فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخلاق
🔹 حضرت ایوب صبر کرد؟!
🔸 استاد مسعود عالی
@kodak_novjavan1399
👌 تلنگری زیبا برای همه ما
49.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی پرستوهای سرزمین کنعان
🇮🇷 #کامل
@kodak_novjavan1399
🌹 داستان امام حسن مجتبی علیه السلام
🌹 قسمت چهارم
☀️ در لشكر امام حسن علیه السلام ،
☀️ هم شیعیان با ایمان ، مانند حجر بن عدى ،
☀️ ابو ایوب انصارى ، عدى بن حاتم و...
☀️ كه به تعبیر امام ، یک تن از آنان ،
☀️ برتر از یک لشكر هستند ، وجود داشت
☀️ هم افراد سست عنصر و تنبل و ترسو ،
☀️ كه جنگ را با گریز جواب مى دادند ،
☀️ و زود فریب زر و زیور دنیا مى شدند .
☀️ در لشکر امام حسن ، وجود داشت .
☀️ امام حسن ، این را می دانست
☀️ و از این نفاق و دورویی و ناهماهنگى ،
☀️ در بین لشکرش ، بیمناک بود .
☀️ امام حسن ، در برابر معاویه ،
☀️ اعلان جهاد نمود
☀️ و در مسجد جامع كوفه ،
☀️ سپاهیان را به این امر تشویق فرمود .
☀️ عدى بن حاتم ، نخستین كسى بود
☀️ كه فرمان امام را اطاعت كرد .
☀️ عبیداللّه بن عباس ،
☀️ از خویشان امام و از نخستین افرادى بود
☀️ كه مردم را به بیعت با امام تشویق نمود ،
☀️ امام نیز ، به او اعتماد زیادی داشت
☀️دبه خاطر همین ، به او مقام فرمانده را داد
☀️ و با دوازده هزار نفر ،
☀️ او را به شمالى ترین نقطه عراق ، اعزام کرد .
☀️ اما معاویه ، با وسوسه هاى شیطانی اش ،
☀️ عبیدالله را فریب داد
☀️ و او را به یک میلیون درم خرید .
☀️ عبیدالله نیز با ۸ هزار نفر از آن ۱۲ هزار نفر ،
☀️ به اردوگاه معاویه ، فرار کردند
☀️ و دین و ایمان خود را ، به دنیا فروختند .
☀️ و امام حسن را تنها گذاشتند .
☀️ پس از عبیداللّه بن عباس ،
☀️ قیس بن سعد ، فرمانده لشکر امام شد
☀️ اما دوستان معاویه و منافقان ،
☀️ شایعه درست کردند که قیس ، کشته شد .
☀️ و با این شایعه می خواستند
☀️ روحیه سپاه امام حسن را ، ضعیف کنند .
☀️ همچنین به دستور معاویه ،
☀️ عده اى از كارگزارانش ، برای مذاکره ،
☀️ نزد امام حسن آمدند .
☀️ اما مذاکره آنان ، بی نتیجه بود
☀️ ولی به دروغ ، بین مردم شایعه کردند
☀️ که امام حسن ، صلح معاویه را پذیرفتند .
☀️ از طرف دیگر ،
☀️ یكى از خوارج بدجنس ،
☀️ نیزه اى بر ران امام حسن زد ،
☀️ به حدى كه استخوان ران آن حضرت ،
☀️ آسیب دید و جراحتى سخت ، پدید آمد .
☀️ چنان وضعى براى امام حسن پیش آمد
☀️ كه جز صلح با معاویه ،
☀️ راه حل دیگرى برای امام حسن نمانده بود .
@kodak_novjavan1399
4_5980857593084513346.mp3
3.98M
🎧 بشنویم | میدونی یاری امام زمان(ع) یعنی چی⁉️
⚜ ولیعصر(عج) همین الان هم یار میگیرند!
🔸ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی
🔹گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم
🤲🏻 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استاد_عالی
@kodak_novjavan1399
✍🏻حاج اسماعیل دولابی ( معلم اخلاق شهید_ابراهیم_هادی ) می گفت:
خدا یک تار، یک تور و یک تیر دارد.
با تار، تیر و تور خودش، آدمها را
جذب می کند. مجذوب خودش می کند.
💠 تار خدا، قرآن است .نغمه های آسمانی است . خیلی ها را از طریق قرآن جذب خودش می کند.
💠 خیلی ها را با تور خودش جذب می کند.
مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر
💠 تیر خدا همان بارهای مشکلات است . غالب آدمها را از این طریق مجذوب خودش می کند . اولیاء خدا برای این مشکلات لحظه شماری می کردند .
💠 شیخ بهایی می گوید:
شد دلم آسوده چون تیرم زدی،
ای سرت گردم چرا دیرم زدی.
از وقتی بلا و مصیبت به زندگی ام آمد ، فهمیدم من ارزش دارم. ولی گلایه دارم
که چرا من را زودتر گرفتار نکردی.
💠 سعدی هم می گوید:
بزن سیلی و رویم را قفا کن. خدایا من را بزن چون زدن های تو ارزش دارد. پنبه را وقتی می زنند، باز می شود و سفید می شود و ارزش پیدا می کند.
💠 اگر کسی به گرفتاری ها چنین نگاهی داشته باشد، دیگر جای ناامیدی برایش باقی نمی ماند.این گرفتاری ها باید زمینه امید ما را فراهم بکند.
💠 گرفتاری ها باید زمینه نشاط ما را فراهم کند ولی چون ما با شیوه تربیتی خدا
آشنا نیستیم، تا مصیبتی می رسد،
ناراحت می شویم. این شیوه خداست!
📚کتاب مصباح الهدی(سخنان مرحوم حاج اسماعیل دولابی رضوان الله تعالی علیه)
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون یکی بود یکی نبود
🇮🇷 رده سنی : خردسال ، کودک و نوجوان
🇮🇷 شهید شاهرخ ضرغام
@kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت سوم ☀️☀️☀️
🌸 بچه ، گریان و بی تاب ،
🌸 به سینه زهرا نگاه می کرد .
🌸 گریه های زهرا شدیدتر شد .
🌸 و با حسرت به بچه نگاه می کرد .
🌸 زهرا با گریه به بچه می گفت :
🇮🇷 آروم باش عزیزم
🇮🇷 تو رو خدا گریه نکن
🇮🇷 الآن عمو میاد برات شیشه میاره
🌸 اما بچه ، دستش را روی سینه زهرا می زند
🌸 و گریه و زاری می کند
🌸 زهرا از دیدن این صحنه دلش آتیش گرفت
🌸 و از خدا خواست تا کمکش کند
🌸 جعفر با عجله وارد خانه شد
🌸 به طرف آشپزخانه رفت
🌸 و مشغول آماده کردن شیشه شیر شد
🌸 صدای گریه های زهرا ،
🌸 که داشت با بچه حرف می زد ،
🌸 تا آشپزخانه می رسید .
🌸 چشمان جعفر نیز ، پر از اشک شدند .
🌸 به سرعت شیشه را آماده کرد و برای زهرا برد
🌸 اما باز بچه ، شیشه را قبول نکرد
🌸 جعفر ، بچه را گرفت .
🌸 و سعی کرد تا هم او را آرام کند ،
🌸 و هم شیشه را در دهان او بگذارد .
🌸 همه تلاش خود را کرد
🌸 اما عاقبت نه آرام شد و نه شیشه را گرفت .
🌸 بچه مدام ، به سینه زهرا نگاه می کند .
🌸 زهرا ، دوباره بچه را گرفت .
🌸 و با گریه گفت :
🇮🇷 آخه تو چی می خوای بچه ؟!
🇮🇷 چرا ساکت نمی شی ؟!
🇮🇷 چرا دلمو به درد میاری ؟!
🇮🇷 چرا اذیتم می کنی ؟!
🇮🇷 بس کن دیگه
🇮🇷 تو رو خدا بس کن دیگه
🌸 دست بچه ، همچنان روی سینه زهرا بود
🌸 ناگهان ،
🌸 زهرا احساس سنگینی در سینه اش کرد
🌸 حس کرد ، که از سینه او ،
🌸 شیر دارد خارج می شود .
🌸 بچه را روی سینه اش گذاشت
🌸 بچه ، با عجله ، پستان زهرا را در دهان گرفت
🌸 سپس آرام شد و شروع به مکیدن کرد .
🌸 گریه های زهرا بیشتر شد و بُغضش ترکید
🌸 همان بُغضی که سالها ،
🌸 به خاطر نداشتن بچه ،
🌸 در گلویش جمع شده بود .
🌸 و برای اولین بار ، احساس مادر شدن کرد
🌸 و با گریه و خوشحالی ، به جعفر گفت :
🇮🇷 آقا جعفر می بینی ؟! من مادر شدم
🇮🇷 من دارم به بچه ام شیر میدم .
🌸 جعفر با تعجب گفت :
🌹 چی داری میگی زن ، مگه شوخیت گرفته ؟!
🌹 تو واقعاً داری به بچه شیر میدی ؟!
🌸 زهرا با چشم گریان و لب خندان گفت :
🇮🇷 آره ، احساسش می کنم
🌸 جعفر گفت :
🌹 آخه چطور ممکنه ؟!
🌹 مگه تو شیر داری ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت چهارم ☀️☀️☀️
🌸 جعفر و زهرا تصمیم گرفتند
🌸 تا بچه را تحویل پلیس دهند .
🌸 منتظر شدند تا صبح شود .
🌸 همراه با بچه ، سحری خوردند
🌸 نماز صبح و دعای عهد خواندند
🌸 سپس جعفر ، قرآن می خواند
🌸 و زهرا و بچه ، گوش می کردند .
🌸 تا صبح شد .
🌸 جعفر ، تشت و بچه را برداشت
🌸 زهرا در حال پوشیدن چادرش ، گفت :
🇮🇷 وایسا عزیزم منم میام
🌸 جعفر گفت :
🌹 خانمی شما خسته ای
🌹 همهی شب رو نخوابیدی
🌹 شما بمون استراحت کن من می برمش
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 عزیزم !
🇮🇷 من خوبم
🇮🇷 دوست دارم باهات بیام
🌸 هر دو به طرف کلانتری حرکت کردند .
🌸 در طول مسیر ، بچه در بغل زهرا بود .
🌸 زهرا دوست نداشت بچه را تحویل دهد
🌸 اما به فکر مادر بچه بود
🌸 که حتما نگران بچه اش شده .
🌸 بچه را به پلیس تحویل دادند .
🌸 و از کلانتری ، بیرون آمدند .
🌸 اشک ، آرام آرام ،
🌸 از چشمان جعفر و زهرا ، پایین می آمد .
🌸 کنار پارک ایستادند و روی نیمکت نشستند .
🌸 زهرا ، شعری را آرام با خود زمزمه می کرد :
🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه ، عزیزِ هر دومونه
🇮🇷 بچه ، چراغ خونه ، ماهه تو آسمونه
🇮🇷 بچه ، مثلِ یه غنچه ، گلِ زیبای باغچه
🇮🇷 بچه ، شادیِ کوچه ، خندهی لبهامونه
🇮🇷 بچه ، امیدِ مادر ، هم بازیِ برادر
🇮🇷 همدم و یارِ خواهر ، عصای مردِ خونه
🌸 زهرا ، وسطای شعر خواندنش ،
🌸 دیگر نتوانست تحمل کند .
🌸 چادر را جلوی صورتش گذاشت .
🌸 و شروع به گریه کرد .
🌸 جعفر ، دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد
🌸 خودش نیز به گریه افتاد
🌸 و دوباره از خداوند ، درخواست بچه کرد
🌸 پس از اینکه آرام شدند ،
🌸 در پارک ، بستنی خوردند و به خانه برگشتند
🌸 در را باز کردند
🌸 ناگهان صدای گریه بچه ای را شنیدند
🌸 صدا از درون خانه آنها بود .
🌸 با سرعت داخل خانه شدند .
🌸 ناگهان با تعجب ،
🌸 همان بچه را ، با همان تشت ، دیدند .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
☀️ #حدیث_روز
✅ امیرالمؤمنین امام علی عليه السلام:
اگر از آنچه گذشته است عبرت مى گرفتى، آنچه را مانده است قدر مى دانستى
📙 ميزان الحكمه ج 7 ص 39
@kodak_novjavan1399
▪️ ذکر صالحین ▪️
🔱لطف و مهربانی وسيع خداوند
✳️جمعي از فقيرهاي مدينه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و گفتند:
♦️ اي رسول خدا! ثروتمندان با ثروت خود بردگان را آزاد مي كنند و به ثوابش مي رسند، ما براي چنين كاري توان مالي نداريم.
🔹آنها براي انجام حج، سفر مي كنند، ما به خاطر نداشتن توان مالي از آن محروم هستيم.
🔹 آنها صدقه مي دهند، ما چيزي نداريم كه صدقه بدهيم و به ثوابش برسيم.
🔹آنها اموال خود رادر راه جهاد مصرف مي كنند و به ثوابش مي رسند، چنين كاري از عهده ما بر نمي آيد و به آن ثوابها نمي رسيم، پس چه كنيم؟
🌹پيامبر (ص) فرمود:
✨اگر كسي صد بار تكبير (الله اكبر) بگويد بهتر از آزاد كردن صد برده است
✨و اگر كسي صدبار تسبيح (سبحان الله) بگويد، بهتر از راندن صد شتر (براي قرباني در حج است)
✨و اگر كسي صد بار حمد (الحمد الله) بگويد، بهتر از فرستادن صد اسب با زين و دهنه و سوار آن (براي جهاد) در راه خدا است،
✨واگر كسي كه صد بار (لا اله الا الله) بگويد در آن روز از نظر عمل بهترين انسانها - جز كسي كه زيادتر گفته باشد- مي باشد.
💥بعد از مدتی فقراء به حضور پيامبر (ص) باز گشتند و عرض كردند: اين دستور شما را ثروتمندان شنيديد و انجام مي دهندو هر دو ثواب را مي برند.
🌸رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:
اين فضل خداست كه به هر كه خواهد بدهد..
🌺💮🌺💮🌺💮🌺💮🌺💮
📚اصول کافی، باب التسبيح و التهليل و التكبير، حديث 1، ص 505- ج 2.
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخلاق
🔹 خطری برای افراد مؤمن
🔸 استاد مسعود عالی
@kodak_novjavan1399
👌 تلنگری زیبا برای همه ما
20.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای قصه های آسمانی
🇮🇷 این قسمت : ارزش معلم
@kodak_novjavan1399
49.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 فیلم سینمایی تنهاترین سردار
🇮🇷 در مورد امام حسن مجتبی
🇮🇷 قسمت چهارم ( آخر )
@kodak_novjavan1399
🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁
⚪آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
💠 حدیث داریم که پیامبر (ص)فرمودند :
« اَشرافُ أُمَّتی أصحاب اللّیل » ؛
« اشراف امت من نـماز شب خـوان ها هستند
🔘در دنـیا اشـراف چـه کـسانی هستند؟ آنهایی که خانه ی دو هزار متری دارند و ریاست و ماشین چه و چه ... به اینها می گویند اشراف مملکت ،
💠 اما در قیامت ، اشراف آن کسانی هستند که نماز شب خوان هستند. الان شب ها بلند است خودتان را عادت بدهید که شب ها زودتر استراحت کنید تا سحرها بلند شوید .
💮می گویند : در زمان قدیم استادی از شاگردش پرسید : « سحرها کی بلند می شوی ؟»
💮 شاگرد گفت : « دوساعت مانده به اذان » استاد فرمود : « کم است ! » قدیم این طور بودند .
💮 حالا ما اگر نیم ساعت یا سه ربع پیش از اذان هم بلند شویم خوب است .
《هر که سحر ندارد از خود خبر ندارد》
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_ناب
🌷روایتی ناب از شهید اروپایی
دوران دفاع مقدس .
@kodak_novjavan1399
14.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای آریو پهلوان کوچک
🇮🇷 قسمت دوم
@kodak_novjavan1399
📜حکایتی از شیخ رجبعلی خیاط (ره)
عاشق عارف مرحوم کربلائی احمد از شاگردان مرحوم شیخ می گفت:
بعد از فوت مرحوم شیخ، ایشان را در خواب دیدم، از او سوال کردم در چه حالی؟
گفت: فلانی من ضرر کردم!
با تعجب گفتم: شما ضرر کردی! چرا؟
فرمود: زیرا که خیلی از بلاها که بر من نازل می شد، با توسل آنها را دفع می کردم، ای کاش حرفی نمی زدم
چون الان می بینم برای آنهایی که
در دنیا بلاها را تحمل می کنند
در اینجا چه پاداشی می دهند .
@kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت پنجم ☀️☀️☀️
🌸 زهرا و جعفر ،
🌸 با تعجب به همدیگر نگاه می کردند .
🌸 جعفر گفت :
🌹 اینجا چه خبره ؟!
🌹 کی این بچه رو آورده گذاشته اینجا ؟!
🌸 زهرا به طرف بچه رفت .
🌸 او را بلند کرد و در آغوش گرفت .
🌸 و به او شیر داد .
🌸 زهرا باورش نمی شد که دوباره بچه را ببیند
🌸 بچه در حال شیر خوردن بود
🌸 و زهرا با چشمانی اشک آلود ،
🌸 برایش شعر می خواند .
🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه
🇮🇷 بچه ، چراغ خونه
🇮🇷 عزیزِ هر دومونه
🇮🇷 ماهه تو آسمونه ...
🇮🇷 جعفر می خواست بچه را از زهرا بگیرد .
🇮🇷 اما زهرا ، بچه را سفت گرفته بود
🇮🇷 دلش راضی نبود تا بچه را تحویل دهند .
🇮🇷 جعفر به زهرا گفت :
🌹 بده عزیزم
🌹 این بچه مال ما نیست .
🌸 زهرا ، بچه را رها کرد ؛
🌸 و چادرش را پوشید .
🌸 جعفر گفت :
🌹 شما نمی خواد بیای
🌹 خودم تحویلش میدم و بر می گردم
🌸 جعفر ، بچه را به کلانتری برد و گفت :
🌹 جناب سروان !
🌹 ما بچه رو تحویل شما دادیم ،
🌹 شما اونو دوباره گذاشتید خونه ما ؟!
🌸 سروان جلیلی ، با تعجب به جعفر نگاه کرد
🌸 سپس گفت : بنده شمارو می شناسم ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 بله جناب سروان
🌹 سه چار ساعت پیش ،
🌹 با خانمم اومدیم پیش شما
🌹 و این بچه رو تحویل شما دادیم
🌹 و گفتیم که دم در خونمون پیداش کردیم
🌸 سروان جلیلی گفت :
🔮 واقعاً متوجه منظورتون نمیشم
🔮 من تاحالا ، نه شمارو دیدم نه این بچه رو .
🔮 اولین باره که دارم می بینمتون
🔮 حالا امرتون رو بفرمائید ؟!
🌸 جعفر ، دوباره ماجرای بچه را تعریف کرد
🌸 سپس بچه را تحویل پلیس داد
🌸 و به خانه برگشت .
🌸 در خانه را که باز کرد
🌸 صدای خنده زهرا و بچه را شنید
🌸 به طرف اتاق رفت
🌸 دوباره همان بچه و همان تشت طلا بود .
🌸 جعفر ، با تعجب به زهرا نگاه کرد .
🌸 سپس یک نگاه به پشت سرش کرد
🌸 و یک نگاه به بچه انداخت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌛خدایا🙏
⭐️خلوت لحظههايم را
🌛با ياد تو پر میکنم
⭐️و اميدوارم به
🌛لطف خـداوندیات
⭐️باشد که به دوستان و
🌛عزیزانم دراین شب زیبا
⭐️نظری ازمهر داشته باشی
🌛ای مهـربانترین مهـربانان🍃
خوبان خدايي ، شب بخیر🌙❤️
#گیف
🦋@kodak_novjavan1399
☀️ #حدیث_روز
✅ امام سجّاد عليه السلام:
در كار فرزندت، همانند كسى عمل كن كه مى داند براى نيكى كردن به او پاداش مىگيرد و بر بدى كردن به او مجازات مىشود
📙 الخصال صفحه 568
@kodak_novjavan1399
💌 #ڪــلامشهـــید
🔔 حجاب از بمبهای اتمی و نوترونی هم خطرناکتر است
🌹 شهید «یعقوب شرافت»:
خواهران من!
حجاب را به شما توصیه میکنم.
مانند عروسک نباشید؛❌
این حجاب شما بزرگترین سلاح شماست🧕
حتی از بمبهای اتمی و نوترونی هم
برای دشمن خطرناکتر است؛ پس حجابتان را حفظ کنید
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخلاق
🔹بهترین شریک!!!
🔸استاد مسعود عالی
@kodak_novjavan1399
👌 تلنگری زیبا برای همه ما
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت ششم ☀️☀️☀️
🌸 جعفر ، مات و مبهوت ، به زهرا گفت :
🌹 این بچه اینجا چکار می کنه ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 به من میگی ؟! به خودت بگو
🇮🇷 چرا بچه رو گذاشتی دم در و رفتی ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 من نذاشتم ؛ من بردمش کلانتری
🌹 من تحویلش دادم و برگشتم
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 بچه ، دم در خونه بود
🇮🇷 من فکر کردم تو گذاشتیش
🌸 جعفر ، با عجله و بدون بچه به کلانتری رفت
🌸 مستقیم به طرف سروان جلیلی رفت و گفت :
🌹 آقا بچه کجاست ؟!
