🎈🎈🎈
نمونه هایی از بازی های حسی:
1- خمیر بازی
فعالیت بسیار مناسبی است. علاوه بر تحریکات حسی در دست وانگشتان،حرکات انگشتان را شکل میدهد و باعث افزایش قدرت انگشتان و همچنین خلاقیت در کودک می گردد.🙃😍
2- نقاشی انگشتی
بسیاری از بچه ها دوست دارن که با انگشت نقاشی کنند،این فعالیت هم هیجان انگیز و جالب است و هم به رشد انگشت اشاره،شناخت انگشتان،توجه و تمرکز و هماهنگی کودک کمک می کند.🌺✌️
3- آب بازی
کودکان آب بازی کردن را دوست دارند.با هدفمند کردن این کار میتوان علاوه بر رشد حسی در کودک،حرکات دست را نیز بهبود بخشید.شستن ظروف و پارچه های کوچک،از جمله فعالیتهای مورد علاقه کودک است.🌊💧
4- بازی کردن با شن و ماسه
بیشتر کودکان این فعالیت را دوست دارند.آنها شن،ماسه یا گندم را مشت میکنند و از یک ظرف به دیگری میریزند علاوه بر ان با حرکت دادن دست داخل ظرف شن و ماسه و ایجاد سر و صدا لذت میبرند.🧡
5- استفاده از برچسب ها
بر روی نقاط مختلف بدن کودک برچسب نصب می کنیم و بعد با آوردن نام آن نقاط از کودک می خواهیم آنها را بکند.👶
6- قراردادن و خارج کردن وسایل داخل کوله پشتی یا کیف
با این تمرین هوشیاری حسی در دست های کودک افزایش میابد.🎒
7- هل دادن و کشیدن اشیا🤛
8- بازی ها و فعالیت هایی که کودک را در معرض طبیعت قرار میدهد مثل،باغبانی،درخت کاری،آبیاری بیل زدن و...😍🌿
🆔 @kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی جوجه تیغی 🦔🦔
🆔 @kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_دست_ورزی
#بازی_تمرکزی
با وسایل بسیار ساده و در دسترس این وسیله بازی را درست کنید 😍🎈
🆔 @kodakane
Different Singer - Lalaei 8 (128).mp3
2.23M
لالایی کودکانه😍😍
😴😴😴😴😴😴😴😴😴
🆔 @kodakane
🕊کبوتر امام رضا🕊
بغ بغ بغو بغ بغ بغو🕊
کبوتر امام رضا✨
وقتی که پرواز میکنی🕊
به دور گنبد طلا🕌
دعا بخون برای من🤲
تو از امام رضا(علیه السلام)بخواه✨
خدا نصیب من کنه✨
گنبد و صحن و بارگاه🕌
خیلی دلم میخواد یه روز🌤
بیام پیش امام رضا(علیه السلام)⚡️
بال و پرامو وا کنم🕊
به دور گنبد طلا🕌
#یاامام_رضا_علیه_ااسلام😍
🆔 @kodakane
#اصول_تربیتی_کودک
▪️ کودک درسن۱تا۳ سالگی مرتب باید تأیید شود.
ولی متأسفانه دقیقاًدرهمین مرحله،کودک بیشترین پیام منفی راازوالدین دریافت می کند:
نکن،دست نزن،ببین چه کردي،
نمی تونی،می افتی و...🤦♀
🆔 @kodakane
#بازی
🌸🍃بچه ها دست همدیگه رو می گیرن و دایره وار می ایستند و مربی شعر رو میخونه و بچه ها می چرخن بعد بچه ها در جواب میپرند و هی میگن...
خدا چه زیباست ، هی...
خالق دنیاست، هی...🌺
زیبا آفرید، هی…
ابرای سفید، هی…🌷
خورشید تابان، هی…
ماه درخشان، هی…🌹
گل های رنگی، هی…
هر چی قشنگی، هی…🌸
میگیم یک صدا، هی…
ما شکر خدا، هی…❤️
#باران
🆔 @kodakane
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :مهربان
یکی بود، یکی نبود. توی یک جنگل دور، حیوانی زندگی میکرد، چه حیوانی؟! خودت قصه را بخوان و حدس بزن که کدام حیوان!
