☘️👈خرمشهر را خدا چگونه آزاد کرد؟
👈سوره محمد آيه 11
«ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُواْ وَأَنَّ الْكَافِرِينَ لَا مَوْلَى لَهُمْ »
این (كیفرِ كافران) به خاطر آن است كه خداوند، یاور كسانى است كه ایمان آوردهاند و همانا كافران یاورى ندارند.
🌹🌹🌙بیانات امام خامنه ای در دانشگاه افسرى و تربیت پاسداری امام حسین علیهالسلام ۱۳۹۵/۰۳/۰۳
«امام این را به ما فهماند؛ فهماند که وقتی مجاهدت میکنید، وقتی تنبلی نمیکنید، وقتی وارد میدان میشوید، وقتی نیروهای خودتان را به صحنه وارد میکنید، اینجا قدرت خدا است که پشت سر شما است، [لذا] خرّمشهر را خدا آزاد میکند. با این منطق، همهی دنیای مسخّرِ استکبار را هم خدا میتواند آزاد کند. با این منطق، فلسطین هم میتواند آزاد بشود. با این منطق، هر ملّتی میتواند مستضعف نماند؛ به شرطی که این منطق تحقّق پیدا کند. وقتی ما این منطق را داشتیم، شکستناپذیر میشویم. وقتی با این منطق وارد میدان شدیم، ترس و مرعوب شدن [نخواهد بود]؛ قدرت نظامی یا تبلیغاتی یا پولی و مالی و اقتصادیِ قدرتها در مقابل ما، دیگر ترسناک و هولناک نخواهند بود؛ متّکی هستیم به قدرت خدا. البتّه قدرت خدا پشت سر آدمهای تنبل نمیآید؛ پشت سر ملّتهایی که حاضر نیستند فداکاری کنند نمیآید. قدرت خدا پشت سر آن کسانی میآید که وارد میدان میشوند، حرکت میکنند، تلاش میکنند، خودشان را برای همه کار آماده میکنند؛ اینها متّکیاند به قدرت الهی. ذلِکَ بِاَنَّ اللهَ مَولَی الَّذینَ ءامَنوا وَ اَنَّ الکفِرینَ لا مَولی لَهُم؛ این آیهی قرآن است؛ خدا، مولای شما است؛ شما مولایی دارید که همهی عالمِ وجود تحت قدرت او است؛ این مولای شما است و کافرین ندارند.
#خرمشهر 🖤✨
@komail31
عاقبت این شبِ تاریک سحر خواهد شد
به رُخِ حضرتِ خورشید نظر خواهد شد
دلِ غمدیدهی ما گـر به وصـالت برسد
سینهی سنگی ما ، دُر و گُهر خواهد شد
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
امامزمانت نیست راحتی؟!
@komail31 🍃🍃🌸🍃🍃
علمدارکمیل
دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم. بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت فکری به ذهنم رسید.
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد وهشت
🔻 دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم
انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید.
بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود، آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم.
دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد. رفتم داخل ساختمان. مادر آرش در آشپزخانه مشغول بود.
سلامی کردم وپرسیدم:
–کمک نمیخواهید مامان جان؟
–سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟
–نه بیرون بودم.
–دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید.
–چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کار به هیچی من نداشت، الان نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین می آمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب
مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت.
آرش هنوز پشت به دراتاق خواب بود، ازفرصت
استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگی ام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم تصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم.
–صداتم قشنگه ها...
به آراش نگاه کردم وگفتم:
–بالاخره بیدار شدی؟
–ساعت چنده راحیل.
–سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟
–چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟
–وای نگو، خدانکنه.
–دوباره رفتی حموم؟
–آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود.
–این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟
–یه کار خوب. اشاره به موهام کردو گفت:
–بیار برات ببافمشون، توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون.
–نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم رو بهت نشون بدم.
–چیکارکردی؟
–سورپرایزه.
–یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟
–عه، آرش... کلی زحمت کشیدم
علمدارکمیل
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد وهشت 🔻 دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم
میشه قبلش بگی چیه؟...من میترسم.
–عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی.
–اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تا بیام.
–حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم.
–نه، بعدا از زیرش در میری...
–باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم.
–خوشحال شدو گفت:
–باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد :
–خدایا خودم روبه توسپردم.
گوشی ام را هم برداشتم.
–توام گوشیت روبردار.
–میخوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟
–حالا بیا بریم.
وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم، از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد...
بهت زده به سنگها، صدفها وحتی جاده ایی که برای ورود آرش درست کرده بودم نگاه می کردم.