🌸 سروان جلیلی در حال نوشتن گفت :
🌟 کدوم بچه ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 همون بچه ای که یک ساعت پیش ،
🌹 به شما تحویل دادم .
🌸 سروان جلیلی ،
🌸 خودکارش را روی دفتر گذاشت ؛
🌸 و با تعجب نگاهی به جعفر کرد و گفت :
🌟 شما به بنده بچه دادید ؟!
🌸 جعفر گفت : ندادم ؟!
🌸 سروان جلیلی گفت :
🌟 شما حالتون خوبه ؟!
🌟 بنده تا حالا شمارو ندیدم
🌟 از صبح تا الآن که در خدمتتون هستم
🌟 هیچ بچه ای هم تو کلانتری ندیدم
🌸 جعفر به فکر فرو رفت
🌸 بهت زده به سروان جلیلی نگاه می کرد .
🌸 سکوت جعفر ، طول کشید .
🌸 سروان جلیلی گفت :
🌟 آقا حالتون خوبه ؟!
🌸 جعفر ، معذرت خواهی کرد
🌸 و از کلانتری بیرون آمد .
🌸 در حال قدم زدن ، با خودش حرف می زد
🌸 از بس غرق فکر بود
🌸 نفهمید چگونه به خانه رسید .
🌸 سپس در حیاط ایستاد و زهرا را صدا زد .
🌸 زهرا با لبی خندان و روحیه ای شاد ،
🌸 و با بچه که در بغلش بود ،
🌸 به طرف جعفر آمد و گفت :
🇮🇷 بله عزیزم چی شده ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 به نظرت ! من دیوونه شدم ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 نه قربونت برم
🇮🇷 تو عاقلترین مرد دنیایی .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
@kodak_novjavan1399
23.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای شهر موشکی
🇮🇷 این قسمت : رزمایش موشکی
@kodak_novjavan1399
14.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون اتل متل یه جنگل
🇮🇷 این داستان : دایره بازی
@kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت هفتم ☀️☀️☀️
🌸 جعفر به زهرا گفت :
🌹 فکر کنم این بچه ، یه بچه معمولی نیست
🌹 هم میتونه تنهایی بیاد خونه
🌹 هم میتونه کاری بکنه که دیگران ،
🌹 هیچی یادشون نباشه
🌸 زهرا گفت : چطور ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 یادته صبح رفتیم بچه رو تحویل بدیم ؟!
🌹 وقتی برگشتیم چه اتفاقی افتاد ؟!
🌹 بچه رو تو خونه دیدیم
🌹 پلیس ، بچه رو نیاورده ، خودش اومده
🌹 دوباره که بچه رو فرستادم کلانتری
🌹 پلیسا ، بچه رو یادشون نبود
🌹 وقتی هم که برگشتم
🌹 شما فکر کردی ، من گذاشتمش پشت در ؛
🌹 ولی بازم خودش به تنهایی اومده ؛
🌹 برای سومین بار رفتم کلانتری ،
🌹 پلیسا ، نه منو یادشون بود نه بچه رو !!!
🌸 زهرا با تعجب به بچه نگاه کرد و گفت :
🇮🇷 یعنی این بچه ، استثنائیه ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 نمی دونم ! شاید هم جادوگره یا آدم فضائیه
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 نه عزیزم اینجوری نگو
🇮🇷 این بچه ، شگفت انگیزه
🇮🇷 هر کی هست ، من دوستش دارم
🇮🇷 انگار خودش هم مارو دوست داره
🇮🇷 و حاضر نیست ما رو ترک کنه
🇮🇷 پس بذار پیش ما بمونه .
🇮🇷 بذار براش مادری کنم .
🌸 جعفر گفت :
🌹 پس پدر و مادرش چی ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 کدوم پدر و مادر ؟!
🇮🇷 پدر و مادرش اگه می خواستنش
🇮🇷 که دم در خونه ما نمیذاشتنش
🇮🇷 از کجا معلوم ، شاید هم پدر و مادر نداره
🌸 جعفر و زهرا ، تصمیم گرفتند
🌸 تا بچه را بزرگ کنند .
🌸 و از اینکه ،
🌸 احساس پدر و مادر شدن را تجربه کردند ،
🌸 خیلی خوشحال بودند .
🌸 و با هم قرار گذاشتند
🌸 تا از سر راهی و استثنایی بودن او ،
🌸 به کسی ، چیزی نگویند .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399