نهاد خرمشهر 🌺🌺
مسابقه ویژه اساتید و کارکنان دانشگاه 🌹رمان خوانی 🌹 بخش های از رمان کتاب "دا" به مناسبت بزرگداشت چه
خانم های گرامی می توانند فایل صوتی خود را به خانم شیخی پور بفرستند
نهاد خرمشهر 🌺🌺
یادمان شهدای علقمه
ویژه فرزندان کارکنان و اساتید
زمان :شنبه 5 مهر
خر مشهر کوی آریا یادمان علقمه
دفتر نهاد رهبری
@kmsunahad
نهاد خرمشهر 🌺🌺
⚫️ #شهادت سبط اکبر رسول الله، حضرت #امام_حسن_مجتبی علیه السلام به محضر امام زمان علیه السلام، شیعیان و محبین حضرت تسلیت باد.
🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴
سلام✋
جمعه تون بخیر
⚫شهادت آقا امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد.
بزرگوارانی که در روز اول مسابقه رمان خوانی شرکت کردند انشالله روز شنبه قرعه کشی میشه...
و دومین روز مسابقه هم شنبه است که متن انتخابی ارسال میشه🌹
@kmsunahad
پخش زنده قرعه کشی روز اول رمان خوانی امروز ساعت 9 صبح👇👇👇👇
https://rubika.ir/kmsunahad
بخش دوم مسابقه رمان خوانی
⏰زمان ارسال اثر صوتی تا روزیکشنبه ساعت 10 صبح
🎶نحوه ارسال اثر به پیام رسان سروش و یا ایتا به شماره
09394971668
خانم های بزرگوار می تونند فایل شون به سرکار خانم شیخی پور بفرستند
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
انگار ما جمع شده بودیم نه به خاطر اجساد، برای اینکه همدیگر را دلداری بدهیم. قوت قلب بدهیم و بگوییم باید شهر را نگه داریم. مادرم در این ماجرا قویتر خودش را نشان داد. فقط من که نزدیکترین فرد به مادرم بودم میدانستم از درون خُرد شده. جلوی دیگران خودش را مقاوم و محکم نشان میداد در حالی که از درون در حال فرو ریختن و خالی شدن بود. من خیلی به او وابسته بودم. گاه پشت سرش که راه میرفتم احساس میکردم دارد میآید به زمین. دست میگرفت به دیوار و راه میرفت. قشنگ لرزش را توی زانوانش احساس میکردم.
روز چهارم بود که مادرم گفت برو لباسهایت را جمع کن برو. مثل همیشه هیچ تحکمی نکرد. از آن آدمهایی بود که دستور نمیداد. هیچ یاد ندارم که با صدای بلند با من حرف زده باشد. طوری مرا بار آورده بود که از کسی حتی اگر نیازمند بودیم چیزی درخواست نکنم. حتی از خودش پول تو جیبی نخواهم. صبحها از خواب که بیدار میشدم میدیدم زیر بالشتم پول گذاشته. اجازه نمیداد من نیازم را به زبان بیاورم. قبل از گفتنم آماده کرده بود. به خاطر همین من اخلاقش را میدانستم. حالتش را میفهمیدم. خواستهاش را از چهرهاش میخواندم. وقتی گفت برو لباسهایت را جمع کن فهمیدم این خواستهاش قلبی است که به زبان آورده. رو حرفش حرف نزدم. آمدم خانه ولی لباسی جمع نکردم. رفتم پشتبام، پشت بشکههای آبی که ذخیره کرده بودیم پنهان شدم. کمی بعد دیدم دایی محمد آمد دنبالم، پیدایم نکرد. رفت با مادرم برگشت. مادرم میدانست من کجا پنهان میشوم. آمدند روی پشتبام. نزدیک بشکهها شد. طوری ایستاد که انگار من تو را نمیبینم و با خودم حرف میزنم. اینطور گفت: خدایا اگر دخترم اینجا بود و صدای منو میشنید خوب بود. خودت میدونی من نمیتونم همراهش برم. یه عمر دلم پرپر میزد به داشتن یه پسر. الآن که این همه جوون داره از بین میره، اینا پسرای مناند. ای کاش دخترم میدونست حال منو، عذابم نمیداد و میرفت.
حرفهایش را میشنیدم، گریه میکردم اما راضی نمیشدم از پیشش بروم. وقتی دید بلند نمیشوم، گفت: ای خدا صدای منو به دخترم برسون. خیلی دوستش دارم. بهش قول میدهم برم پیشش. وقتی این را گفت دیدم اشکهایش میریزد. طاقت نیاوردم. بلند شدم. آمدم صورتش را بوسیدم. گفتم: باشه، اگه خواسته تو اینه من میرم ولی قول دادی به من. خدا رو گواه گرفتی که برگردی. خب؟ گفت: بهت قول دادم برمیگردم پیشت.
با هم آمدیم پایین. خودش برایم لباس جمع کرد. من دست نزدم. وقتی رفت توی حیاط به دایی سفارش کند چه کارهایی انجام بدهد، من آنقدر دستپاچه بودم که اشتباها چمدان مادرم را به جای چمدان خودم که شبیه بودند برداشتم و آوردم. با ماشین پیکان مادرم که با آن میرفت سر کار و حالا جلوی در خانه پارک بود راه افتادیم. دایی تا آن موقع لب مرز بود ولی چون خبرهای ناجوری از برخورد کثیف بعثیها با زنان مرزنشین به گوشمان میرسید مادرم حساس شد و خبر داد دایی بیاید، دایی هم من و زندایی را برد کرمان. خواهر بزرگترم و خالهام آنجا بودند. خودش چند روز بعد، برگشت آبادان
ما چند روز منتظر شدیم. دلشوره رهایم نمیکرد. اوضاع خرمشهر را وخیم اعلام میکردند. طاقت نیاوردم. آمدم اهواز، کمپ جنگزدهها. منتظر آمدن مادرم بودم که دایی آمد. گفت: روزی که شما را گذاشتم کرمان و برگشتم توی خرمشهر، عراقیها بیشتر شهر را گرفته بودند. من با هزار بدبختی خودم را رساندم فلکه آتشنشانی سر خیابان نقدی. روز 24 مهر بود. آنقدر گلوله به شهر میریختند که نمیشد سر بالا اورد. یک جاهایی سینهخیز میرفتم. دنبال کسی میگشتم از مادرت خبری داشته باشد. جنتآباد و پادگان دژ، صد دستگاه و شلمچه دست عراقیها بود. یک جایی همانطور که سینهخیز بودم صدایی از دور شنیدم. کسی پشت دیوار پنهان شده بود. به من میگفت: محمد اگر دنبال خواهرت میگردی با آمبولانس رفت سید عباس. به همان حالت برگشتم پل قدیم. و با یک ماشین رفتم سید عباس، ایستگاه دوازده آبادان. آنجا دیدم مادرت زینب پشت یک نیسان در حال رانندگی به سمت خرمشهر است. دست بلند کردم متوجهام شد. نگه داشت و گفت: برو فیروزآباد آبادان قایم شو، من میام طرفت. رفتم جایی که گفته بود. هر چه نشستم نیامد. دوباره برگشتم، ولی پل خرمشهر را زده بودند. اجازه نمیدادند رد شویم🌹🌷💐
برنده خوش شانس مسابقه رمان خوانی در روز اول
سر کار خانم خزائی
تبریک , تهنیت 🌹🌹🌹
یادمان شهدای علقمه
ویژه فرزندان کارکنان و اساتید
زمان :شنبه 5 مهر
خر مشهر کوی آریا یادمان علقمه
دفتر نهاد رهبری
@kmsunahad