کاملا مشخص بود که چیزی اینجا بوده و خراب شده. حتی شنها زیرورو شده بودند. لابه لای شنها پر از سنگ و صدف شده بود. ولی نه نوشته ایی مشخص بود ونه حتی قلبی که من با ان همه ذوق درست کرده بودم.
آرش نگاهی به من انداخت ونگران پرسید:
–چی شده؟
نمی توانستم چشم از قلب سنگی ویران شده ام بردارم.
آرش باناراحتی روبرویم ایستاد و صورتم رو با دو دستش گرفت و کشید بالا و گفت:
–میگم چی شده؟
در چشم هایش نگاه کردم، کمی عصبی به نظر می رسید، شاید حدسهایی زده بود و فقط منتظر بود من تایید کنم یا شکایتی که ...ترسیدم حرفی بزنم.
بغضی که در گلویم بالا و پایین می رفت را قورت دادم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. می خواستم خودم را آرام کنم. با دستهایش سرم را گرفت و بوسیدو گفت:
–نگام کن
نگاهش کردم وگفتم:
–چقدر قشنگ می گی نگام کن .
–لبخندی زد و گفت :
–پس توام قشنگ بگو یهو چت شد؟
–هیچی؟ فقط میشه بریم اون ساحل صخره اییه.
–کدوم؟ اینجا که ساحل صخره ایی نیست.
–منظورم همون جایی که کلی سنگ داره دیگه...
–نمی دونم کجارو میگی ولی باشه میریم، اول بگو چی شده؟
پس سورپرایزم چی میشه؟
–آهی کشیدم و دستش را گرفتم. تقریبا دنبال خودم میکشیدمش.
–بیا بریم ساحل صخره ای تا بهت نشون بدم.
دنبالم امد.
علمدارکمیل
میشه قبلش بگی چیه؟...من میترسم. –عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون م
راحیل مطمئنی حالت خوبه؟
حالم خوب نبود، ولی با خودم فکر کردم این حالگیری من حتما یه دلیلی داشته، باید دلیلش را پیدا میکردم.
–نه، آرش حالم بده، انگار با همون لیوان مسیِ کذایی زدن توی سرم.
دستش را دور شونه ام انداخت وهمانطور که راه می رفتیم
پرسید:
–به اون سنگها و صدفهای به هم ریخته مربوط میشه؟
سرم را تکان دادم.
–چیزی درست کرده بودی؟
باز هم سرم را تکان دادم. از من فاصله گرفت ودکمی صدایش را بلندکرد و گفت:
–بگو دیگه دق دادی...
باتعجب نگاهش کردم و برای فرار کردن از سوالهایش دویدم.
برگشتم پشتم را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو نگاهم می کرد. بلندگفتم :
–بیا من روبگیر. دوباره دویدم.
چیزی نمانده بود به ساحل سنگهای قشنگ برسم که صدای پاهایش را شنیدم. آرش می دوید. در چشم به هم زدنی به من رسید و چادرم را گرفت. برای این که چادر از سرم نیفتد، سرعتم را کم کردم ولی دیر شده بود چادرم را کشید و
چادرم از سرم افتاد .
–عه، آرش... مانتو تنم نیست. زود چادرم را دورم گرفت و نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و گفت:
–اینجا که کسی نیست .
–اینجا پر از ویلاست، ممکنه از پشت پنجره نگاه کنن
اوه، فکر کجاها رو میکنی توام دیگه.
–بیا بشین.
کنارم نشست وگفت:
–من سروپا گوشم.
موبایلم را از جیب شلوار کتانم در آوردم و عکسی را که از قلب سنگی ام انداخته بودم نشانش دادم و گفتم:
–این همونیه که اونجا خراب شده بود.
برای چند ثانیه در سکوت با دقت نگاهش کرد، سکوت را شکستم.
–از اینجا که الان نشستیم سنگ بردم تا دورش رو سنگ بچینم. من تلاشم رو کردم ولی نشد که غافلگیرت کنم.
–چطوری این همه سنگ رو بردی تا اونجا؟ اصلا کی خرابش کرد؟
–فکر نکنم کسی خرابش کرده باشه، حتما حیونی، سگی، چیزی خواسته اونجا کاری کنه، ماسه هارو جابجا کرده. باز خوبه ازش عکس گرفتم.
–راحیل خیلی قشنگ درست کردی، چه قلب بزرگی. بعد بغلم کرد و گونه ام را بوسید. از کارش خون توی صورتم دویدو خجالت کشیدم.
–فقط بفهمم کی خرابش کرده...
–نه آرش، همینجا فراموشش کن، دیگه حرفش رو نزنیم.
–میگم شاید اون باغبونه، خرابش کرده. کلا باغبونه یه جوریه، شیرین میزنه...
اصلا مهم نیست. وقتی خراب شده بهتره که دیگه بهش فکر نکنیم .
دستم را بوسید و گرفت توی دستش ونوازشش کرد و گفت:
–همه ی ساعتی که من خواب بودم تو اینجا داشتی واسه من دوستت دارم می نوشتی قربونت برم؟
–نچی نچی کرد.
–اگه خراب نمیشد چه غافلگیری تاریخی میشد.
–نفسم را بیرن دادم و گفتم:
–میشه دیگه حرفش رو نزنیم؟
–راحیل من ازت معذرت می خوام.
–برای چی؟
–نمی دونم، فقط دلم میخواد الان ازت عذرخواهی کنم، چون این همه ساعت تنها بودی و به خاطر من این همه اذیت شدی.
–پس من چی بگم که توی تخت نرمم خوابیده بودم وتو، توی ماشین دیسک کمر می گرفتی.
یهو پقی زد زیره خنده وتکرار کرد:
–دیسک کمر می گرفتی.
سرم را بوسید و دوباره به عکسی که از قلب سنگی انداخته بودم زل زد.
شاید نزدیک به پنج دقیقه از زوایای مختلف نگاهش کرد.
علمدارکمیل
راحیل مطمئنی حالت خوبه؟ حالم خوب نبود، ولی با خودم فکر کردم این حالگیری من حتما یه دلیلی داشته، بای
برام بفرستش. معلومه خیلی روش زحمت کشیدی، دستت درد نکنه، می فهمم چه حالی شدی وقتی دیدی خراب شده... حالا چجوری جبران کنم؟
حالم هنوز خوب نشده بود. عصبی بودم و حرص میخوردم حالا از دست کی، خودم هم نمیدانستم.
دلم نمی خواست آرش از کنارم تکان بخورد. وجودش حالم را بهتر میکرد.
–آرش
–جانم
–میشه تا شب پیش هم باشیم.
باتعجب نگاهم گردوگفت:
–خب پیش همیم دیگه قربونت برم.
–منظورم اینه که دوتایی باشیم پیش بقیه نریم.
نگاه سنگینش را روی خودم احساس کردم، ولی چشم هایم فقط ماسه ها و موجها را می دید.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اینجوری جبران میشه؟
–حرفی نزدم. باز چند دقیقه به سکوت گذشت، بالأخره سرم را بالا گرفتم و چشم هاش را کاویدم.
غم داشت. نگاهش را از من دزدید وبلند شدو گفت:
–پاشو بریم حاضرشیم.
–کجا؟
–اگه اینجا باشیم که ولمون نمی کنن، هی میخوان آمار بگیرن، بعد چشمکی زدو گفت:
بایدفرار کنیم.
تا چشمم توی سالن به مادر آرش افتاد که داشت بادقت تلویزیون نگاه می کرد، گفتم:
–راستی آرش مامانت گفت، بیاییم چایی بخوریم، یادم رفت بهت بگم.
–میخوای چای بخوریم بعد بریم؟
–من نمی خورم.
–پس تو برو بالا آماده شو منم یه چیزی به مامان میگم زود میام بریم.
مژگان در آشپزخانه بود، ولی نفهمیدم چکار میکند.
لباسهایم را عوض کردم و جلوی پنجره ی اتاق ایستادم و به قلب سنگی متلاشی شده ام چشم دوختم، آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه ی امدن آرش نشدم.
از پشت بغلم کرد و گفت:
–اگه به من میگی حرفش رو نزنم، پس خودتم اینقدر درگیرش نباش...
برگشتم طرفش و گفتم:
–راست میگی. باشه.
–واسه مامان یواشکی توضیح دادم که ما آخر شب میاییم، شامم بیرونیم.
–چه طوری بهش گفتی؟ یه وقت ناراحت نشن تنهاشون میزاریم.
–خیلی محترمانه گفتم، می خوام بازنم تنها باشم... اگه منظورت کیارش و مژگانه که، اونا ناراحت نمیشن.
✍ نویسنده لیلا فتحی پور
@komail31 ☘☘🌺☘☘
.:
اَلسلٰام اِے پَناھِ دلَم ..؛
آخَرین تِڪٖیھ گٰاھِ دلَم!
#دلمودریابمهدیجان..(:♥️
چقـدرنبودنت،
حالِجهـانرا
پریشانکردهاست!
مـولاۍمـن...💔
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
#امام_زمان
20.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا