eitaa logo
کیمیای سعادت (خانواده)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
211 فایل
☘ارتباط با ادمین☘ ↘️ @Kimia_admin انتقادات و پیشنهادات: @AMINNIMA101⬅️
مشاهده در ایتا
دانلود
❤🍃 وَإِن يُرِدْكَ بِخَيْرٍۢ فَلَا رَآدَّ لِفَضْلِ اگر خدا خیری برای تو بخواد هیچ کسی نمی‌تونه لطف خدا رو از تو برگردونه✨ https://eitaa.com/kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . 📚چهارشنبه‌ها و کتابخوانی📚 .
. برای کشتن یک جامعه روشی ساده به کار بگیرید: بر فرهنگ آنان تمرکز کنید؛ ابتدا را از آن‌ها بگیرید، سپس سرشان را درون فرو کنید. https://eitaa.com/kimiayesaadat1
جامعه‌ وقتی فرزانگی و سعادت می‌یابد که کار روزانه‌اش باشد. https://eitaa.com/kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📓📚📓📚📓📚📓📚📓📚 🌟 خوب در حکم ضریح و مدفن جاودانی حیات انسان است. زیرا زندگانی حقیقی بشری فقط عبارت است از تفکر؛ و افکار نیز در صفحات پایدار و مخلد می‌مانند. بنابراین کتاب‌های خوب گنج‌های شاهواری از اندرز و کلمات حکیمانه است. 📓📚📓📚📓📚📓📚📓📚 https://eitaa.com/kimiayesaadat1
. 📙 📗 📘 . 👇👇👇👇👇 کتاب امروز : "حوض شربت" .
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📒 امروز هم اومدیم با یک کتاب جذاب؛ کتاب حوض شربت که بخشی از زندگی عجیب و پربار امام خمینی(ره) هستش به روایت حاج‌آقای فردوسی پور که ۱۲ سال همسایه امام بوده... 📚 https://eitaa.com/kimiayesaadat1
ساعت داشت به ۱۲ نزدیک می‌شد. سر دسته‌ها ۱۵۰ مسافر بزرگ و کوچک را در ۱۵ تاکسی جا دادند و قطار ماشین‌های فرسوده رو به آن سوی مرز ایران را ترک کرد شیخ اسماعیل و بچه‌ها با سه مسافر دیگر در صندلی عقب نشسته بودند بتول کف ماشین جلوی پای شوهرش نشسته بود جایش از آنچه درباره تنگی قبر شنیده بود هم تنگ‌تر بود با این وجود یاد حرف‌های مادرش افتاد که می‌گفت: «تو به عمه‌ات رفته‌ای ریزه و قلقلی». این ریزه بودن حالا به کارش آمده بود اما از آن دختر قلقلی، اندامی لاغر مانده بود و بدنی نحیف.  نور اندک مهتاب تاریکی را کمتر کرده بود جز چراغ ماشین‌ها که یکی در میان روشن بود، نوری دیده نمی‌شد. این چراغ‌ها هم باید به زودی خاموش می‌شدند. تکان‌های ماشین که از بیراهه حرکت می‌کرد گاهی چنان زیاد می‌شد که سر بتول گیج می‌رفت. گرد و غبار از لای درزهای ماشین که هر کدام به قد انگشتی باز بود - داخل می‌شد و ریه‌هایش پر می‌شد از بوی خاک و بنزین و دود ماشین. بتول چیزی نمی‌دید جز سقف پاره پوره ماشین. فکر می‌کرد ماشین دارد دور خودش می‌چرخد و پیش نمی‌رود. مجتبی بهانه شیر گرفته بود مدام دستهای پدرش را چنگ می‌زد و به دنبال بتول سر می‌چرخاند بتول چگونه می‌توانست در آن تنگنا که مثل روزنامه مچاله شده گیر افتاده بود دستش را باز کند، بچه را روی پا بگیرد و شیرش بدهد؟ اسماعیل انگشتش را به لبهای بچه کشید مجتبی حریصانه لب تکان داد و سر چرخاند تا آن را به دهان بگیرد. بالاخره با مکیدن انگشت پدر خوابش برد... کتاب «» نوشته مریم قربان زاده را منتشر کرده است. https://eitaa.com/kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا