📝محور بیانات مقام معظم رهبری در مراسم سی و سومین سالگرد ارتحال رهبر کبیر انقلاب اسلامی
🍃🌹🍃
❌ بخش اول
🔻 ابراز دلتنگی رهبرمعظم انقلاب برای امام و مردم
🔹تاکید امام خامنهای بر نقش و اهمیت امام در جمهوری اسلامی با اشاره به آنکه امام روح جمهوری اسلامی است
🔸اشاره ایشان به نیاز داشتن شناخت امام توسط نسل جوان و اهمیت این موضوع برای اداره آینده کشور
🔹اشاره به نقش مهم مردم در جمهوری اسلامی و کنار گذاشته نشدن آنان از نظام
🔸روایت ایشان از نقش داشتن مردم در تعیین رئیس جمهور و نمایندگان مجلس
🔹حضور معنویت در کنار انقلاب به عنوان شاخصه ای مهم در تفکیک این انقلاب با سایر انقلاب ها
🔸توجه انقلاب به جنبه مادی و معنوی در کنار هم
🔺پیروز کردن انقلاب توسط مردم و اشاره به نقش امام در به تلاطم در آوردن مردم برای انقلاب
#امام_خمینی
13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انالله و انا الیه راجعون
حضرت امام خمینی ....
#امام_خمینی
@komail31
علمدارکمیل
📝محور بیانات مقام معظم رهبری در مراسم سی و سومین سالگرد ارتحال رهبر کبیر انقلاب اسلامی 🍃🌹🍃 ❌ بخش اول
.:
🇮🇷
📝محور بیانات مقام معظم رهبری در مراسم سی و سومین سالگرد ارتحال رهبر کبیر انقلاب اسلامی
🍃🌹🍃
❌ بخش دوم
🔻 مشخص کردن میدان مبارزه توسط امام در طول دوران تاریخ از زمان انقلاب تا زمان جنگ تحمیلی (در دوران دفاع مقدس، در برخورد با صدام، در قبول قطعنامه)
🔹خصوصیت شخصی امام: ممتاز بودن، پاک و پرهیزگار بودن، اهل معنویت و حالت عرفانی، از لحاظ اخلاقی شجاع بود، اهل محاسبه و انجام دادن آن کار با کمال قاطعیت پس از محاسبه آن امر، اهل صداقت هم با خدا و هم با مردم، منظم و وقت شناس، مبارز بودن
🔸مکتب و اصول امام: در دوران نفی: قیام لله؛ زیربنای همه فعالیتهای امام خمینی بود
در دوران اثبات: طرح جدید از گذشته منحط کشور جدا شود (در ذیل قاموس و تمدن غربی قرار نگیرد)، دو گانه هایی در الگوی امام همساز شدند (معنویت دینی و رأی مردم/ اجرای احکام الهی در کنار مصلحت و اقتضاهای عمومی/ عدالت اقتصادی و رعایت حال ضعفا در کنار تولید ثروت)
🔹در همه سرفصل های مدنظر امام موفقیت هایی حاصل شده و در کنار آن ناکامی هایی وجود داشته
🔸نقش داشتن مسئولین و آحاد مؤثر گوناگون جامعه در به وجود آمدن موفقیت و ناکامی ها
🔹نادیده نگرفتن نقش دشمن در به وجود آمدن برخی از ناکامی ها (ذات جمهوری اسلامی ظالم را با خودش مخالف میکند)
🔸اشاره به غارت کردن کشورها توسط غربی ها در طول سه قرن و همراه آن تلاش برای قانون گذاری برای حقوق بشر
🔹وارد شدن عنوان مقاومت در ادبیات سیاسی دنیا
🔸آشنا کردن ملت با مفهوم مقاومت توسط امام (ره)
🔹مهم ترین امید دشمنان برای ضربه زدن به کشور، اعتراضات مردمی است
🔸غلط خواندن محاسبه دشمن برای ضربه زدن به کشور به وسیله اعتراضات مانند سایر محاسباتشان
🔺تاکید بر بیشتر بودن گرایش مردم به انقلاب و دین از زمان انقلاب با تکیه بر تشییع میلیونی شهید سلیمانی، تشییع آیت الله صافی گلپایگانی و آیت الله بهجت
#امام_خمینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 💚
🔵 #امام_خمینی ( رحمة الله علیه) :
🌕 مسئولان جمهوری اسلامی اگر به فکر ایجاد حکومت جهانی حضرت حجت نباشند خائن و خطرسازند. حتی اگر به مردم خدمت کنند.
📚 صحیفه امام جلد ۲۱ ص ۱۰۷
✍️ #خاطره...
🌷 هنوز روسری دور سرش، بود!
🌸 سهام خیام، دختری از هویزه 🌸
▫️ تولد: 25 بهمن 1347 ▫️ شهادت: 8 مهر 1359- هویزه
🔹 هشتم مهر 59، روز دوم اشغال هویزه بود. دشمن، تصفیه خانه شهر را گرفته بود. آب قطع بود. با هزار ترس و لرز می رفتیم لب رودخانه آب بیاوریم یا ظرف بشوییم. سربازهای بعثی همه جا بودند. مردم به ستوه آمده بودند. همان روز قیام کردند. تقریبا 300 نفر با سنگ و چوب به سوی بعثی ها یورش بردند. نیروهای زرهی دشمن در 5 کیلومتری شهر سنگر گرفته بودند. هویزه، دست تعدادی نیروی پیاده و چند بعثی بود. آنها ترسیده بودند. وحشیانه به هر طرف شلیک می کردند. برای فرار از شهر باید از رودخانه می گذشتند. همانجا که من و سهام و چند نفر دیگر بودیم. سهام، دختر نوجوان ریز اندامی بود. دانش آموز بود. 12 سال بیشتر نداشت. 2 متر بیشتر با دشمن فاصله نداشتیم. سهام سربازان فراری دشمن را با سنگ می زد. ناگهان یکی از سربازها به سویش شلیک کرد. گلوله مستقیم به پیشانی سهام خورد و از بینی تا کاسه سرش را برد. مغز سهام به اطراف پاشید و در کنارم نقش بر زمین شد در حالی که هنوز روسری دور سرش، بود.
***
🔹 ساعتی نکشید که هزاران تظاهر کننده خشمگین از شهادت سهام، سربازان دشمن را غافلگیر کردند. درگیری ساعتی طولی کشید . همان روز هویزه از وجود ارتش بعث، پاکسازی شد.
👤 راوی: خانم ورده ساکی (شاهد شهادت سهام)
📕 منبع: #کتاب آیه های سرخ هویزه
@komail31
علمدارکمیل
بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم گفت ریختی بده من می برم. بعد از این که آرش چایی
کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامي شیعه که اکثرا حصرت علی ع را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟...
چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟ یک بار در حرفهای
کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول میخرند.
یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند... چه خیالات خامی!
شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم.
–شما اصلا با سلیقه ی آرش وخانواده اش هم خونی ندارید.
برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم میکرد. از وجودش استرس گرفتم.
–منظورتون چیه؟
با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت.
–منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم رو بهم میریزه.
بلند شدم.
حرفش توهین بزرگی بود. چطور میتوانست اینقدر بی دادب باشد. معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان میرفت خشمگین بود.
دندانهایم را به هم فشار دادم وگفتم:
اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه.
پوزخندی زد و گفت:
–اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه. حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه.
با حرص نگاهش کردم.
–مشکل از ما نیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شما یاد نگرفتید اینجا به عقاید آدمها احترام بذارید.
علمدارکمیل
کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامي شیعه که اکث
علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنند.
اونوقته که خودتون شیپور برمی دارید و دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند روهمه جا جار می زنید و به به و چهه چهه می کنید. بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم:
–در حقیقت تهی از هویتتون می کنند اونوقت تازه میفهمید از کجا خوردید و احترام به حریم و اعتقادات دیگران چقدر با ارزشه. اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن چطوری به دیگران احترام بذارید. بعد همانطور که پا کج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم:
–البته اگه فهمی براتون مونده باشه.
در آخرین لحظه که از کنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم، متعجب و عصبی بود...
از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود و نگاهمان میکرد.
نزدیکش که شدم، پرسید:
–چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟
با صدای که هنوز هم میلرزید گفتم:
–حرف مهمی نبود، من میرم بالا.
آرش هاج و واج نگاهم کرد و من پاتند کردم به طرف ساختمان.
از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند. در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد .
نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم .
به اتاق که رسیدم چادرو روسری ام را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. با خودم فکر کردم چرا باید چنین خانواده هایی باشم. با این طرز فکر .
چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود.
ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونه هایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد.
یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا در حقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست، جالبتر این که میگوید اعصابم خرد میشود...
یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم.
اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و ازپنجره بیرون را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بود و به قلبی که من و آرش ساخته بودیم نگاه می کرد و در فکر بود. بعد کم کم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ریختن. با صدای
اذان گوشی ام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم. بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که، با صدای در برگشتم. آرش بود.
امد کنارم ایستاد و پرسید:
–راحیل خوبی؟
–آره، خوبم.
–بیا بریم پایین ناهار بخوریم.
می خواستم بگویم نمی آیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد خودم را قایم کنم.
–باشه، تو برو منم میام.
نشست روی تخت و زیر نظرم گرفت. تسبیحاتم را خواندم و سجاده ای که باخودم آورده بودم را جمع کردم.
درحال تا کردن چادرنمازم بودم که پرسید:
–چرا تو فکری؟
–نگاهم را به چادرم گره زدم وگفتم:
–چیزمهمی نیست.