توی جنگل، همه او را صدا میکردند: «مهربان». در همسایگی مهربان، روباهی لانه داشت، بدجنس و مغرور. روباه دمی داشت، قشنگ و پرمو. یک روز حیوانات جنگل تصمیم گرفتند که جشن بزرگی برپا کنند و بهترین حیوان را انتخاب کنند. وقتی این خبر به گوش آقا روباهه رسید، خیلی خوشحال شد. با خودش گفت: «از حالا معلوم است که چه کسی بهعنوان بهترین حیوان جنگل انتخاب خواهد شد.» بعد نگاهی به دمش انداخت و با غرور گفت: «حیوان زیبایی که دمی به این قشنگی داشته باشد، بهترین حیوان جنگل است.»
روباه با این فکر، خوشحال و سرحال از لانه بیرون رفت تا در جنگل قدم بزند. اما هنوز از لانهاش خیلی دور نشده بود که صدای حرف زدن چند نفر را شنید. آهسته به طرف صدا رفت. یواشکی از پشت بوتهها سرک کشید. دید گنجشک و گوزن و خرگوش دور هم جمع شدهاند. گنجشک برایشان تعریف میکرد و میگفت: «چند روز پیش، به جوجهام پرواز کردن یاد میدادم که ناگهان جوجهی بیچاره از بالای درخت افتاد زمین. هر چه کردم نتوانستم او را بلند کنم. میترسیدم نکند حیوانی بیاید و او را بخورد.
یک دفعه به یاد مهربان افتادم. با عجله به سراغش رفتم و کمک خواستم. مهربان هم خودش را به جوجهام رساند. او را برداشت و با خودش از درخت بالا برد و گذاشت توی لانه. به نظر من بهترین حیوان جنگل، مهربان است.»
گوزن گفت: «من هم یک روز که داشتم از دست شکارچی فرار میکردم، شاخمگیر کرد به شاخهی درخت. هر چه کردم نتوانستم شاخم را بیرون بیاورم. میترسیدم نکند شکارچی برسد و من را شکار کند. آن قدر فریاد زدم تا مهربان صدایم را شنید. آمد و شاخهی درخت را شکست و شاخم را آزاد کرد. او حیوان قوی و بزرگی است.»
خرگوش که این حرفها را شنید، گفت: «من هم یک روز وقتی میخواستم آب بخورم، پایم لیز خورد و افتادم توی رودخانه، داشتم غرق میشدم. داد زدم و کمک خواستم. مهربان که تازه از خواب زمستانی بیدار شده بود، صدایم را شنید، پرید توی آب و شناکنان من را نجات داد. او شناگر ماهری است.» گنجشک گفت: «من مطمئن هستم حیوانات دیگر هم، مهربان را خیلی دوست دارند. چون او با همه مهربان است و به همه کمک میکند.»
روباه با شنیدن این حرفها عصبانی شد. با خودش گفت: «یک بلایی بر سر مهربان بیاورم که مهربانی کردن از یادش برود! آن وقت حیوانات جنگل را وادار میکنم تا من را بهعنوان بهترین حیوان جنگل انتخاب کنند.»
با این فکر راه افتاد و رفت به خانهی مهربان. در زد. مهربان گفت: «کیه؟»
روباه گفت: «منم! روباه غمگین و بیچاره.»
مهربان در را باز کرد و با تعجب پرسید: «چی شده؟! چرا ناراحتی ؟!»
روباه گفت: «راستش را بخواهی، دیگر از بدجنسی کردن خسته شدهام. من هم میخواهم مثل تو مهربان باشم. آمدهام تا از تو خواهش کنم که مهربانیات را به من بدهی.»
