🌹 شعر کودکانه سرباز دین 🌹
🇮🇷 بابای من زرنگه
🇮🇷 قوی مثه پلنگه
🇮🇷 سرباز دین خداست
🇮🇷 روی دوشش تفنگه
🇮🇷 چند وقته بابا رفته
🇮🇷 دلم براش چه تنگه
🇮🇷 دنیام بدون بابا
🇮🇷 تاریک ، بی آب و رنگه
🇮🇷 مامان میگه عزیزم
🇮🇷 اون رفته که بجنگه
🇮🇷 با دشمنای خدا
🇮🇷 که دلشون از سنگه
🇮🇷 دنیا باید قشنگ شه
🇮🇷 رنگ خدا ، قشنگه
🇮🇷 روزی که مهدی بیاد
🇮🇷 دنیا همه اش یه رنگه
🌹 شاعر : الهام نجمی
@kodak_novjavan1399
🕌 #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 پویانمایی #مهارت_های_زندگی
🇮🇷 این قسمت : هفت روز بی آبی
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آموزش انگلیسی مذهبی 🌹
🌷 سوره فیل ، آیه چهارم 🌷
🇮🇷 تَرْمِيهِمْ بِحِجَارَةٍ مِنْ سِجِّيل
🇮🇷 که بر آنان ، سنگهایی از گِلِ سخت ، می انداختند.
striking them with stones of hard clay
🇮🇷 اِسترایکینگ ذِم وِیذ اِستُن آف هارد کِلِی
@kodak_novjavan1399
⏪با عرض پوزش آیه چهارم سوره مبارکه فیل که فراموش شده بود تقدیم شما عزیزان و سروران میگردد
از همراهی شما سپاسگزارم🌺
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۰ 🌷
🇮🇷 شاهنشاه ، با دیدن نواب ،
🇮🇷 مات و مبهوت شده بود .
🇮🇷 چشمان و دهانش ، باز مانده .
🇮🇷 و تعجب ، از تمام وجودش می بارید .
🇮🇷 نواب با صدای بلند ، به شاه گفت :
🌸 آقای شاه ظالم ،
🌸 در این بدترین وضعیتی که شما ،
🌸 با حماقت و بی فکریتون ،
👈 برای مردم درست کردید ؛
🌸 و با این همه فقر و نداری ،
🌸 و این همه گرانی و بیچارگی مردم ،
🌸 چطور جرأت کردید
🌸 زن و دختران خودتون رو ، با این وضعیت ،
👈 از قصر بیرون بیارید ؟!
🇮🇷 شاه ، از ماشین پیاده شد .
🇮🇷 و در حالی که با تعجب ،
👈 به نواب نگاه می کرد ، گفت :
♨️ تو چطور زنده شدی ؟!
♨️ ما تو رو کشته بودیم .
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 مرگ و زندگی من ، دست خداست
🌸 خداست که ما رو می میراند و زنده می کند
🌸 و امروز ، خدا منو زنده کرده ؛
👈 تا مایه عذاب تو و دربارت باشم .
🇮🇷 شاه با عصبانیت به نگهبانان دستور داد ؛
🇮🇷 که نواب را ، دوباره دستگیر کنند .
🇮🇷 نگهبانان ، با چهره های وحشتناکشان ،
🇮🇷 نواب را تعقیب کردند .
🇮🇷 نواب ، از قبل با کمک دوستانش ،
🇮🇷 برای افراد شاه ، تله درست کرده بود .
🇮🇷 نواب ، پا به فرار گذاشت ؛
🇮🇷 و ماموران را به دنبال خود کشاند .
🇮🇷 دوستان نواب ،
🇮🇷 همه ماموران را در تله انداختند و کشتند .
ماشین شاه نیز ، در بازار ، در حال حرکت بود .
می خواست به طرف خروجی بازار برود ؛
تا به قصر برگردد .
ناگهان دوباره نواب جلوی ماشین شاه ایستاد
و با صدایی بلند و رسا ، به شاه گفت :
🌸 به پایان حکومت کثیف و فاسد تو ،
👈 چیزی نمونده ؛
🌸 از امشب من کابوس تو هستم .
شاه با عصبانیت ، به راننده گفت :
منتظر چی هستی ؛ با ماشین زیرش کن .
راننده ، ماشینش را گاز داد ؛
و به سرعت به طرف نواب رفت .
نواب از جلوی ماشین ، کنار رفت
و ماشین شاه ، به طرف قصر رفت .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_شهید
🎥 شهیدی که آمریکاییها پیکرش را میخکوب کردند
😔 تا آخر ببینید و نشر دهید...
#شهید نادر مهدوی
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون خاکریزهای نمکی
🇮🇷 این داستان : پهلوان پنبه ۱
@kodak_novjavan1399
#کارتون_دفاع_مقدس #انیمیشن #خاکریزهای_نمکی
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۱ 🌷
🇮🇷 شاه ، همه مشاورین و درباریان خود را ،
🇮🇷 برای یک جلسه اضطراری دعوت نمود .
🇮🇷 نماینده های فضائیان ، اجنه و شیاطین نیز ،
🇮🇷 در آن جلسه حضور داشتند .
🇮🇷 موضوع جلسه ،
👈 در مورد خلاص شدن از شر نواب بود .
🇮🇷 به نواب خبر رسید .
🇮🇷 که قرار است ماموران ساواک ،
👈 به یکی از محله ها ، حمله کنند .
🇮🇷 نواب و دوستانش نیز ،
🇮🇷 برای آنان تله گذاشتند .
🇮🇷 ماموران را در دام انداخته ،
🇮🇷 و آنان را دستگیر کردند .
🇮🇷 که ناگهان ،
🇮🇷 ماموران زیادی از ساواکیان ،
👈 از زمین و آسمان ، ظاهر شدند .
🇮🇷 نواب به دوستانش گفت :
🌹 این یک تله است ؛ فرار کنید .
🇮🇷 مردم ، داخل خانه های خود شدند
🇮🇷 حسن و مرتضی ، پشت دیوار ،
👈 پناه گرفتند ؛
🇮🇷 و نواب ، وسط خیابان ، می دوید .
🇮🇷 موجودات وحشتناکی ،
🇮🇷 از زمین و آسمان ، نوّاب را تعقیب می کردند
🇮🇷 بعضی از آن موجودات ،
🇮🇷 بدنی انسانی داشتند و سری حیوانی ؛
🇮🇷 بعضی هم ، بدنی حیوانی داشتند و سر انسانی
🇮🇷 بعضی ها که از فضا آمده بودند
🇮🇷 به رنگ سبز و آبی بودند
🇮🇷 بعضی ها هم ، از اجنه شرور بودند
🇮🇷 و بعضی ها از شیاطین و ارواح سرگردان
🇮🇷 برخی تک چشم و برخی سه چشم ...
🇮🇷 نواب ، نفس زنان ، خسته و بی رمق می دوید
🇮🇷 که ناگهان ، آن موجودات خبیث ،
نزدیک او شده ، و در حال دویدن ،با ضربه شمشیری بزرگ ،
👈 سر نوّاب را از تنش جدا کردند .حسن و مرتضی ،
که از دور شاهد این صحنه بودند ،با دیدن جدا شدن سر نواب ، پا به فرار گذاشتند .
👈 تا در چنگ آن موجودات نیفتند .سر نوّاب ، به زمین افتاد .و بدن او ، پس از چند قدم ، ایستاد .
بعد از لحظاتی ،آرام روی زانو نشست و سپس به زمین افتاد
موجودات وحشتناک ،
به اطراف و چپ و راست نگاه کردند چون کسی را ندیدند ، متفرق شدند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن پیشانی
#دفاع_مقدس
@kodak_novjavan1399
┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄
اتل متل خرابه!
اینجا یه بچه خوابه!
هم بدنش کبوده!
هم جگرش کبابه...!
اتل متل اسیری!
سیلی و سربه زیری!
کی تا حالا شنیده؟!
سه سالگی و پیری...؟!
اتل متل سه ساله!
این همه آه و ناله!
این دختر از ضعیفی!
هنوز یه پا نهاله...!
اتل متل بیابون!
کویر و دشت و هامون!
بس که پیاده رفتیم!
تاول زده پاهامون...!
اتل متل بهونه!
بابا چه مهربونه!
وقتی دلم می گیره!
برام قرآن می خونه...!
اتل متل گل یاس!
مهر و وفا و احساس!
دلم گرفته امشب!
به یاد عمو عباس...!
اتل متل یتیمی!
خدا، چقدر کریمی!
دادی بهم تو غربت!
یه عمهی صمیمی...!
اتل متل شب و تب!
سینه ز غم لبالب!
دلم می سوزه خیلی!
به حال عمه زینب...!
اتل متل چه خوب شد!
بالاخره غروب شد!
قسمت عمه امروز!
توهین و سنگ و چوب شد...!
اتل متل سه روزه!
عمه گرفته روزه!
عمه چقدر غریبه؟!
خیلی دلم می سوزه...!
اتل متل خبردار!
تو چنگ دشمن انگار!
مثل یه شیر زخمی!
عمه شده گرفتار...!
اتل متل خدایا !
تو این همه بلایا !
عمه مظلومه ام !
چیا کشید خدایا !
#شعر
#کودکانه
#شهادت_حضرت_رقیه
@kodak_novjavan1399
27.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #انیمیشن کودکانه از زندگی حضرت #رقیه سلام الله علیها
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهادت_حضرت_رقیه
@kodak_novjavan1399
من گدایی باکلاسم باقلم درمیزنم👋🚪
یک حرم رامیشناسم سوی آن پر میزنم🕊
بادودست کوچکش واکردقفل بسته را🔒🔐🔓
رویِ خاک مرقدش پا نه، که من سر میزنم
السلام علیک یارقیه بنت الحسین❣
@kodak_novjavan1399
سه ساله کرب و بلا. رقیه جان
همدم اشک و ناله ها رقیه جان
سیلی خورده به صورتش. رقیه جان
افتاده از روناقه ها. رقیه جان
آتیش به دامنش رسید. رقیه جان
دشمن به دنبالش دوید. رقیه جان
گوشواره از گوشش کشید. رقیه جان
از دل و جان اهی کشید. رقیه جان
تو خرابه تو نیمه شب رقیه جان
خواب باباش حسینو دید رقیه جان
بهونه ی بابا گرفت. رقیه جان
جای بابا سرش رو دید. رقیه جان
سر بریده رو که دید. رقیه جان
به آسمونا پرکشید رقیه جان
@kodak_novjavan1399
🌸🍂🍃🌸
داستان زیبای رقیه کوچولو
در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند.
وقتی امام به شهادت رسیدند خاندان امام را به اسارت بردند، حضرت رقیه خیلی از دوری امام بی تاب بودند و گریه می کردند.
صدای گریه رقیه کوچولو به گوش یزیدیان رسید و آنها برای اینکه صدای رقیه (ع) را قطع کنند سر امام حسین (ع) را برایش بردند زمانی که حضرت رقیه سر مبارک امام را در آغوش گرفتند و بوسیدند در حالی که سر مبارک در آغوششان بود جان سپردند.
خدایا دشمنان امام را لعنت کن و یاد خواهرم رقیه را در دلم زنده نگه دار.
🌸🍂🍃🌸 @kodak_novjavan1399
🏴ویژه سالروز
#شهادت_حضرت_رقیه (س)
#شعرکودکانه
در وصف حضرت رقیه(س)
🌷آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ
🌷من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م
🌷گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن
همیشـه پـروانـه ها دور سـرم مـیـگـردن
🌷از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی
🌷هر کسی مشکل داره، میزنه زیـر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه
🌷خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟ بابام امام حسینه
🌷پدربزرگ خـوبـم ، امیر مومنینه
اون اولین امامه، ماه روی زمینه
🌷تـو دخترای بابام از هـمـشـون ریـزتـرم
خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم
@kodak_novjavan1399
---------------------🌸