیر (ع) تا روزهای بعد از شهادت حضرت زهرا (س) . @kimiayesaadat1
📖 درباره کتاب "عروس یمن" «عروس يمن» نام كتابي است كه به تازگي به همت انتشارات روايت فتح منتشر شده است. اين كتاب داستان زندگي زني به نام «فاطمه مؤمني» است كه مسير زندگي‌اش او را با ماجراي قيام مردم يمن و مبارزه آنان با تجاوزگري آل‌سعود و هم‌پيمانانش همراه كرده است. «عروس یمن»، حکایت مردمانی است که با عقل‌های بیدارشده‌شان دوش‌به‌دوش هم‌مسلکان خویش، قدم درراهی پرپیچ‌وخم اما روشن گذاشته‌اند. داستان مردمی که پیامبر ندیده، عاشقش شده‌اند و با تلنگر بیداری اسلامی پرچم حق‌طلبی را برافراشته‌اند. مردمی از سرزمین خوش‌بوی یمن که با دست‌های خالی و خنجرهای آخته حرف‌شان را به کرسی نشانده‌اند و تا پیروزی نهایی‌شان یک‌قدم باقی ‌مانده؛ قدمی که امید دارند آن‌ها را به خیمه سبز امام عصر (عج) برساند. در بخشی از کتاب آمده است: «شبیه غریبه‌ای که از یک‌زمان و دنیای دیگری افتاده باشد وسط یک معرکه، دور خودم چرخ می‌خورم. نام فاطمه حتی برای لحظه‌ای از خاطرم دور نمی‌شود. انگار از یک خواب عمیق و طولانی بیدار شده باشم و توی بیداری به دنبال چیزی بگردم که تصویر محوی از آن در خاطرم مانده.» @kimiayesaadat1
📖 خدا… این کلمه، این مفهوم، بزرگ‌ترین سؤال کودکی من بود و از سی‌وهفت سال پیش تا همین لحظۀ اکنون، مغزم دست گذاشته روی علامت سؤال صفحه‌کلید مغزم و هنوزاهنوز برنداشته. این مفهوم، این نیرو، این نور، این قدرت، این هر چی که هست، کیست؟ از کجا آمده؟ قرار است برای من چه‌کار کند و قرار است برایش چه‌کار کنم؟ خدا را توی همان چند سال اول کودکی از چند تا عینک مختلف دیدم. عینک اول عینک معلم‌های دینی‌مان بود. خدای معلم‌های دینی مدرسه مثل خودشان بود؛ خدایی با عینکی کائوچویی که یک سری مقررات دقیق و منظم وضع کرده بود سخت‌تر از مقررات مدرسه و هر کس دست از پا خطا می‌کرد، حسابش با آتش جهنم بود و سُرب داغ و میل گداخته به چشم؛ یک خدای اخمو و بی‌اعصاب که انگار همیشه از دندان‌درد رنج می‌برد و همین روی رفتارهایش تأثیر منفی گذاشته بود. از این خدا خیلی می‌ترسیدم. عینک بعدی عینک مادرم بود. مثل خودش بود این خدا؛ مثل مادرم؛ مهربان و صمیمی و یک بُغضی همیشه توی صدا و چشم‌هایش بود. این خدا را خیلی دوست داشتم. اگر کار بدی می‌کردم، سگ‌محلم می‌کرد؛ ولی با یک ببخشیدگفتنِ من، با یک «دوستت دارم به خدا»، با یک «مگه چند تا پسر داری که باهام حرف نمی‌زنی»، یخش می‌شکست و دوباره بغلم می‌کرد و می‌گفت: «پسر خوبی باش! من خیلی ناراحت می‌شم که سرت داد می‌زنم. دلم ریش می‌شه تا برگردی و بگی ببخش.» برای پرستیدن، پناه‌بردن و توسل‌کردن و چیزی‌خواستن سراغ همین خدا می‌رفتم. نه اینکه خداها متفاوت باشند، نه! خدا یک خدا بود و فقط پنجره‌ای که آدم‌ها از آن به او نگاه می‌کردند، فرق داشت. برای اینکه مطمئن شوم انتخابم درست بوده، چند باری هم همین خدایی را که معرفش مادرم بود، امتحان کردم و شانس آورد و قبول شد و من پس از همان امتحان‌ها بود که دیدم نه! جواب می‌دهد و کارش را بلد است و انتخابش کردم برای پرستیدن. تا همین الآن هم رفیقیم و خیلی شب‌ها می‌روم توی چت خصوصی‌اش و یک حرف‌هایی می‌زنم باهاش که مسلمان نشنود کافر نبیند. استیکرها و شکلک‌هایی هم که من می‌فرستم، معمولاً اشک است و آن گِردالی که سرش را پایین انداخته و شرمنده است و سرافکنده. @kimiayesaadat1
 بخشی از کتاب "بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟" دوست دارم آسمان همین الان روی سرم آوار شود! دیشب تا خود صبح چرت زدم و درس خواندم؛ اما چه فایده؟ چه فایده که امروز جای نمره بیست، یک هفده خوش‌آب‌ورنگ نصیبم شد. آخه هفده هم شد نمره؟ خدا با من لج افتاده! وگرنه هیچ دلیلی ندارد که نمره‌ام کم شود. محیا سری برای خانم اسدی تکان می‌دهد و لبخندزنان می‌آید سمت من. از لبخندش حالم بد می‌شود؛ باید هم لبخند بزند؛ باید هم در دلش عروسی بگیرد. امروز بهترین نمرهٔ کلاس را گرفته است. _ کوثر، نمی‌خوای جمع کنی بریم؟ کتاب‌ها را می‌اندازم داخل کوله؛ نگاهم را از چشمان خندانش می‌گیرم؛ چادرم را روی سر مرتب می‌کنم و می‌گویم: «بریم». از در مدرسه پایمان را بیرون نگذاشته‌ایم که ماشینِ بابا را می‌بینم؛ از دود اگزوزش لجم می‌گیرد؛ می‌خواهم زودتر محیا را راهی کنم؛ نمی‌خواهم ماشین پت‌پتی‌مان را ببیند و در خلوت به ریشمان بخندد؛ اما صدای بابا اجازه نمی‌دهد: «سلام بر دختران باهوش کلاسِ اول متوسطهٔ مدرسهٔ شهید رجایی». محیا ریسه می‌رود از خنده، و من به‌سختی لبخند می‌زنم. بابا نگاهی به من می‌اندازد: «قند و عسل بابا چطوره؟» قند و عسل بابا حالش خوب نیست، هیچ حالش خوب نیست! یاد کولر سوختهٔ ماشین که می‌افتم حالم بدتر هم می‌شود. سرویس محیا که بوق می‌زند، انگار مرا از جهنم نجات داده‌اند؛ بی‌رمق دستش را فشار می‌دهم و می‌نشینم روی صندلی ماشین. بابا شروع می‌کند به تعریف کردن: «این رخشِ زرد رو که می‌بینی تازه از تعمیرگاه گرفتم. اوستا گفت که تاکسیمون باید چند روزی مهمونشون باشه؛ ولی دلم نیومد تو بمونی زیر آفتاب و با اتوبوس بری خونه. همین شد که گفتم بیام دنبالت. چه خبر؟ خوبی باباجان؟ مدرسه چطور بود؟» می‌خواهم بگویم: «ماشین شما هم کم از اتوبوس نداره! صندلی‌های زهواردررفته و کولر خاموش و صداهای عجیب‌وغریب»، اما حرفی نمی‌زنم؛ فقط می‌گویم: «سلامتی. مدرسه است دیگه». سر تکان می‌دهد؛ پیچ رادیو را می‌چرخاند و می‌پرسد: «این دوستت چرا همراه ما نیومد؟ اگه خواست بگو برسونیمش». خنده‌ام می‌گیرد؛ از آن خنده‌های همراه با حرص. همین مانده که محیا با آن‌همه پز و افاده‌اش بنشیند توی ماشین ما و این یک ذره آبرویی هم که جمع کرده‌ام به باد فنا برود. _ چی شد بابا؟ جواب نمی‌دی؟ چادرم را می‌اندازم روی شانه‌ام؛ زل می‌زنم به کوچهٔ باریکِ روبه‌رو، خانه‌مان آخرین خانهٔ این کوچه است؛ اصلاً ما در همه‌چیز آخرین هستیم؛ می‌گویم: «محیا با ما نیومد، چون مسیر خونه‌اش با ما یکی نیست. می‌دونی خونه‌شون کجاست؟ اون ساختمون خوشگله هست نزدیک شهربازی، که تو بهش میگی قصر، طبقهٔ یازدهم اونجا می‌شینن. بعدشم محیا سرویس داره. باباش تهیه‌کننده است؛ مامانش هم همکار باباشه، طراح صحنه است». بابا لبخند می‌زند. می‌خواهد چیزی بگوید، اما ماشین خاموش می‌شود؛ یک‌دفعه، بدون هیچ صدایی. هنوز چندمتری مانده تا خانه. دندان‌هایم را فشار می‌دهم روی هم. می‌خواهم پیاده شوم که بابا سطل ماست را از صندلی عقب می‌دهد دستم: «این رو ببر بابا؛ مامانت یه استنبلی حسابی بار گذاشته. منم هلش می‌دم تا جلوی در و الان میام». می‌دوم سمت خانه؛ کیف و چادرم را همان‌جا کنارِ جاکفشی ول می‌کنم؛ می‌روم داخل اتاقم و خودم را می‌اندازم روی تخت فنری؛ صدای قیژش تا هفت خانه آن‌ورتر می‌رود. صدای مامان را می‌شنوم: «کوثر، دختر کجا رفتی؟ اینها رو چرا اینجا انداختی؟» جواب نمی‌دهم! می‌دانم می‌آید تو؛ می‌آید و هزار بار می‌پرسد: «چی شده؟» و تا ته ماجرا را درنیاورد بی‌خیال نمی‌شود. صدای پایش را که می‌شنوم، ملحفه را می‌کشم روی سرم. در باز می‌شود: «اِوا! این چه وضعیه؟ پا شو ببینم. حالت خوب نیست کوثر؟ نکنه تب داری؟ سرما خوردی؟ گفتم زیر باد کولر نخواب». کولر؟ کدام کولر؟ یک کولر آبی قدیمی، مگر چقدر خنکی دارد که باعث چاییدگی شود. مامان محلفه را کنار می‌زند و دست می‌گذارد روی پیشانی‌ام. _ تو که چیزیت نیست. باز چی شده تو مدرسه؟ چشم‌هایم را باز می‌کنم؛ زل می‌زنم توی چشم‌هایش. _ چه غمگینه چشمات دختر! می‌خوای بگی چی شده؟ @kimiayesaadat1
📖 چراغ عقل 🔸در انتخاب شغل، در انتخاب همسر، در انتخاب دوست، در انتخاب کتاب، در انتخاب راه و روش، در همه امور تأمل کنید و جوانب امر را بسنجید. چراغ عقل دست انسان را می‌گیرد. باید از آن استفاده کرد. 🔹اگر فکر کردیم و با درنگ و تأمل به امور خود پرداختیم و کلید عقل را زدیم، راهمان روشن می‌شود. ✂️ : طعم زندگی؛ آموزه‌هایی برای بهتر زیستن، ص۱۰۶ 👤 حبیب‌ الله فرحزاد @kimiayesaadat1
📖 طلب حلالیت 🔸اگر مسأله طلبکاری و بدهکاری پیش کشیده شود، انسان خیلی بدهکار می‌شود. 🔹انسان باید زحمت‌های دیگران، به خصوص همسر خودش را قدر بداند و از او تشکر کند و حلالیت بطلبد؛ هم زن از شوهر و هم شوهر از همسرش. از همدیگر حلالیت بطلبند و از یکدیگر راضی باشند. ✂️ : طعم زندگی؛ آموزه‌هایی برای بهتر زیستن، ص۳۵ 👤 حبیب‌ الله فرحزاد @kimiayesaadat1
📗 در قسمتی از کتاب می‌خوانیم 👇🏻 دخترک از پنجره بیرون را نگاه کرد 🧕🏻 آفتاب با گل‌های درخشان باغچه حرف می‌زد و درخت بزرگ با گنجشک‌هایی که دوست شان داشت. ناگهان صدای نازک نوزاد با فواره گنجشک‌های روی درخت، پر کشید❣️ ابن ابی العوجا گفت : « عجب ! اگر تو از یاران جعفر بن محمد هستی، بدان که او هرگز این گونه با ما حرف نمی زند. او بارها این سخن ها را که تو آن را کفر آمیز می خوانی از ما شنیده ؛ ولی هرگز از حدّ ادب بیرون نرفته و دشنام نداده است. 🤭 او مردی بسیار خردمند ، آرام و بردبار است ❤️ سخنان ما را به خوبی گوش می‌دهد تا آن چه در دل داریم ، بر زبان بیاوریم... https://eitaa.com/kimiayesaadat1
📖 «صبح زود روز یک‌شنبه، وقتی پدر و مادر سارا هنوز خواب بودند، سارا به‌سمت مرکز اسلامی نیویورک به راه افتاد و ماشا هم در میانهٔ راه به او پیوست. سارا با لبی خندان و صورتی بشاش به ماشا رسید. وقتی ماشا از او علت خوشحالی‌اش را پرسید؛ سارا گفت که برایش باورنکردنی بوده که بعد از صحبت با پدرش، تا حد زیادی از شدت مخالفت پدرش کم شده است. موضوع از این قرار بود که: شب گذشته، سارا بعد از چند روز ماندن پیش ماشا، بالاخره عزمش را جزم کرد که به خانه برگردد و با پدرش صحبت کند. برای همین وقتی پس از تماس تلفنی ماشا به پدرش -که به خواست سارا انجام شد- فهمید پدرش کمی سرحال است و وقت مناسبی برای صحبت کردن با اوست، از ماشا خداحافظی کرد و به خانه‌شان رفت. وارد ساختمان که شد، رفت کنار پدرش نشست. دست او را لمس کرد و با لحنی آرام از او درخواست کرد که به حرف‌هایش گوش دهد. پدرش ابتدا چندان توجهی نکرد اما وقتی سارا بدون مقدمه گفت: «پاپا! اصلاً میدونی من دستور دارم که به شما احترام بذارم؟ این چند روز بارها می‌خواستم داد و فریاد راه بندازم و... اما باید طبق این دستور عمل کنم. چون احترام به شما برای من یه وظیفه‌ست. اینو میدونستی پاپا؟... روحانی مسلمانی که باهاش آشنا شدم بهم گفت نباید به پدر و مادرت بی‌احترامی کنی. حتی نباید بهشون بد نگاه کنی. تا خدا از دستت راضی باشه. این یه دستوره توی دین اسلام پاپا! همون که این دستور رو داده، نوع پوشش من رو هم تعیین کرده... اون وقت شما می‌خواین من با اون مخالفت کنم؟ چرا آخه؟...» پدرش نتوانست به حالت قهر خودش ادامه دهد. سارا ناباورانه دید که خطوط صورت پدرش تغییر کرد و نگاهش از حالت عصبی و ناراحت تبدیل شد به کنجکاوی و دقت. پدر سارا در حالی‌که سعی می‌کرد چهره‌اش بی‌تفاوت و خنثی باشد، پرسید: «مگه نگفتی دین مسلموناست؟» سارا دست پدرش را فشار داد و با ذوق گفت: «چرا! ولی نه اون اسلامی که به ما گفتن. پاپا اگه قوانینش رو برات بگم باورت نمیشه! حضرت محمد کامل‌ترین دین رو برای آدم‌ها آورده. یقین دارم نمیدونی این دین به تمام جزئیات زندگی آدم، روحش، روانش، جسمش، حتی خواب و خوراکش توجه کرده. پاپاجون...» پدر سارا دستش را از توی دست سارا بیرون کشید و موهایش را مرتب کرد. بعد نگاهش را سمت اتاق سارا انداخت و گفت: «پاشو یه منبعی از این اطلاعات بیار ببینم.» و... شده بود آن‌چه سارا می‌خواست اتفاق بیفتد. گرچه مادر سارا مثل پدرش راضی و آرام نشده بود و هنوز اکراه داشت از این‌که سارا با کسانی که او را با اسلام آشنا کرده‌اند، رفت‌وآمد داشته باشد؛ اما حرف آخر را پدرش زد و گفت: «پس... هربار که جلسه‌ای رفتی، هرچی شنیدی و بهت گفتن باید برای من واگو کنی. هر کتابی هم که بهت دادن، به منم باید بدی ببینم چی توش نوشته. باید بدونم دیگه از پدر و مادر چی میگه این دین؟»» https://eitaa.com/kimiayesaadat1
Part03_علی از زبان علی(1).mp3
9.18M
پیشنهاد می‌کنیم این قسمت از کتاب علی از زبان علی را حتماً گوش بدید☝️ 🔸پیمان برادری با رسول خدا(ص) 🔹ده سند افتخار امیرالمومنین (ع) 🔸ماجرای ازدواج امیرالمومنین و حضرت زهرا (س) 🔹خواستگاری امیرالمومنین (ع) از حضرت زهرا(س) 🔸خرید جهیزیه و وسایل خانه 🔹برگزاری مراسم عروسی (ع) https://eitaa.com/kimiayesaadat1
📚📚📚 🌟ابوطالب(ع)چند شتر قربانی کرد و در جشن عروسی (ص) و (س)، همۀ شهر را دعوت کرد. زمین و آسمان چراغانی شده بود و عروس چون ماه در کنار خورشید می‌درخشید. تاجی زیبا بر سر داشت که آن را بر سر محمد(ص) گذاشت. همه متعجب مانده بودند و عالیه بیشتر از همه در بهت و حیرت، که تاج خویش را بر سر می‌گذارد. بانو روبه‌روی عالیه ایستاد و گفت: «به من خرده نگیر! من اینک بسیار فراتر از عشق، ؛ آنچنان که اگر همۀ دنیا با دریاها و جنگل‌ها و بیابان‌هایش، و بی‌نهایتِ آسمان‌ها و آخرت با بهشت برینش برای من باشد، اما دیدگانم فقط لحظه‌ای از تماشای چشمان محمد(ص) غافل شود، این‌همه برای من به‌اندازۀ بال مگسی ارزش ندارد. 📚بانوی عاشق 🖋اعظم بروجردی https://eitaa.com/kimiayesaadat1
📖 بخشی از کتاب الی... هنوز قطعی نشده؛ ولی برای هرگونه آمادگی، فقط شش روز وقت دارم. یا این پنجشنبه می‌روم یا کلاً سفر می‌رود روی هوا و دیگر انجام نمی‌شود. دو ماه طلایی تابستان را با این امید واهی که «ان‌شاءلله آن‌ها می‌آیند» از دست داده‌ام و حالا من مانده‌ام و این یک ماه باقی‌مانده که متأسفانه فقط چهار هفته دارد. هم باید برای سفر اربعین خانوادگی‌مان یک هفته ده روزی کنار بگذارم و هم برای این سفر سنگین جایی باز کنم؛ سفری که با همۀ سفرهای تفریحی و زیارتی و تحصیلی که تا حالا رفته‌ام، فرق می‌کند. همیشه مدیریت سفرها با کس دیگری بوده و من در نقش یک مشاهده‌گر و استفاده‌کننده، کِیفش را برده‌ام. حالا خودم باید برنامه‌ریز و مدیر و هماهنگ‌کنندۀ سفر باشم و درضمن، یادم نرود که برای چه نیتی می‌روم و نقش اصلی‌ام را فراموش نکنم. سفری که اولش یک تعارف معمولی بود، بعد شد اشتیاق، بعد شد نیاز، و یک روز چشم باز کردم و دیدم شده ضرورت. ضرورت آشنایی بیشتر با خانواده‌ای که تمام بهار و زمستان گذشته را به مصاحبه با اعضایش گذرانده بودم. خانواده‌ای صمیمی با سرنوشتی عجیب که اهل نوار غزه بودند و تا چند سال قبل، همان‌جا زندگی می‌کردند، اما بر اثر فشارهای مختلف روزگار، دیگر نتوانسته بودند آنجا بمانند. حالا هرکدام از فرزندان در گوشه‌ای از دنیا دانشجو و محصل بودند و تابستان‌ها تنها زمانی بود که کل خانواده دور هم جمع می‌شدند و می‌شد این کلونی مقاوم ستودنی را کنار هم دید و رصد کرد و از نوع ارتباطشان حرف‌های ناگفته‌ای شنید که از دل هیچ مصاحبه‌ای بیرون نمی‌آیند. می‌دانم که برای بهتر شناختن یک خانوادۀ هلندی بهتر است بروی هلند، برای بهتر شناختن یک خانوادۀ چینی بهتر است بروی چین، ولی برای شناخت خانواده‌ای که وطنشان را ازشان گرفته‌اند، کجا باید می‌رفتم؟‌ خانواده‌ای که هر سال تابستان یک گوشۀ دنیا دور هم جمع می‌شدند را کجا می‌شد پیدا کرد؟ گفتند امسال لبنانیم. این شده که من افتاده‌ام دنبال بلیت و هماهنگی و خواندن مطالب و سفرنامه‌های لبنان. یعنی سفرم همین‌قدر فارغ از مکان است که اگر می‌گفتند بلژیکیم، من الان داشتم بلیت بلژیک می‌گرفتم و سفرنامۀ بلژیک می‌خواندم. هنوز هم معلوم نیست لبنان درست بشود و شاید مجبور بشوم تا تابستان سال بعد صبر کنم که ببینم کجا باید بروم.. https://eitaa.com/kimiayesaadat1
تولد در کالفرنیا👇👇👇 .
«ستایش که چهارسال بیش‌تر نداشت، از ترس گریه‌اش گرفت. ستیا هم زیر مبل قایم شده بود. قلبم تندتند می‌زد و زبانم از ترس بند آمده بود. پلیس‌ها به زبان انگلیسی حرف‌هایی می‌زدند و من متوجه منظورشان نمی‌شدم. ایستاده بودم گوشهٔ دیوار و هاج‌وواج نگاهشان می‌کردم. آخر با کلی ایما و اشاره فهمیدم ستایش موقع بازی با تلفن، به اشتباه شمارهٔ پلیس را گرفته! آن‌ها که رفتند سه‌تایی‌مان ساکت و بهت‌زده روی مبل نشستیم. نگاهم به ساعت بود؛ به عقربهٔ ثانیه‌شمارش. لحظه‌شماری می‌کردم تا مادرم زودتر به خانه برگردد. می‌خواستم همه‌چیز را برایش تعریف کنم، بلکه کمی آرام بگیرم. همان‌روز عصر، همگی برای خرید به فروشگاهی که در نزدیکی محل سکونتمان بود رفتیم. شاید پدر و مادرم می‌خواستند ما را از شوک اتفاقی که افتاده بیرون بیاورند. بعد از کلی گشتن توی فروشگاه، گوشت حلال پیدا نکردیم. قیمت میوه هم زیاد بود. آن‌قدر که توانستیم فقط یک سیب بخریم و نان‌های تُستی که تا به‌حال از آن نخورده بودیم و برایمان طعم جدیدی داشت. آن‌روز تازه فهمیدم نگرانی پدر و مادرم بابت غذا چندان بی‌راه نبوده. از فروشگاه که برگشتیم، مادرم یک ظرف میوه آورد. سیبی را که خریده بود، توی بشقاب جلوی دستش گذاشت و با چاقو آن را پنج قسمت کرد. با ناراحتی به تکه‌سیب کوچکی که سهم من شده بود نگاه کردم. ایران که بودیم سبد خرید را میان قفسه‌های فروشگاه هل می‌دادم و هر چیزی که دلم می‌خواست می‌انداختم تویش. اما آن‌روز فهمیدم که دیگر خبری از آن ولخرجی‌ها نیست. چند هفته بعد، به محلهٔ اوکسبریج در غرب لندن رفتیم؛ به خانه‌ای کوچک که در برابر خانه‌باغ تجریش به یک قوطی‌کبریت بیش‌تر شبیه بود. در طبقهٔ پایین یک هال با کف‌پوش چوبی و طبقهٔ بالا دو اتاق خواب و سرویس بهداشتی داشت. تنها مزیت این خانه در این بود که هم به دانشگاه پدرم نزدیک بود و هم به مدرسه‌ای که توی آن ثبت‌نام شده بودم. روز اول همراه پدرم به مدرسه رفتم. هوا در آن چند هفته همچنان ابری و دلگیر بود. کل راه دلشورهٔ محیط جدید را داشتم. به استرس روز اول، له شدن مدام حلزون‌ها زیر پاهایم هم اضافه شده بود و این حالم را بدتر می‌کرد.» https://eitaa.com/kimiayesaadat1
برشی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب: «مادربزرگم، ماتسو، بوداییِ معتقدی بود که با پدرم، که پسر اولش بود، زندگی می‌کرد؛ پیرزنی هشتادساله که انس زیادی با او داشتم و او هم علاقهٔ بسیار زیادی به من داشت و سعی می‌کرد در هر کاری که رنگ مذهبی و اخلاقی بر اساس تعالیم بودا داشت من را هم شرکت دهد. او، هر روز صبح، پیش از خوردن صبحانه، همراه کتاب بودا وارد اتاقی می‌شد که محل یادبود مردگان بود و شروع می‌کرد به خواندن دعا و به من هم می‌گفت مثل او آداب دعا را به جا بیاورم. خودش زنی راست‌گو و درستکار بود و به من گوشزد می‌کرد: «کونیکو، سعی کن هیچ وقت به هیچ کس دروغ نگویی، زیرا اگر مرتکب دروغ شوی، تو را به جهنم می‌برند و آنجا حیوانات ترسناکی مثل اژدها و مار و عقرب هستند و زبانت را از دهانت بیرون می‌کشند.» تذکرات مادربزرگ در من تأثیر می‌گذاشت و سعی می‌کردم هیچ گاه دروغ نگویم. پدر و مادرم می‌کوشیدند من و سایر اعضای خانواده را با سنت‌های ژاپنی، که رنگ ملی و آیینی داشت، آشنا کنند. من از هر گونه جشنی خوشم می‌آمد و سنت‌های ژاپنی پُر بود از جشن‌های خرد و کلان. در کنار بازی و شیطنت در جشن‌ها، همیشه پرسش‌هایی در ذهنم شکل می‌گرفت. یکی از این جشن‌ها در فصل تابستان، در روز پانزدهم آگوست، برگزار می‌شد. بودایی‌ها اعتقاد داشتند که مردگان در این روز برمی‌گردند. طاقچه‌های خانه را پُر از میوه می‌کردند تا مردگان وقتی برمی‌گردند از میوه‌ها بخورند و به احترام آنان این میوه‌ها تا سه روز روی طاقچه‌ها می‌ماند. از همین رو، جشن سه روز طول می‌کشید. در پایان جشن، همهٔ آن خوراکی‌ها را برمی‌داشتیم و به دریا می‌ریختیم. من جرئت نمی‌کردم از پدر و حتی مادرم بپرسم اگر مردگان برمی‌گردند، چرا خوراکی‌ها را نمی‌خورند؟! دیده بودم که وقتی کسی می‌مرد، جسدش را، طبق آیین تدفین بودایی‌ها، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود می‌سوزاندند و همان‌جا راهب بودایی۳۰ با آن سرِ ازبیخ‌تراشیده و لباسِ گشاد و بلند و یک‌دست نارنجی‌اش می‌آمد و دعا می‌خواند. وقتی جسد به‌طور کامل می‌سوخت، خاکستر آن را در کوزه‌ای می‌ریختند و یک شب در خانهٔ قوم‌وخویش نگه می‌داشتند تا همهٔ بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد، کوزه را داخل قبر می‌گذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر می‌نوشتند. بعد، صبر می‌کردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکی‌ها را روی طاقچه بگذارند و چشم‌انتظارِ آمدن مردگان، سه روز جشن بگیرند. با این وصف، من حق داشتم در عوالم کودکی‌ام از خاکستر توی کوزهٔ بالای طاقچه بترسم و برنج و حبوبات و میوه‌های سه روز معطل را با کمک بزرگ‌ترها به دریا بریزم و فقط از بوی خوش عود سوخته در معبد شینتو و شنیدن نغمهٔ سازی که وسط دعا زده می‌شد سرِ شوق بیایم.» https://eitaa.com/kimiayesaadat1
کیمیای سعادت (همسران)
📚#معرفی_کتاب عنوان: کاپوچینو در رام‌الله نویسنده: سعادت امیری ترجمه: لیلا حسینی انتشارات: روایت فتح
. 📝«دیگر دخترک را دوست نداشتم. خسته بودم. او را برای شام دعوت کردم. چه شام ملالت باری. حرفی برای گفتن نداشتیم. به او پیشنهاد ازدواج دادم. پذیرفت. بعد از آن با هم زندگی کردیم.» 📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓 📚 : کاپوچینو در رام الله https://eitaa.com/kimiayesaadat1
ساعت داشت به ۱۲ نزدیک می‌شد. سر دسته‌ها ۱۵۰ مسافر بزرگ و کوچک را در ۱۵ تاکسی جا دادند و قطار ماشین‌های فرسوده رو به آن سوی مرز ایران را ترک کرد شیخ اسماعیل و بچه‌ها با سه مسافر دیگر در صندلی عقب نشسته بودند بتول کف ماشین جلوی پای شوهرش نشسته بود جایش از آنچه درباره تنگی قبر شنیده بود هم تنگ‌تر بود با این وجود یاد حرف‌های مادرش افتاد که می‌گفت: «تو به عمه‌ات رفته‌ای ریزه و قلقلی». این ریزه بودن حالا به کارش آمده بود اما از آن دختر قلقلی، اندامی لاغر مانده بود و بدنی نحیف.  نور اندک مهتاب تاریکی را کمتر کرده بود جز چراغ ماشین‌ها که یکی در میان روشن بود، نوری دیده نمی‌شد. این چراغ‌ها هم باید به زودی خاموش می‌شدند. تکان‌های ماشین که از بیراهه حرکت می‌کرد گاهی چنان زیاد می‌شد که سر بتول گیج می‌رفت. گرد و غبار از لای درزهای ماشین که هر کدام به قد انگشتی باز بود - داخل می‌شد و ریه‌هایش پر می‌شد از بوی خاک و بنزین و دود ماشین. بتول چیزی نمی‌دید جز سقف پاره پوره ماشین. فکر می‌کرد ماشین دارد دور خودش می‌چرخد و پیش نمی‌رود. مجتبی بهانه شیر گرفته بود مدام دستهای پدرش را چنگ می‌زد و به دنبال بتول سر می‌چرخاند بتول چگونه می‌توانست در آن تنگنا که مثل روزنامه مچاله شده گیر افتاده بود دستش را باز کند، بچه را روی پا بگیرد و شیرش بدهد؟ اسماعیل انگشتش را به لبهای بچه کشید مجتبی حریصانه لب تکان داد و سر چرخاند تا آن را به دهان بگیرد. بالاخره با مکیدن انگشت پدر خوابش برد... کتاب «» نوشته مریم قربان زاده را منتشر کرده است. https://eitaa.com/kimiayesaadat1
🕊🌼 آن که مرا طلب کند من را می‌یابد و آنکه من را یافت من را می‌شناسد و آن که من را شناخت من را دوست می‌دارد و آن که من را دوست داشت به من عشق می‌ورزد❤️ و آن که به من ورزید، من نیز به او عشق می‌ورزم و آن که من به او عشق ورزیدم او را می‌کشم و آن که را من بکشم خون بهای او بر من واجب است و آن که خون‌بهایش بر من واجب شد پس خود من خون‌بهای او هستم...🌱🕊 https://eitaa.com/kimiayesaadat1
📖 طبق محاسباتش پیرزن الان باید خواب هفت پادشاه را می‌دید. با خیال راحت از اتاقک روی پشت بام رفت توی خانه کار، آسان‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد. پیرزن اهل پنهان کردن پول زیر فرش و توی تشک و بالشت نبود. همه دخلش توی یک صندوق بود روی زمین کنار چرخ خیاطی‌اش. صندوق را برداشت و با خیال راحت از در حیاط زد بیرون و یک راست رفت خانه‌اش. خرج این هفته‌اش جور شده بود بی‌دردسر بی‌زحمت. یاد باباش افتاد که لب مرز گیر افتاد. بارش هرویین بود. خیلی این در آن در زد جرم کش پیدا کند و بارش کم بشود و نرود بالای چوبه دار ولی نشد و یک صبح سحر اعدام شد. امضا داد تا جنازه‌اش را ببرند سالن تشریح دانشگاه گفت: زنده‌ش که به دردی نخورد و هی تریاک و بنزین و حشیش و نفت برد و آورد. بذار جنازه‌ش به دردی بخوره. https://eitaa.com/kimiayesaadat1
📖 .فراموشی بهترین نعمت روزهای جنگ است اما به اندازه غذا و آب روزهای محاصره کمیاب است. روز سوم بعد از انفجار که خسته از جبرین برگشتم از من پرسیدند حاضری داوطلبانه زنان و کودکان حادثه انفجار را غسل و کفن کنی؟ بهت‌زده نگاهشان کردم. غسل و کفن بعد از سه روز؟! حق داشتند؛ تمام حواس ما به زنده‌ها بود و کشته‌شدگان حادثه را فراموش کرده بودیم. من زنده‌های آن حادثه را دیده بودم و می‌دانستم روبه‌رو شدن با چیزی که آن‌ها را این‌طور متحیر کرده بود کار راحتی نیست. اولین عکس‌العملم فقط سکوت بود.» اطمینان نداشتم که توان دیدن آن همه جنازه را داشته باشم. نمی‌توانستم تصمیم بگیرم اما اگر کسی حاضر نمی‌شد آن جنازه‌ها را غسل دهد چه؟ ماجرا را به همسرم گفتم. او هم در شرایطی نبود که بتواند مانع این کار شود. در جوابم گفت: «اختیار با خودته. تو باید ببینی می‌تونی اون شرایط رو تحمل کنی یا نه.» با اینکه اختیار داشتم اما تردید و ترس نمی‌گذاشت تصمیم بگیرم. اگر قبول می‌کردم این اولین‌بار بود که غسل دادن جنازه را تجربه می‌کردم. با هزار تردید و ترس پذیرفتم. می‌خواستم هرطور شده از این مرحله هم بگذرم. https://eitaa.com/kimiayesaadat1