فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏼 #چگونه_دعا_کنیم؟
👈🏻 قسمت اول: ادبِ دعا
کلیپ حتما ببینید از دستش ندید ☘
🦋@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏼 #چگونه_دعا_کنیم؟
👈🏻 قسمت دوم: بهترین حال برای اجابت دعا
کلیپ رو از دست ندید حتما ببینید❤️
🎞 امیرالمومنین (ع) فرمود روز قیامت کسری شیعیانم را جبران می کنم
🎙 استاد پناهیان
کلیپ حتما ببینید از دستش ندید❤️
@kodak_novjavan1399
☀️ #حدیث_روز
💠 امام علی علیه السلام:
📛 وقتی برای گفتار، زمان مناسبی نمیبینی، سخن مگو.
📙 میزان الحکمه ج۳ ص۳۵۸
@kodak_novjavan1399
📚داستان کوتاه📚
⚡️مطرب پیر⚡️
از منبر پایین آمد و مردم، مجلس را ترک می گفتند.
شیخ ابوسعید ابوالخیر، امشب چه شوری برپا کرد.
همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که می گفت، نهال شوق در دل ها می کاشت، اما من هنوز نگران قرضی بودم که باید می پرداختم.
وام سنگینی بر عهده داشتم و نمی دانستم که چه باید کرد.
پیش خود گفتم که تنها امیدی که می توانم به آن دل ببندم، ابوسعید است.
او حتما به من کمک خواهد کرد.
شیخ، گوشه ای ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند.
ناگهان پیرزنی پیش آمد.
شیخ به من اشاره کرد، دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم.
پیرزن گفت کیسه ای زر که صد دینار در آن است آورده ام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند، او را بگو که در حق من دعایی کند.
کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم.
پیش خود گفتم که حتما شیخ، حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد، اما ابوسعید گفت این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر.
آنجا پیری افتاده است، سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوی اگر خواستی، نزد ما آی تا باز تو را زر دهیم.
شبانه به گورستان رفتم.
بین راه با خود می اندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمی داند و بر نمی آورد.
وقتی به گورستان رسیدم، به همان نشانی که شیخ داده بود، پیری را دیدم که طنبوری (یکی از آلات موسیقی است که در آن ایام، جزو آلات لهو و لعب و گناه محسوب می شد) زیر سر نهاده و خفته است.
به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم، اما ترس و وحشت، پیر را حیران کرده بود.
سخت هراسید.
خواست که بگوید تو کیستی، که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم.
پیر، هم چنان متحیر و ترسان بود.
کیسه را گشود و دینارهای سرخ را دید.
نخست می پنداشت که خواب است، اما وقتی به سکه های طلا دست کشید و آنها را حس کرد، دانست که خواب نمی بیند.
لختی به دینارها نگریست، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد.
ناگهان به حرف آمد و گفت مرا نزد شیخ خود ببر.
گفتم برخیز که برویم.
بین راه، هم چنان متحیر و مضطرب بود.
گفتم اگر از تو سؤالی کنم پاسخ می دهی؟
سر خود را به پایین انداخت.
دانستم که آماده پاسخگویی است.
گفتم تو کیستی و در گورستان چه می کردی و ابوسعید، این کیسه زر به تو چرا داد؟
آهی کشید و غمگینانه گفت مردی هستم فقیر و وامانده از همه جا.
پیشه ام مطربی است و وقتی جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود می خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم.
در همه جای شهر، هرگاه دو تن با هم می نشستند، نفر سوم آنان من بودم.
اکنون پیر شده ام و صدایم می لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش بر آرد.
کسی مرا به مجلس خود دعوت نمی کند و به هیچ کار نمی آیم.
زن و فرزندم نیز مرا از خود رانده اند.
امشب در کوچه های شهر می گشتم.
هر چه اندیشیدم، ندانستم که کجا می توانم خوابید و امشب را سر کنم.
ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلی، گریستم و با خدای خود مناجات کردم و گفتم خدایا، جوانی و تاب و توانم رفته است.
جایی ندارم و هیچ کس مرا نمی پذیرد.
عمری برای مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به اینجا رسیدم.
امشب را می خواهم برای تو بنوازم و مطرب تو باشم.
تا دیرگاه می نواختم و مجلسی را که در آن خود و خدایم بود، گرم می کردم.
می خواندم و می گریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه شیخ، راهی نمانده بود.
پیر، هم چنان در فکر بود و خود نمی دانست که چه شده است.
به خانه شیخ رسیدیم و وارد شدیم.
ابوسعید، گوشه ای نشسته بود.
پیر طنبور زن، بی درنگ به دست و پای شیخ افتاد و همان دم توبه کرد.
ابوسعید گفت ای جوانمرد، یک امشب را برای خدا زدی و خواندی، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند.
طنبور زن، آرام گرفت.
ابوسعید، روی به من کرد و گفت بدان که هیچ کس در راه خدا زیان نمی کند.
حاجت تو نیز برآورده خواهد شد.
یک روز گذشت.
شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود.
در همان مجلس، کسی آمد و دویست دینار به من داد و گفت این را نزد ابوسعید ببر.
وقتی به خدمت شیخ رسیدم، گفت این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب.
راوی این داستان، شخصی به نام حسن مؤدب از شاگردان ابوسعید است.
📚 منبع: اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، صفحه ۱۱۶
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📃 «اعتماد به خدا»
▫️گاهی اوقات ما اندازه یه پرنده به خدا اعتماد نداریم
▫️ما باید وظیفمون رو انجام بدیم، قطعا لطف خدا شامل حالمون میشه
🎬 #کلیپ_تصویری
👤 استاد #رائفی_پور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@kodak_novjavan1399
✨﷽✨
#خانمها_بخوانند
💕خانم ها اگر دوست دارید شوهرتون بهتون علاقمند بمونه براش توی چهار تا محور لذتبخش باشید:
💕هم سخن شدن ، زبان را هر طرف بچرخانی می چرخه پس خوب پچرخون
💕هم سفره شدن ،حتی اگر رژیم دارید غذا میل ندارید کنارش بنشینید و سالاد میل کنید
💕هم سفر شدن، هیچ گاه نزارید خاطرات سفر به خاطر ثابت کردن به هم خراب شود
💕هم بستر شدن طوری برنامه ات را تنظیم کن که قبل ،یا با هم در رختخواب برید؟
•┈••✾🍃💞🍃✾••┈•
@kodak_novjavan1399
29.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای گولوبولا
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻برشی از وصیتنامه شهید صابری خطاب به پدر و مادرش: رسیدن به سن ۳۰ سال؛ بعد از آقا علیاکبر (ع) برام ننگه
🔺بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاقی مالامال است...
👈گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت، کمتر نیست (رهبر انقلاب)
#عند_ربهم_یرزقون
@kodak_novjavan1399
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 شکارچی هندی ، مادو نام داشت .
🇮🇷 با رفیق عربستانی اش ، که فهد نام داشت
🇮🇷 در حال لیست کردن گربه های جدید بودند .
🇮🇷 فهد در حال نوشتن بود ،
🇮🇷 که با لهجه عربی به مادو گفت :
🌟 نمی خوای به حسن علی بگی که چه بلائی سر دخترش آوردی ؟!
🔥 مادو گفت :
🔥 بازم که شروع کردی ؟!
🔥 قبلاً راجع به این موضوع ، با هم صحبت کردیم .
🔥 پس لطفا ادامه نده .
🌟 فهد گفت :
🌟 ببین مادو ! پنج ساله که خواب راحت ندارم
🌟 عذاب وجدان ، داره منو از پا در میاره
🌟 اگه تو نگی ،
🌟 شاید عذاب وجدانم منو مجبور کنه
🌟 که برم پیش پلیس یا حسن علی ،
🌟 و اونوقت همه چی رو میگم .
🇮🇷 فرامرز ، هنوز حسن علی را ندیده بود .
🇮🇷 اما در لابلای حرفهای فهد و مادو ،
🇮🇷 و حرفهایی که از خریداران گربه ها ،
🇮🇷 و دوستان مادو شنیده بود ،
🇮🇷 به خباثت های شکارچی هندی ،
🇮🇷 و مظلومیت حسن علی ، پی برد .
🇮🇷 و همچنین فهمید که مادو ،
🇮🇷 بلائی سر دختر حسن علی آورده ،
🇮🇷 اما غیر از خود مادو ،
🇮🇷 هیچ کس از نوع کشتن آن دخترک ،
🇮🇷 و از مکان جنازه اش خبر ندارد ؛
🇮🇷 فهد نیز می داند که آن دخترک مرده است .
🇮🇷 ولی از جنازه اش ، خبری نداشت .
🇮🇷 حسن علی و دیگران فکر می کنند
🇮🇷 که دخترک گم شده است .
🇮🇷 به خاطر همین حسن علی همچنان ،
🇮🇷 منتظر پیدا شدن دخترش بود .
🇮🇷 و برای پیدا کردن او نیز ، نذر کرد ،
🇮🇷 که شب های جمعه ، به نیت امام زمان عج ،
🇮🇷 به فقرا ، غذا و پول بدهد .
🇮🇷 مادو ، خدمتکار یک مرد کویتی پولدار ،
🇮🇷 به نام حسن علی بود .
🇮🇷 حسن علی ، مردی مومن و خداترس است .
🇮🇷 مثل پدر و مادرش ، شیعه دوازده امامی بود .
🇮🇷 پولدار بود ولی پولش را ،
در راه خدا و کمک به فقرا خرج می کرد .
دخترش پنج سال پیش ، گم شده است .
و کسی از او خبری نداشت .
اما هیچ وقت ، لب به شکایت باز نکرد .
ولی همیشه و همه جا ، سراغ دخترش را ،
از مردم و همسایه ها و پلیس می گرفت .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای رعنا دختر دهقان
🇮🇷 قسمت پنجم
@kodak_novjavan1399
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز به مایو گفت :
🐈 هی داداش ! یه ماجراجویی تازه داریم .
🐈 انشالله ماموریت بعدی مون ،
🐈 پیدا کردن اون دختره است .
🐈 باید حساب این شکارچی خبیث رو برسیم
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 کدوم دختره ؟! قضیه چیه ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 اوه ببخشید ،
🐈 یادم رفت که نمی تونی ،
🐈 حرفای انسانها رو بفهمی .
🇮🇷 فرامرز ، هر چه شنیده را ،
🇮🇷 برای مایو تعریف کرد .
🇮🇷 فرامرز ، قبل از اذان صبح بیدار شد .
🇮🇷 و مایو را در حال عبادت دید .
🇮🇷 که با خود می گفت :
🌟 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح
🇮🇷 فرامرز با تعجب به مایو گفت :
🐈 تو داری چکار می کنی ؟!
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 مگه نمی بینی ؟!
🌟 دارم ذکر خدا می گم
🌟 دارم خدا رو عبادت می کنم
🇮🇷 فرامرز ، دوباره با تعجب گفت :
🐈 مگه حیوونا هم خدا رو می شناسن ؟!
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 این دیگه چه سوالیه ؟!
🌟 مگه تو خودت خدارو نمی شناسی ؟!
🌟 مگه خدا رو عبادت نمی کنی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 راستش ... اون طور که باید ...
🐈 نه نمی شناسم
🐈 من تا حالا نماز نخوندم
🐈 بلد هم نیستم بخونم .
🌟 مایو گفت : نماز چیه ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 یه نوعی از عبادت کردن خداست دیگه
🐈 انسانها به عبادت خدا میگن ، نماز
🐈 البته عبادت های دیگه ای هم هست
🐈 مثل دعا ، ذکر ، قرآن ، روزه ، حج و...
🇮🇷 مایو با تعجب گفت :
🌟 خودت همه اینارو انجام میدی ؟!
فرامرز گفت :
🐈 نه دیگه ... گفتم که ...
🐈 من متاسفانه اهل نماز و این چیزا نیستم
🐈 البته مامانم خیلی بهم گفته بخونم
🐈 ولی کر و کور بودم .
مایو گفت :
🌟 عبادت گربه هارو چی ، بلدی ؟!
فرامرز گفت :
🐈 مگه عبادت شما چه جوریه ؟!
مایو گفت :
🌟 ما هر روز ، چند مرتبه
🌟 صبح و ظهر و عصر و شب و نیمه شب ،
🌟 چند بار ذکر می گیم :
👈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح
فرامرز گفت :
🐈 یعنی همه گربه ها اینو می گن ؟!
مایو گفت :
🌟 خوب آره دیگه
فرامرز ، نفس عمیقی کشید و گفت :
🐈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون نمکی و مار عینکی
🇮🇷 قسمت اول
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون نمکی و مار عینکی
🇮🇷 قسمت دوم
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون نمکی و مار عینکی
🇮🇷 قسمت سوم
@kodak_novjavan1399
💠 امیرالمؤمنین عليه السلام:
✍🏻 در نعمتى كه براى تو پديد آورده، يا گناهى كه از تو فرو پوشانده، يا بلايى كه از تو دور ساخته، چشم بر هم زدنى از لطف او بى بهره نبودهاى
📚 نهج البلاغه، از خطبه223
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@kodak_novjavan1399
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید آبیاران:
توصیهای که به خواهران دارم این است که اگر میخواهند خون شهیدان را پایمال نکنند، حجاب خود را حفظ کنند.
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻زندگیتون معطر به عطر خوش
💛صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ
🌻و خاندان پاک و مطهرش
🌻اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
💛وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🌻وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
༺🦋@kodak_novjavan1399
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، با اذان صبح ، دوباره انسان شد .
🇮🇷 از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 آرام به طرف اتاق مادو رفت .
🇮🇷 اما فقط فهد آنجا خوابیده بود .
🇮🇷 فرامرز ، با زبان عربی دست و پا شکسته ،
🇮🇷 به فهد فهماند ،
🇮🇷 که دنبال مادو ، شکارچی هندی می گردد .
🇮🇷 اما او چیزی نمی گفت .
🇮🇷 فرامرز او را تهدید کرد که اگر حرف نزند
🇮🇷 به خشونت متوسل می شود .
🇮🇷 باز فهد چیزی نگفت .
🇮🇷 فرامرز ، او را به باد کتک گرفت .
🇮🇷 فهد تسلیم شد و آدرس خانه ای که ،
🇮🇷 مادو در آن کار می کند را ، نوشت .
🇮🇷 سپس فرامرز گفت :
🐈 ممنون که حرف زدی
🐈 حالا بگو قضیه دختر حسن علی چیه ؟!
🇮🇷 فهد با وحشت گفت :
🌟 من چی می دونم ، به من چه ربطی داره .
🇮🇷 فرامرز ، گردن او را فشار داد و گفت :
🐈 من می دونم که شماها اونو کشتید
🐈 به نفع خودته بهم بگی چی شده
🐈 تا هم وجدانت راحت بشه
🐈 و هم قول میدم
🐈 اگر همه چی رو بهم بگی
🐈 به کسی در مورد تو چیزی نمیگم
🇮🇷 فهد ، باز نمی خواست چیزی بگوید
🇮🇷 تا اینکه فرامرز دوباره او را کتک زد
🇮🇷 فهد گفت :
🌟 نزن باشه میگم
🌟 مادو ، خدمتکار هندی حسن علی ،
🌟 آدمی بدذات ، قاچاقچی ، خلافکار ،
🌟 و اهل دزدی و خیانت بود .
🌟 و گاهی کار قاچاق گربه هم انجام می داد .
🌟 اما حسن علی ، خیلی به او اعتماد داشت
🌟 و از کارهای کثیفش ، هیچ خبری نداشت .
🌟 حسن علی ، گاهی به مادو ،
🌟 پول و مواد غذایی و کالا می داد ،
🌟 تا به دست فقرا برسونه .
🌟 اما اون ، اونا رو برای خودش می برد .
🌟 یا اونا رو می فروخت
🌟 و پولش رو برای خودش خرج می کرد .
🌟 پنج شش سال پیش هم ،
🌟 طلا و جواهرات و چیزای قیمتی ،
🌟 برای حسن علی آوردن .
🌟 تا اونارو بفروشه و خرج مسجد کنه
🌟 اون موقع ، من تازه به کویت اومده بودم
🌟 و چیزی هم نداشتم
🌟 مادو بهم گفت که بیام کمکش کنم
🌟 در عوضش ، سهم خوبی بهم میده
🌟 اولش مخالفت کردم
🌟 و حتی بهش گفتم :
🌟 که اگر حسن علی یا پلیسها بفهمن ،
🌟 هم از تو کارت اخراج میشی
🌟 هم من بدبخت میشم
🌟 هم زندانیمون می کنن ...
🌟 اما اون گفت :
🔥 نترس نمیذارم کسی بفهمه
🌟 آخرش منم قبول کردم .
🌟 کار ، خوب داشت پیش می رفت .
🌟 اما یه دفعه ، دختر حسن علی ،
🌟 که حدود ده سالش بود ، سر رسید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای پلاک
🇮🇷 قسمت ششم
@kodak_novjavan1399