مهربان با تعجب گفت: «چی؟! مهربانیم را به تو بدهم؟! خوب اگر این کار را بکنم که دیگر مهربان نیستم!» روباه تا این حرف را شنید، زد زیر گریه و گفت: «تو به همهی حیوانات کمک میکنی و آنها را خوشحال میکنی، اما حالا که من از تو چیزی میخواهم، دلم را میشکنی؟» مهربان که اشکهای روباه را دید، دلش سوخت و گفت: «خیلی خوب، گریه نکن! مهربانی من مال تو.» روباه از اینکه توانسته بود مهربان را گول بزند، خیلی خوشحال شد. مهربانی او را گرفت و با عجله به خانهاش برد و گذاشت توی صندوقچه و درش را بست. بعد دستهایش را بر هم زد و گفت: «این هم از این. حالا ببینم چه کسی بهترین حیوان این جنگل است؟»
آقا کلاغه که همهچیز را دیده بود، با عجله رفت و حیوانات جنگل را خبر کرد. آنها خیلی ناراحت شدند و فکر کردند و برای کمک به مهربان نقشهای کشیدند. فردای آن روز، مثل هر روز، روباه برای گردش به وسط جنگل رفت. کلاغ که مواظب آقا روباهه بود، صبر کرد تا او حسابی از لانهاش دور شد. بعد ناگهان شروع کرد به فریاد زدن و گفت: «خطر، خطر، شکارچی دارد میآید!» روباه تا این خبر را شنید، خواست فرار کند، اما دوباره کلاغ داد زد و گفت: «ای وای! آقا روباهه، کجا میروی؟! تو داری به طرف شکارچی میدوی!» روباه که حسابی ترسیده بود، پرسید: «پس چکار کنم؟ کجا بروم؟»
کلاغ گفت: «به دنبال من بیا! من جایی را بلدم که میتوانی از دست شکارچی پنهان شوی.»
کلاغ پرواز کرد. روباه در حالی که سرش را بالا گرفته بود تا کلاغ را گم نکند، به دنیال او میدوید که ناگهان افتاد روی بوتههای خار. روباه خواست با عجله خودش را نجات بدهد، اما دمش به خارها گیر کرد و کنده شد.
در همین موقع خرگوش که همان جا منتظر بود، دوید و دم روباه را برداشت و پا گذاشت به فرار. روباه که هاج و واج خرگوش را نگاه میکرد، فهمید که گول خورده است. او با عصبانیت به کلاغ گفت: «این کارها چیه؟ زود برو و به
خرگوش بگو دمم را پس بده!»
کلاغ گفت: «اگر میخواهی دمت را پس بگیری، باید اول مهربانی را به او برگردانی!»
روباه که دیگر چارهای نداشت، قبول کرد. مهربانی را و دمش را گرفت.
چند روز بعد جشن بزرگی در جنگل برپا شد و مهربان بهعنوان بهترین حیوان جنگل انتخاب شد.
خوب، قصهی ما به سر رسید و نوبت حدس تو رسید. حالا اگر گفتی حیوان قصهی ما که زمستانها به خواب زمستان میرود، قوی و پرزور است. هم میتواند از درخت بالا برود و هم میتواند شنا کند، کدام حیوان است؟
بله درست حدس زدی! خرس قهوهای.
🆔 @kodakane
#شعر_کودکانه
🌹🌹🌹🌹🌻🌻🌻🌹🌹🌹🌹
یه روز یه گنجشک سیاه
اومد رو بوم خونه ام
اول نشست رو پنجره
بعدش نشست رو شونه ام
گفتم گنجشک کجا بودی؟
که انقدر سیاه شدی؟
تو رنگ مشکی اُفتادی
یا که تو قیر سیاه شدی
به من نگاهی کرد و بعد
به آسمون اشاره کرد
به دود زشت ماشینا
به دور دورا اشاره کرد
کاشکی که آسمونمون
تمیز باشه، آبی باشه
کاشکی شبهای شهرمون
همیشه مهتابی باشه
🌈☀️🌤⛅️🌥🌥⛅️🌤☀️🌈
🆔 @kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
5علت دروغ گفتن بچه ها😞
🆔 @kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه
خروسه میگه قوقولی قوقو ،
سلام علیکم آقا کوچولو🐓
🆔 @kodakane
#تغذیه_کودک
🌈کوکوی حبوبات🌈
خوشمزه و پرخاصیت حبوبات
مواد لازم:😘
🔹نخود آبگوشتی یک فنجان
🔹لوبیا قرمز یک فنجان
🔹پیاز یک عدد کوچک
🔹سیب زمینی یک عدد متوسط
🔹تخم مرغ یک عدد
🔹آرد ۲ قاشق غذاخوری
🔹نمک و زردچوبه و ادویه به میزان دلخواه(برای بالای یکسال)
طرز تهیه: 😍
🌈از روز قبل نخود و لوبیا رو داخل آب و نمک بخیسانید
بعد از چندین بار عوض کردن آب، آنها رو پخته و توی آبکش بریزید
سپس سیب زمینی خام رنده شده و پیاز و حبوبات را داخل غذاساز میکس کنید(می تونید چرخ کنید )
تخم مرغ و نمک و ادویه ها رو اضافه کرده و حسابی مخلوط کنید
بعد به اندازه دلخواه از مواد رو برداشته و سرخ کنید.
🆔 @kodakane
👦🏻✏️یک عادت بد✏️👦🏻
علی کوچولو امسال تازه رفته بود کلاس اول. اون خیلی مدرسه رو دوست داشت. آخه می تونست با دوستای هم سن و سالش بازی کنه، باهاشون حرف بزنه، تازه می تونست خوندن و نوشتن هم یاد بگیره.
علی کوچولو وقتی از مدرسه می اومد، دست و صورتش رو می شست و ناهارشو می خورد و بعد کمی استراحت می کرد.
علی کوچولو اون روز یه عالمه مشق داشت تازه مامانش باید بهش دیکته هم می گفت. علی کوچولو رفت تو اتاقش تا مشق هاش رو بنویسه. وقتی تکلیفش تمام شد از مامانش خواست تا بهش دیکته بگه.
مامان علی هم قبول کرد و علی رفت تا دفتر کتابش رو بیاره.
علی کتابش رو به مامانش داد و گفت باید از این درس بهش دیکته بگه.
مامان علی شروع کرد به دیکته گفتن و علی هم می نوشت. علی گفت: مامان نوشتم بگو. ولی مامان به علی نگاه کرد و گفت: عزیزم تو چرا ته مدادت رو می ذاری توی دهنت.
علی گفت: من عادتمه. وقتی خانم معلم هم بهم دیکته می گه این کار رو انجام می دم.
مامان علی ناراحت شد و گفت: عزیزم این کار باعث می شه تو مریض بشی. تو نباید مداد و پاکن و هرچیز کثیف دیگه رو تو دهنت بذاری. آخه اونا کثیف هستن و تو رو مریض می کنند.
علی هم به مامانش قول داد که دیگه این کار رو انجام نده. مامانش هم خوشحال شد و بقیه ی دیکته ی علی رو گفت.
#قصه
🆔 @kodakane
#قصه😍
با من دوست می شوی؟❤️
جوجه عقاب تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود. اما خیلی تنها بود، نه خواهری داشت نه برادری! هربار به مامان میگفت :« من خواهر و برادر میخواهم» مامان میگفت:« باید صبر کنی » یک روز که از تنهایی خسته شده بود . پر زد و در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمونِ جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا یک قناری رنگارنگ دید . پایین آمد ،گفت:« سلام قناری کوچولو،تو چقدر کوچولو و بامزه ای» قناری نگاهی به عقاب کرد ترسید و عقب رفت ، گفت:« تو می خواهی مرا بخوری؟» عقاب گفت:« بخورم؟! برای چی بخورم؟! بیا باهم دوست باشیم.»
قناری که از ترس نوکش می لرزید گفت:« نه من با تو دوست نمی شوم.» و از آن جا دور شد.
جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمون جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا چشمش به یک موش افتاد. با سرعت به سمت موش پرواز کرد. موش تا او را دید خودش را در سوراخی پنهان کرد.
جوجه عقاب روی زمین نشست؛ گفت:« بیا بیرون من که با تو کاری ندارم. فقط می خواهم با هم دوست باشیم.»
موش که از ترس می لرزید چیزی نگفت. جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمون جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا چشمش به یک جوجه تیغی افتاد . سریع به سمتش پرواز کرد ، کنارش نشست، جوجه تیغی تا عقاب را دید دور خودش چرخید، او حالا یک توپِ تیغی شده بود، عقاب بالش را به توپِ تیغی زد ، تیغی در دستش فرو رفت، عقاب ترسید و عقب رفت.
جوجه تیغی یواشکی نگاهی به جوجه عقاب که از ترس می لرزید کرد و گفت:« نترس اگر من را نخوری من هم تو را اذیت نمی کنم»
اما جوجه عقاب که بالش درد گرفته بود ترسید و به لانه اش برگشت.
در لانه یک جوجه عقاب دید . مامان خندید و گفت:« بالاخره خواهرت از تخم بیرون آمد عزیزم» جوجه عقاب خوشحال شد و خواهرش را محکم بغل کرد و بوسید. او دیگر تنها نبود.
#قصه
🆔 @kodakane