#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :مهربان
یکی بود، یکی نبود. توی یک جنگل دور، حیوانی زندگی میکرد، چه حیوانی؟! خودت قصه را بخوان و حدس بزن که کدام حیوان!
توی جنگل، همه او را صدا میکردند: «مهربان». در همسایگی مهربان، روباهی لانه داشت، بدجنس و مغرور. روباه دمی داشت، قشنگ و پرمو. یک روز حیوانات جنگل تصمیم گرفتند که جشن بزرگی برپا کنند و بهترین حیوان را انتخاب کنند. وقتی این خبر به گوش آقا روباهه رسید، خیلی خوشحال شد. با خودش گفت: «از حالا معلوم است که چه کسی بهعنوان بهترین حیوان جنگل انتخاب خواهد شد.» بعد نگاهی به دمش انداخت و با غرور گفت: «حیوان زیبایی که دمی به این قشنگی داشته باشد، بهترین حیوان جنگل است.»
روباه با این فکر، خوشحال و سرحال از لانه بیرون رفت تا در جنگل قدم بزند. اما هنوز از لانهاش خیلی دور نشده بود که صدای حرف زدن چند نفر را شنید. آهسته به طرف صدا رفت. یواشکی از پشت بوتهها سرک کشید. دید گنجشک و گوزن و خرگوش دور هم جمع شدهاند. گنجشک برایشان تعریف میکرد و میگفت: «چند روز پیش، به جوجهام پرواز کردن یاد میدادم که ناگهان جوجهی بیچاره از بالای درخت افتاد زمین. هر چه کردم نتوانستم او را بلند کنم. میترسیدم نکند حیوانی بیاید و او را بخورد.
یک دفعه به یاد مهربان افتادم. با عجله به سراغش رفتم و کمک خواستم. مهربان هم خودش را به جوجهام رساند. او را برداشت و با خودش از درخت بالا برد و گذاشت توی لانه. به نظر من بهترین حیوان جنگل، مهربان است.»
گوزن گفت: «من هم یک روز که داشتم از دست شکارچی فرار میکردم، شاخمگیر کرد به شاخهی درخت. هر چه کردم نتوانستم شاخم را بیرون بیاورم. میترسیدم نکند شکارچی برسد و من را شکار کند. آن قدر فریاد زدم تا مهربان صدایم را شنید. آمد و شاخهی درخت را شکست و شاخم را آزاد کرد. او حیوان قوی و بزرگی است.»
خرگوش که این حرفها را شنید، گفت: «من هم یک روز وقتی میخواستم آب بخورم، پایم لیز خورد و افتادم توی رودخانه، داشتم غرق میشدم. داد زدم و کمک خواستم. مهربان که تازه از خواب زمستانی بیدار شده بود، صدایم را شنید، پرید توی آب و شناکنان من را نجات داد. او شناگر ماهری است.» گنجشک گفت: «من مطمئن هستم حیوانات دیگر هم، مهربان را خیلی دوست دارند. چون او با همه مهربان است و به همه کمک میکند.»
روباه با شنیدن این حرفها عصبانی شد. با خودش گفت: «یک بلایی بر سر مهربان بیاورم که مهربانی کردن از یادش برود! آن وقت حیوانات جنگل را وادار میکنم تا من را بهعنوان بهترین حیوان جنگل انتخاب کنند.»
با این فکر راه افتاد و رفت به خانهی مهربان. در زد. مهربان گفت: «کیه؟»
روباه گفت: «منم! روباه غمگین و بیچاره.»
مهربان در را باز کرد و با تعجب پرسید: «چی شده؟! چرا ناراحتی ؟!»
روباه گفت: «راستش را بخواهی، دیگر از بدجنسی کردن خسته شدهام. من هم میخواهم مثل تو مهربان باشم. آمدهام تا از تو خواهش کنم که مهربانیات را به من بدهی.»
مهربان با تعجب گفت: «چی؟! مهربانیم را به تو بدهم؟! خوب اگر این کار را بکنم که دیگر مهربان نیستم!» روباه تا این حرف را شنید، زد زیر گریه و گفت: «تو به همهی حیوانات کمک میکنی و آنها را خوشحال میکنی، اما حالا که من از تو چیزی میخواهم، دلم را میشکنی؟» مهربان که اشکهای روباه را دید، دلش سوخت و گفت: «خیلی خوب، گریه نکن! مهربانی من مال تو.» روباه از اینکه توانسته بود مهربان را گول بزند، خیلی خوشحال شد. مهربانی او را گرفت و با عجله به خانهاش برد و گذاشت توی صندوقچه و درش را بست. بعد دستهایش را بر هم زد و گفت: «این هم از این. حالا ببینم چه کسی بهترین حیوان این جنگل است؟»
آقا کلاغه که همهچیز را دیده بود، با عجله رفت و حیوانات جنگل را خبر کرد. آنها خیلی ناراحت شدند و فکر کردند و برای کمک به مهربان نقشهای کشیدند. فردای آن روز، مثل هر روز، روباه برای گردش به وسط جنگل رفت. کلاغ که مواظب آقا روباهه بود، صبر کرد تا او حسابی از لانهاش دور شد. بعد ناگهان شروع کرد به فریاد زدن و گفت: «خطر، خطر، شکارچی دارد میآید!» روباه تا این خبر را شنید، خواست فرار کند، اما دوباره کلاغ داد زد و گفت: «ای وای! آقا روباهه، کجا میروی؟! تو داری به طرف شکارچی میدوی!» روباه که حسابی ترسیده بود، پرسید: «پس چکار کنم؟ کجا بروم؟»
کلاغ گفت: «به دنبال من بیا! من جایی را بلدم که میتوانی از دست شکارچی پنهان شوی.»
کلاغ پرواز کرد. روباه در حالی که سرش را بالا گرفته بود تا کلاغ را گم نکند، به دنیال او میدوید که ناگهان افتاد روی بوتههای خار. روباه خواست با عجله خودش را نجات بدهد، اما دمش به خارها گیر کرد و کنده شد.
در همین موقع خرگوش که همان جا منتظر بود، دوید و دم روباه را برداشت و پا گذاشت به فرار. روباه که هاج و واج خرگوش را نگاه میکرد، فهمید که گول خورده است. او با عصبانیت به کلاغ گفت: «این کارها چیه؟ زود برو و به
خرگوش بگو دمم را پس بده!»
کلاغ گفت: «اگر میخواهی دمت را پس بگیری، باید اول مهربانی را به او برگردانی!»
روباه که دیگر چارهای نداشت، قبول کرد. مهربانی را و دمش را گرفت.
چند روز بعد جشن بزرگی در جنگل برپا شد و مهربان بهعنوان بهترین حیوان جنگل انتخاب شد.
خوب، قصهی ما به سر رسید و نوبت حدس تو رسید. حالا اگر گفتی حیوان قصهی ما که زمستانها به خواب زمستان میرود، قوی و پرزور است. هم میتواند از درخت بالا برود و هم میتواند شنا کند، کدام حیوان است؟
بله درست حدس زدی! خرس قهوهای.
🆔 @kodakane
#شعر_کودکانه
🌹🌹🌹🌹🌻🌻🌻🌹🌹🌹🌹
یه روز یه گنجشک سیاه
اومد رو بوم خونه ام
اول نشست رو پنجره
بعدش نشست رو شونه ام
گفتم گنجشک کجا بودی؟
که انقدر سیاه شدی؟
تو رنگ مشکی اُفتادی
یا که تو قیر سیاه شدی
به من نگاهی کرد و بعد
به آسمون اشاره کرد
به دود زشت ماشینا
به دور دورا اشاره کرد
کاشکی که آسمونمون
تمیز باشه، آبی باشه
کاشکی شبهای شهرمون
همیشه مهتابی باشه
🌈☀️🌤⛅️🌥🌥⛅️🌤☀️🌈
🆔 @kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
5علت دروغ گفتن بچه ها😞
🆔 @kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه
خروسه میگه قوقولی قوقو ،
سلام علیکم آقا کوچولو🐓
🆔 @kodakane
#تغذیه_کودک
🌈کوکوی حبوبات🌈
خوشمزه و پرخاصیت حبوبات
مواد لازم:😘
🔹نخود آبگوشتی یک فنجان
🔹لوبیا قرمز یک فنجان
🔹پیاز یک عدد کوچک
🔹سیب زمینی یک عدد متوسط
🔹تخم مرغ یک عدد
🔹آرد ۲ قاشق غذاخوری
🔹نمک و زردچوبه و ادویه به میزان دلخواه(برای بالای یکسال)
طرز تهیه: 😍
🌈از روز قبل نخود و لوبیا رو داخل آب و نمک بخیسانید
بعد از چندین بار عوض کردن آب، آنها رو پخته و توی آبکش بریزید
سپس سیب زمینی خام رنده شده و پیاز و حبوبات را داخل غذاساز میکس کنید(می تونید چرخ کنید )
تخم مرغ و نمک و ادویه ها رو اضافه کرده و حسابی مخلوط کنید
بعد به اندازه دلخواه از مواد رو برداشته و سرخ کنید.
🆔 @kodakane
👦🏻✏️یک عادت بد✏️👦🏻
علی کوچولو امسال تازه رفته بود کلاس اول. اون خیلی مدرسه رو دوست داشت. آخه می تونست با دوستای هم سن و سالش بازی کنه، باهاشون حرف بزنه، تازه می تونست خوندن و نوشتن هم یاد بگیره.
علی کوچولو وقتی از مدرسه می اومد، دست و صورتش رو می شست و ناهارشو می خورد و بعد کمی استراحت می کرد.
علی کوچولو اون روز یه عالمه مشق داشت تازه مامانش باید بهش دیکته هم می گفت. علی کوچولو رفت تو اتاقش تا مشق هاش رو بنویسه. وقتی تکلیفش تمام شد از مامانش خواست تا بهش دیکته بگه.
مامان علی هم قبول کرد و علی رفت تا دفتر کتابش رو بیاره.
علی کتابش رو به مامانش داد و گفت باید از این درس بهش دیکته بگه.
مامان علی شروع کرد به دیکته گفتن و علی هم می نوشت. علی گفت: مامان نوشتم بگو. ولی مامان به علی نگاه کرد و گفت: عزیزم تو چرا ته مدادت رو می ذاری توی دهنت.
علی گفت: من عادتمه. وقتی خانم معلم هم بهم دیکته می گه این کار رو انجام می دم.
مامان علی ناراحت شد و گفت: عزیزم این کار باعث می شه تو مریض بشی. تو نباید مداد و پاکن و هرچیز کثیف دیگه رو تو دهنت بذاری. آخه اونا کثیف هستن و تو رو مریض می کنند.
علی هم به مامانش قول داد که دیگه این کار رو انجام نده. مامانش هم خوشحال شد و بقیه ی دیکته ی علی رو گفت.
#قصه
🆔 @kodakane
#قصه😍
با من دوست می شوی؟❤️
جوجه عقاب تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود. اما خیلی تنها بود، نه خواهری داشت نه برادری! هربار به مامان میگفت :« من خواهر و برادر میخواهم» مامان میگفت:« باید صبر کنی » یک روز که از تنهایی خسته شده بود . پر زد و در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمونِ جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا یک قناری رنگارنگ دید . پایین آمد ،گفت:« سلام قناری کوچولو،تو چقدر کوچولو و بامزه ای» قناری نگاهی به عقاب کرد ترسید و عقب رفت ، گفت:« تو می خواهی مرا بخوری؟» عقاب گفت:« بخورم؟! برای چی بخورم؟! بیا باهم دوست باشیم.»
قناری که از ترس نوکش می لرزید گفت:« نه من با تو دوست نمی شوم.» و از آن جا دور شد.
جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمون جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا چشمش به یک موش افتاد. با سرعت به سمت موش پرواز کرد. موش تا او را دید خودش را در سوراخی پنهان کرد.
جوجه عقاب روی زمین نشست؛ گفت:« بیا بیرون من که با تو کاری ندارم. فقط می خواهم با هم دوست باشیم.»
موش که از ترس می لرزید چیزی نگفت. جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمون جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا چشمش به یک جوجه تیغی افتاد . سریع به سمتش پرواز کرد ، کنارش نشست، جوجه تیغی تا عقاب را دید دور خودش چرخید، او حالا یک توپِ تیغی شده بود، عقاب بالش را به توپِ تیغی زد ، تیغی در دستش فرو رفت، عقاب ترسید و عقب رفت.
جوجه تیغی یواشکی نگاهی به جوجه عقاب که از ترس می لرزید کرد و گفت:« نترس اگر من را نخوری من هم تو را اذیت نمی کنم»
اما جوجه عقاب که بالش درد گرفته بود ترسید و به لانه اش برگشت.
در لانه یک جوجه عقاب دید . مامان خندید و گفت:« بالاخره خواهرت از تخم بیرون آمد عزیزم» جوجه عقاب خوشحال شد و خواهرش را محکم بغل کرد و بوسید. او دیگر تنها نبود.
#قصه
🆔 @kodakane
خانه ی امن.mp3
11.8M
🕊🕊#خانه_ی_امن
🎀خانم قصه گو: عمه راحیل
🎀خانم نویسنده :خدیجه بابایی
⏰8:11دقیقه
🆔 @kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ کلیپ انیمیشنی با موضوع #امام_رضا_(ع)
🆔 @kodakane
وقتی فرزندتان آشفته می شود پریشانی اش را کوچک نشمارید.
❌ چیزی نشده که اینقدر ناراحت شدی.
به جای آن صراحتا نظرتان را در مورد احساسات او بیان کنید.
✅ حق میدم بهت وقتی یه مدت طولانی روی این بازی کار کزدی و آن طور که دلت میخواست از آب در نیومد.
وقتی ناکامی کودک درک شود، سادهتر زا آن مشکل کنار می آید.
🆔 @kodakane
#نکته_تربیتی
❌بحران 7 الی 8 سالگی کودکان:
این دوران دورانی است که کودک به خاطر تغییرات بیوشیمیای مغز دارای حسی میشوند که خود را بد میدانند ومعمولا کارهای بدی انجام میدهد که این بد بودن خود را ثابت کند .
وظیفه پدر ومادر این است که روزی حداقل 20 بار به کودک فرزند خود بگویند که خوب ودوست داشتنی است و
با صبر وتحمل در برابر کودک خود عکس العمل بد وعصبانیت نشان ندهند .
پدر ومادر وظیفه دارند که فرزند خود را به جایی که دیگران فرزند آنها را تحقیر وسرزنش میکنند وبرچسب بد بودن به او میزنند نبرند 🚫
متاسفانه جامعه ما پر است از نادان هایی که هیچ چیز از تعلیم وتربیت نمیدانند ونادان هایی نادان تر از خود را تربیت میکنند.
🆔 @kodakane
🕷عنکبوت و پیرزن🕷
👇
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
زیر این آسمان آبی، پیرزنی در کلبه ای جنگلی زندگی می کرد. دراین خانه عنکبوت کوچکی هرشب تا صبح بیدار می ماند و تار می تنید. هروقت حشره ای داخل کلبه می شد به این تارها می چسبید.
پیرزن هر روز صبح وقتی این صحنه و خانه عنکبوت را می دید عصبانی می شد و با جارویی خانه زیبای عنکبوت را خراب می کرد.
روزها می گذشتند و هر روزهمین اتفاق می افتاد . همیشه پیرزن به عنکبوت کوچک می گفت که چرا این کار را می کنی و تو موجودی شلخته و بی فایده هستی .
روزها گذشتند ،فصل ها ی بهار، تابستان ،پاییز نیز گذشتند و فصل زمستان آمد. یکی از شب های زمستان که هوا به شدت سرد شده بود و باران می بارید پیرزن هر چه هیزم داشت در آتش ریخت ولی همچنان خانه سرد بود. دیگروسیله ای برای گرم کردن خانه وجود نداشت و پیرزن عزیز ما سرما خورد .
عنکبوت کوچک که قلبی مهربان داشت و پیرزن را بسیار دوست داشت تا صبح بیدار ماند و با تارهای خود یک لباس گرم و زیبا برای پیرزن بافت و جلوی تمام درها و پنجره ها را با تارهای خود پوشاند تا سرما وارد خانه نشود.
صبح روز بعد پیرزن وقتی از خواب بیدار شد لباس زیبا را در کنار رختخوابش دید و پوشید .لباس بسیار گرم بود و حالش را بهتر کرد .آن روز پیرزن به کارها ی عنکبوت زیبای قصه ی ما فکر کرد و متوجه شد که عنکبوت موجود بسیار مفیدی است.
او با تار های خود دامی برای حشرات می ساخت تا مزاحم پیرزن نشوند و با تارهای ظریف و نازک ولی محکم خود جلوی سرما را هم می گرفت.
پیرزن خدا را شکر کرد و با خود گفت: خدا هرگز موجودی را بی فایده نیافریده است .
#قصه_متنی
🆔 @kodakane
@childrin1.کانال دُردونه.mp3
6.02M
🔴 مشارکت دادن #کودکان در آشپزی و تدارک غذا یکی از روشهای مستقل کردن آنهاست.
⭐️ میتوانید ضمن رعایت احتیاط، کارهایی مانند چیدن میوه ها یا خشک کردن ظروف کوچک را به فرزند خردسال خود بسپارید.
⭐️ از او بخواهید غذا را بچشد و نظرش را در مورد طعمش بگوید. با اينكار #اعتمادبه_نفس كودك خود را افزايش ميدهيد.
🆔 @kodakane