eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
980 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
8هزار ویدیو
247 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا ارتباط با مدیر بصورت ناشناس❤ https://daigo.ir/secret/9432599130 التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۲ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 دوتا از بهترین رفقای نواب ، 🇮🇷 خبر مرگ نواب و بریدن سرش را ، 🇮🇷 به اطلاع مردم رساندند . 🇮🇷 عده ای از مردم ، در خیابان ها ، 🇮🇷 تجمع کرده بودند . 🇮🇷 و بر علیه حکومت شاهنشاهی ، 🇮🇷 دزدی و فساد حکومت ، فقر و گرانی ، 🇮🇷 گرفتن جشن های اشرافی از پول بیت المال ، 🇮🇷 همکاری با استعمارگران و... 👈 در راهپیمایی ، شعار مرگ بر شاه می دادند . 🇮🇷 ناگهان نواب ، از بین جمعیت تظاهرکنندگان ، 🇮🇷 بیرون آمد و به طرف محله خود روانه شد . 🇮🇷 وارد کوچه خودشان شد . 🇮🇷 به رهگذران ، مغازه داران و همسایه ها ، 🇮🇷 با لبخند سلام کرد . 🇮🇷 ولی آنها با تعجب ، 🇮🇷 به او نگاه می کردند و سلام می دادند . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 در حـال گـریه کـردن بودند 🇮🇷 که ناگهان چشمشان به نواب افتاد 🇮🇷 با دیدن نواب ، مات و مبهوت و شگفت زده ، 🇮🇷 به او خیره شدند . 🇮🇷 و آمدن او را ، با تعجب نگاه می کردند . 🇮🇷 نواب ، آرام آرام به طرف آنها می آمد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با چشمانی باز و متعجب ، 🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند . 🇮🇷 و سپس شوق و شادی فراوانی ، 👈 از خود نشان دادند . 🇮🇷 اما نواب ، بدون هیچ احساسی ، 🇮🇷 و بدون هیچ عکس العملی ، 🇮🇷 به راه خود ادامه داد . 🇮🇷 و از کنار آنان گذشت . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
داستان حضرت رقیه.mp3
15.48M
کودکی متولد شد، مهربان و خوش قلب. نام او رقیه بود. رقیه بسیار پدرش را دوست داشت. پدر ایشان امام حسین علیه السلام بودند. یک روز خانواده راهی سفری شدند و به مقصدی رسیدند که نامش کربلا بود. داستان"داستان حضرت رقیه سلام الله علیها" به سرگذشت حضرت رقیه علیه السلام می پردازد. 🌼🌸🍂🍃🌸 @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍اعمال بسیار پرفضیلت و ساده قبل از ... @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۳ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، لبخند زنان ، 🇮🇷 پشت سر نواب ، حرکت می کردند . 🇮🇷 حسن به نواب گفت : 🌸 نواب جون ، تو حالت خوبه ؟! 🌸 تو نمرده بودی ؟! 🇮🇷 نواب ، بدون هیچ پاسخی ، 🇮🇷 به راه خود ادامه می داد . 🇮🇷 و حسن دوباره گفت : 🌸 حرف بزن ، چه بلایی سرت آوردن ؟! 🌸 چرا حرف نمی زنی ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 تو چطور ممکنه ، زنده باشی 🌸 ما خودمون دیدیم که سرت رو بریدن 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 بله من خودم هم شاهد بودم 🌸 دیدم که تو رو کشتن 🌸 اینجا چه خبره ؟! تو کی هستی ؟! 🌸 اونکه سرش رو بریدن ، کی بود ؟! 🇮🇷 دوباره مرتضی گفت : 🌸 دِ حرف بزن لعنتی ، چرا ساکتی 🌸 نصف جونمون کردی 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 چرا فرار کردید ؟ چرا تنهام گذاشتید ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 نواب جون ، به خدا ما ترسیده بودیم . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 راستشو بگو ، چه بلایی سرت آوردن ؟ 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 هیچی ، فقط سرم و بریدن . 🇮🇷 نواب با کلیدش ، 🇮🇷 درب خانه خود رو باز کرد 🇮🇷 و داخل خانه شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، 🇮🇷 با حالتی شگفت زده و متعجب ، به همدیگه نگاه می کردن ... مرتضی گفت : 🌸 یعنی چی فقط سرش و بریدن ؟ حسن گفت : 🌸 این نواب ، اون نواب نیست 🌸 و اون نواب ، این نواب نیست 🌸 حتما اونا نواب رو کشتن 🌸 و یکی دیگه رو برای ما فرستادن 🌸 که از ما اطلاعات بگیره . مرتضی گفت : 🌸 اگر مثل خودشون وحشی بود ، چی ؟! حسن گفت : 🌸 اٍ ، منو نترسون ... 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۴ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با گفتن یا الله ، 🇮🇷 وارد خانه نواب شدند . 🇮🇷 درب اتاق نواب را زدند و وارد شدند . 🇮🇷 نواب ، در حال خواندن نماز بود . 🇮🇷 بعد از نماز ، دستان خود را ، 🇮🇷 به سوی آسمان بالا برد و دعا کرد . 🇮🇷 بعد از نماز و دعا ، 🇮🇷 اشک های خود را پاک کرد . 🇮🇷 سپس ، مشغول بستن ساک شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با هم گفتند : 🌸 داداش ، قبول باشه 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 ممنون ، قبول حق باشه 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 چکار داری می کنی ؟! 🌸 چرا وسایلت رو جمع می کنی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 باید به مسافرت برم ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 مسافرت یا فرار ؟! 🇮🇷 نواب نگاه تندی به مرتضی انداخت و گفت : 🍎 من اهل فرار نیستم . 🍎 دارم میرم مسافرت . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 آخه الآن ؟! اونم بهویی ؟! 🌸 توی این موقعیت کجا می خوای بری ؟! 🌸 ما به تو نیاز داریم 🌸 مردم اینجا ، به تو نیاز دارن 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 مجبورم که برم 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 خب من هم باهات میام 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 پس من چی ؟! من هم میام نواب گفت : 🍎 سفر خطرناکی در پیش دارم 🍎 شما بهتره اینجا بمونید حسن گفت : 🌸 نه خیر ؛ ما هم میایم 🌸 ما تو رو تنها نمیذاریم نواب گفت : 🍎 خیلی خب ، پس برید آماده شید نواب ، از پدر و مادرش خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت . حسن و مرتضی هم ، کیف و ساک به دست ، از خانه خود بیرون آمدند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
🏴بسته ویژه (ع) مشخصات امام حسن مجتبی(ع) 💠نام:حسن(ع) 💠لقب:مجتبی(ع) 💠کنیه:ابومحمد 💠نام پدر:علی(ع) 💠نام مادر:فاطمه(س) 💠تاریخ ولادت:15رمضان 💠سال ولادت:سوم هجری 💠محل ولادت:مدینه 💠مدت امامت:.10سال 💠مدت عمرشریف:47 سال 💠تاریخ شهادت:7صفر برخی روایات 28صفر 💠سال شهادت:50هجری 💠محل شهادت:مدینه منوره 💠سبب شهادت : به تحریک معاویه توسط همسرش جعده 💠محل دفن :مدینه قبرستان بقیع 💠تعداد فرزندان:8پسرو7دختر 💠خلیفه زمان شهادت:معاویه 📌منبع:کتابک عترت/ محمد حسین قاسمی ⚫️ @kodak_novjavan1399
📖 🌸داستان حیوان گرسنه امام حسن مجتبی(ع)در مکانی نشسته بود و غذا میخورد. در این موقع،سگی جلو آمد و پیش روی حضرت ایستاد .در این هنگام امام حسن(ع)یک لقمه غذا میخورد و یک لقمه هم به سگ میداد. یکی از دوستان حضرت گفت: اجازه بدهید این سگ را از اینجا دور کنم. امام(ع)به او فرمود: نه!هرگز این کار را نکن!چون دوست ندارم درحالی که غذا میخورم جانداری به من نگاه کند و چیزی به او ندهم. بگذار باشد،وقتی که سیر شد خودش میرود. منبع:مجموعه داستان دوستان @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا