🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز به مایو گفت :
🐈 هی داداش ! یه ماجراجویی تازه داریم .
🐈 انشالله ماموریت بعدی مون ،
🐈 پیدا کردن اون دختره است .
🐈 باید حساب این شکارچی خبیث رو برسیم
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 کدوم دختره ؟! قضیه چیه ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 اوه ببخشید ،
🐈 یادم رفت که نمی تونی ،
🐈 حرفای انسانها رو بفهمی .
🇮🇷 فرامرز ، هر چه شنیده را ،
🇮🇷 برای مایو تعریف کرد .
🇮🇷 فرامرز ، قبل از اذان صبح بیدار شد .
🇮🇷 و مایو را در حال عبادت دید .
🇮🇷 که با خود می گفت :
🌟 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح
🇮🇷 فرامرز با تعجب به مایو گفت :
🐈 تو داری چکار می کنی ؟!
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 مگه نمی بینی ؟!
🌟 دارم ذکر خدا می گم
🌟 دارم خدا رو عبادت می کنم
🇮🇷 فرامرز ، دوباره با تعجب گفت :
🐈 مگه حیوونا هم خدا رو می شناسن ؟!
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 این دیگه چه سوالیه ؟!
🌟 مگه تو خودت خدارو نمی شناسی ؟!
🌟 مگه خدا رو عبادت نمی کنی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 راستش ... اون طور که باید ...
🐈 نه نمی شناسم
🐈 من تا حالا نماز نخوندم
🐈 بلد هم نیستم بخونم .
🌟 مایو گفت : نماز چیه ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 یه نوعی از عبادت کردن خداست دیگه
🐈 انسانها به عبادت خدا میگن ، نماز
🐈 البته عبادت های دیگه ای هم هست
🐈 مثل دعا ، ذکر ، قرآن ، روزه ، حج و...
🇮🇷 مایو با تعجب گفت :
🌟 خودت همه اینارو انجام میدی ؟!
فرامرز گفت :
🐈 نه دیگه ... گفتم که ...
🐈 من متاسفانه اهل نماز و این چیزا نیستم
🐈 البته مامانم خیلی بهم گفته بخونم
🐈 ولی کر و کور بودم .
مایو گفت :
🌟 عبادت گربه هارو چی ، بلدی ؟!
فرامرز گفت :
🐈 مگه عبادت شما چه جوریه ؟!
مایو گفت :
🌟 ما هر روز ، چند مرتبه
🌟 صبح و ظهر و عصر و شب و نیمه شب ،
🌟 چند بار ذکر می گیم :
👈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح
فرامرز گفت :
🐈 یعنی همه گربه ها اینو می گن ؟!
مایو گفت :
🌟 خوب آره دیگه
فرامرز ، نفس عمیقی کشید و گفت :
🐈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
21.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون نمکی و مار عینکی
🇮🇷 قسمت اول
@kodak_novjavan1399
23.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون نمکی و مار عینکی
🇮🇷 قسمت دوم
@kodak_novjavan1399
24.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون نمکی و مار عینکی
🇮🇷 قسمت سوم
@kodak_novjavan1399
💠 امیرالمؤمنین عليه السلام:
✍🏻 در نعمتى كه براى تو پديد آورده، يا گناهى كه از تو فرو پوشانده، يا بلايى كه از تو دور ساخته، چشم بر هم زدنى از لطف او بى بهره نبودهاى
📚 نهج البلاغه، از خطبه223
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@kodak_novjavan1399
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید آبیاران:
توصیهای که به خواهران دارم این است که اگر میخواهند خون شهیدان را پایمال نکنند، حجاب خود را حفظ کنند.
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻زندگیتون معطر به عطر خوش
💛صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ
🌻و خاندان پاک و مطهرش
🌻اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
💛وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🌻وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
༺🦋@kodak_novjavan1399
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، با اذان صبح ، دوباره انسان شد .
🇮🇷 از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 آرام به طرف اتاق مادو رفت .
🇮🇷 اما فقط فهد آنجا خوابیده بود .
🇮🇷 فرامرز ، با زبان عربی دست و پا شکسته ،
🇮🇷 به فهد فهماند ،
🇮🇷 که دنبال مادو ، شکارچی هندی می گردد .
🇮🇷 اما او چیزی نمی گفت .
🇮🇷 فرامرز او را تهدید کرد که اگر حرف نزند
🇮🇷 به خشونت متوسل می شود .
🇮🇷 باز فهد چیزی نگفت .
🇮🇷 فرامرز ، او را به باد کتک گرفت .
🇮🇷 فهد تسلیم شد و آدرس خانه ای که ،
🇮🇷 مادو در آن کار می کند را ، نوشت .
🇮🇷 سپس فرامرز گفت :
🐈 ممنون که حرف زدی
🐈 حالا بگو قضیه دختر حسن علی چیه ؟!
🇮🇷 فهد با وحشت گفت :
🌟 من چی می دونم ، به من چه ربطی داره .
🇮🇷 فرامرز ، گردن او را فشار داد و گفت :
🐈 من می دونم که شماها اونو کشتید
🐈 به نفع خودته بهم بگی چی شده
🐈 تا هم وجدانت راحت بشه
🐈 و هم قول میدم
🐈 اگر همه چی رو بهم بگی
🐈 به کسی در مورد تو چیزی نمیگم
🇮🇷 فهد ، باز نمی خواست چیزی بگوید
🇮🇷 تا اینکه فرامرز دوباره او را کتک زد
🇮🇷 فهد گفت :
🌟 نزن باشه میگم
🌟 مادو ، خدمتکار هندی حسن علی ،
🌟 آدمی بدذات ، قاچاقچی ، خلافکار ،
🌟 و اهل دزدی و خیانت بود .
🌟 و گاهی کار قاچاق گربه هم انجام می داد .
🌟 اما حسن علی ، خیلی به او اعتماد داشت
🌟 و از کارهای کثیفش ، هیچ خبری نداشت .
🌟 حسن علی ، گاهی به مادو ،
🌟 پول و مواد غذایی و کالا می داد ،
🌟 تا به دست فقرا برسونه .
🌟 اما اون ، اونا رو برای خودش می برد .
🌟 یا اونا رو می فروخت
🌟 و پولش رو برای خودش خرج می کرد .
🌟 پنج شش سال پیش هم ،
🌟 طلا و جواهرات و چیزای قیمتی ،
🌟 برای حسن علی آوردن .
🌟 تا اونارو بفروشه و خرج مسجد کنه
🌟 اون موقع ، من تازه به کویت اومده بودم
🌟 و چیزی هم نداشتم
🌟 مادو بهم گفت که بیام کمکش کنم
🌟 در عوضش ، سهم خوبی بهم میده
🌟 اولش مخالفت کردم
🌟 و حتی بهش گفتم :
🌟 که اگر حسن علی یا پلیسها بفهمن ،
🌟 هم از تو کارت اخراج میشی
🌟 هم من بدبخت میشم
🌟 هم زندانیمون می کنن ...
🌟 اما اون گفت :
🔥 نترس نمیذارم کسی بفهمه
🌟 آخرش منم قبول کردم .
🌟 کار ، خوب داشت پیش می رفت .
🌟 اما یه دفعه ، دختر حسن علی ،
🌟 که حدود ده سالش بود ، سر رسید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399