7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌃#شب_جمعه
🌙#شب_زیارتی_ارباب
دعوتم کن
که بیایم نفَسی تازه کنم
از دلم، حسرت دیدار حرم را بردار . . .
🍀السلام علیک یا ابا عبدالله
💚السلام علیک و رحمت الله و برکاته
@komail31
🌙امشب شب #دحوالارض است🌟
ثواب هفتاد سال عبادت را از دست ندهیم❗️
🗓 روز بیست و پنجم ذیالقعده
روز دحوالارض نام گرفته است
که «دَحو» به معنای گسترش است
و بعضی نیز آن را به معنای تکان دادن
چیزی از محل اصلیاش تفسیر کردهاند
↫◄ منظور از دحوالارض گسترده شدن
زمین است که در آغاز تمام سطح زمین را
آبهای حاصل از بارانهای سیلابی نخستین
فرا گرفته بود این آبها به تدریج در گودالهای
زمین جای گرفتند و خشکیها از زیر آب
سر برآوردند و روز به روز گستردهتر شدند
↫◄ در شب این روز نیز بر اساس روایتی
از امام رضا علیهالسلام حضرت ابراهیم
و حضرت عیسی علیهالسلام به دنیا آمدهاند
↫◄ همچنین این روز به عنوان روز قیام
امام زمان مهدی موعود عج معرفی شده است
❊↴❊↴❊↴❊↴❊↴❊↴❊
💢↶ اعمـال روز دحـوالارض ↯
1️⃣ روزه
روز دحوالارض از چهار روزی است که
در تمام سال به فضیلت روزه گرفتن
ممتاز است و در روایتی آمده است
که روزهاش مثل روزه هفتاد سال است
و در روایت دیگر کفاره هفتاد سال است
و هر که این روز را روزه بدارد
و شبش را به عبادت به سر آورد
از برای او عبادت صد سال نوشته شود
و هر چه در میان آسمان و زمین وجود دارد
برای کسی که در این روز روزهدار باشد
استغفار میکنند
و این روزی است که رحمت خدا
در آن منتشر گردیده
2️⃣ نمــاز
نماز این روز دو رکعت است
در وقت چاشت "اول بالا آمدن آفتاب"
◽️در هر رکعت بعد از سوره حمد
پنج مرتبه سوره شمس بخواند
◽️ و بعد از سلام نماز بخواند:
《لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ》
↫◄ پس دعا کند و بخواند:
【یَا مُقِیلَ الْعَثَرَاتِ أَقِلْنِی عَثْرَتِی
یَا مُجِیبَ الدَّعَوَاتِ أَجِبْ دَعْوَتِی
یَا سَامِعَ الْأَصْوَاتِ اسْمَعْ صَوْتِی
وَارْحَمْنِی وَ تَجَاوَزْ عَنْ سَیِّئَاتِی
وَ مَا عِنْدِی یَا ذَالْجَلالِ وَالْإِکْرَامِ】
3️⃣ دعــا
کفعمی در کتاب مصباح فرموده که
خواندن این دعا مستحب است:
【اَللَّهُمَّ دَاحِیَ الْکَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ وَ صَارِفَ اللَّزْبَةِ وَ کَاشِفَ کُلِّ کُرْبَةٍ أَسْأَلُکَ فِی هَذَا الْیَوْمِ مِنْ أَیَّامِکَ الَّتِی أَعْظَمْتَ حَقَّهَا وَ أَقْدَمْتَ سَبْقَهَا وَ جَعَلْتَهَا عِنْدَ الْمُؤْمِنِینَ وَدِیعَةً وَ إِلَیْکَ ذَرِیعَةً وَ بِرَحْمَتِکَ الْوَسِیعَةِ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ الْمُنْتَجَبِ فِی الْمِیثَاقِ الْقَرِیبِ یَوْمَ التَّلاقِ فَاتِقِ کُلِّ رَتْقٍ وَ دَاعٍ إِلَی کُلِّ حَقٍّ وَ عَلَی أَهْلِ بَیْتِهِ الْأَطْهَارِ الْهُدَاةِ الْمَنَارِ دَعَائِمِ الْجَبَّارِ وَ وُلاةِ الْجَنَّةِ وَالنَّارِ وَ أَعْطِنَا فِی یَوْمِنَا هَذَا مِنْ عَطَائِکَ الْمَخْزُونِ غَیْرَ مَقْطُوعٍ وَ لا مَمْنُوعٍ [مَمْنُونٍ] تَجْمَعُ لَنَا بِهِ التَّوْبَةَ وَ حُسْنَ الْأَوْبَةِ یَا خَیْرَ مَدْعُوٍّ وَ أَکْرَمَ مَرْجُوٍّ یَا کَفِیُّ یَا وَفِیُّ یَا مَنْ لُطْفُهُ خَفِیٌّ الْطُفْ لِی بِلُطْفِکَ وَ أَسْعِدْنِی بِعَفْوِکَ وَ أَیِّدْنِی بِنَصْرِکَ وَ لا تُنْسِنِی کَرِیمَ ذِکْرِکَ بِوُلاةِ أَمْرِکَ وَ حَفَظَةِ سِرِّکَ وَاحْفَظْنِی مِنْ شَوَائِبِ الدَّهْرِ إِلَی یَوْمِ الْحَشْرِ وَالنَّشْرِ ....】
✍ جهت خواندن بقیه دعا
به مفاتیح الجنان مراجعه شود
4️⃣ ذکـر خـداونـد
معنای ذکر فقط گفتن الفاظ و اوراد
و نامهای خداوند نیست
بهترین نوع ذکر خدا به یاد خدا بودن
و او را بر اعمال و گفتار و کردار خویش
ناظر دانستن است
5️⃣ شـب زنـدهداری
احیا و شب زندهداری که
برابر با عبادت صد سال است
6️⃣ غســل
انجام غسل مستحبی به نیت روز دحوالارض
7️⃣ زیـارت امـام رضـا علیـهالسلام
زیارت حضرت رضا علیهالسلام که
میرداماد ره در رساله اربعه ایام خود
در بیان اعمال #روز_دحوالارض آن را
از افضل اعمال مستحبه دانسته است.
@komail31 🍃🌸🍃
✍ دحوالارض؛ روز کِش آمدن دلهاست؛
باید برای سلطنت آخرین باقیماندهی الله در این دل، جا باشد.
💫 "یا دَاحِيَ الْمَدْحُوَّات"
اى گستراننده هر گسترده
قسم به آیهی "وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَٰلِكَ دَحَاهَا "
و به اولین نقطهی پیدایش خشکی از دل آبها،
قلبهایمان را به #عشق پادشاهی وسعت بده،
که آنچه در دولت کریمهاش بکار میآید فقط قلب وسیع است و دیگر هیچ!
▫️ویژهی #دحوالأرض (۲۵ ذیقعده)
@komail31 🍃🌸🍃🍃
علمدارکمیل
مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگید چی شده؟ چرا شما بهم التماس می کردید؟ او هم بی مقدمه گفت: –خا
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد و بیست
🔻 آرش دستم را گرفت وپرسید:
چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم:
"تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنها یک راه داره اونم تبخیره...تبخیرشدن خیلی دردناکه"...
نمی دانم اشکهایم خیلی گرم بودند یا گونه هایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت.
آرش اشکهایم را پاک کرد و گفت:
–تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته...اینقدرخودت رواذیت نکن.
حالا که پرده ی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند.
آرش نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد. بعد
دستهایش دور کمرم تنیده شدند.
–طاقت دیدن گریه هات رو ندارم راحیل،
اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه...
با ُبهت گفتم:
–پس مادرت چی؟ بااون قلبش.
اون که به جز توکسی رو نداره.
–توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، تو بگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی.
مایوسانه نگاهش کردم.
–وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچه ی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره.
آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایده ایی نداشت.
آخرش میرسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمیشد کاری کرد.
چند روز گذشت.
من به خانواده ام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم.
ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم و مکالمات تلفنی که با آرش داشتم کم کم همه متوجه ی قضیه شدند.
البته می خواستم بعداز مراسم هفتم کیارش موضوع را بگویم اما خودشان زودتر فهمیدند.
به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرارشد مثل روز سوم مراسم بگیرند.
آرش وقتی از برنامه ی مادرش باخبرشد، اخم هایش در هم رفت و گفت :
–مامان جان هزینه اش زیاد میشه، همه ی پس انداز من تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم .
مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت:
–هرچقدر هزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن.
آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد.
–از کجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زور تاسر برج می رسونی...
مادرش بغض کرد.
–بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می گیرم می ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد گریه کرد وادامه داد :
–الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه.
علمدارکمیل
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و بیست 🔻 آرش دستم را گرفت وپرسید: چیزی میخوای برات بیارم
تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زد که مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود.
آخرش هم مادر شوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت.
نمی دانم آنجا چه گفته بودند یا چطور تحت فشار قرارش داده بودند که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافق است. فقط باید صبرکنیم که عده ی مژگان تمام شود.
وقتی مادر شوهرم این حرفها را از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می کرد شنیدم...
چون می خواست برای مراسم دعوتشان کند و او هم چیزهایی شنیده بود و می خواست معتبر بودن شایعاتی را که دهن به دهن می چرخید را از خود مادر شوهرم بشنود.
من در اتاق آرش مشغول خواندن کتاب بودم، از حرفهای نصفه ونیمه ای که می شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار را تایید کرده و میگوید جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاری است که می تواند بکند.
کتاب را بستم و سرم را در دستهایم گرفتم.
اینبار مادر آرش شماره ی دیگری را گرفت وهمان حرفهای قبلی را تحویلش داد.
آرش سرکار بود. بایداز آنجا بیرون میزدم. به خاطر اینکه مادر آرش در خانه تنها نباشد، گاهی من پیشش میماندم، ولی حالا دیگر تحمل کردن آن فضا برایم سخت بود.
لباس پوشیدم وقبل از رفتن گفتم:
–مامان من می خوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بد شد...
حرفم را برید و گفت:
–برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش.
در مترو به آرش پیام دادم که مادرش در خانه تنهاست.
دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من وهر بار نگاهش میکردم لبخند میزد، یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی را از کیفم برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم وحالش را بپرسم.
–الو، سلام زهراخانم، خوبید؟
–سلام عزیزم، ممنون، توچطوری؟ نامزدت چطوره؟ اون روز به کمیل میگفتم میخوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون.
–با حرفش بغضم گرفت وگفتم:
–ممنون، خواستم حال ریحانه روبپرسم.
–خوبه، خداروشکر، چند روز پیش فکرکردم میای.
دلیل نرفتنم را برایش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت. بعد روز و ساعت مراسم هفت را پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا میآیند .
بعداز تمام شدن حرفهایمان به سوگند زنگ زدم تا به خانه شان بروم و سرم را با خیاطی گرم کنم.
سوگند گفت که بانامزدش بیرون است. تماس را زودتر قطع کردم تا مزاحمشان نباشم.
باید فکر می کردم چکار کنم، به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم، برای همین به پاساژی که نزدیک خانمان بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه ی حریرداشت و روی قسمت حریرش پروانه های مشگی گیپور کارشده بود را خریدم.
روز ختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد.
سعیده من را تا خانه ی مادر شوهرم رساند وخودش هم نماند و رفت.
علمدارکمیل
تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زد که مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود
من و مادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم.
مژگان وخانواده اش هم آمده بودند.
سرخاک، مژگان ومادرشوهرم وخاله ها و عمه ی آرش، نشسته بودند و گریه می کردند. من هم روی یکی از صندلیهایی که چیده شده بود کنار آرش نشسته بودم. زیاد طول نکشید که آرش بلندشد و رفت تا تاج گلی که پسر عمویش خریده بود را کمک کند بیاورند. توی حال خودم بودم و به سرنوشتم فکرمیکردم.
زل زده بودم به صندلی جلویی و به این فکردمی کردم که خدا دوباره چه نقشه ای برایم کشیده، یعنی آنقدر ظریف وزیرپوستی محبت آرش را وارد قلبم کردکه خودم هم فکرش را نمی کردم، عاشق کسی با این مدل طرز فکر بشوم؛ ولی حالا جوری دوستش دارم، که دلم نمی خواهد حتی یک روز از او دور باشم... آنوقت خدا اینطور راحت مرا در این موقعیت سخت قرار داد.
خدایا من اعتراف می کنم از وقتی عاشق شدم گاهی توجهم به تو کم شده ولی حتی یک روزهم فراموشت نکردم.
لابد حالا میگوید، اگر فراموش می کردی که الان شب هفت شوهر خودت بود.
آهی کشیدم و به آسمان نگاهی انداختم.
زیر لب خدا را شکر کردم. خدایا راضی ام به نقشه هات. ولی یه کاری واسه این دلمم بکن، چه میدونم سنگش کن، یا اصلا یه راهی نشونم بده من که عقلم به جایی قد نمیده"
با شنیدن صدای فریدون جا خودم.
–داری فکرمی کنی چطوری مژگان رو بذاری سرکارو با یه عقد سوری بعداز این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟
وقتی قیافه ی بهت زده ی مرا دید ادامه داد:
–شایدم داری فکری می کنی چطوری باهوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می تونید یه خونه جدا بگیرید براش تا با بچش زندگی کنه.
"این کی امد پیش من نشست که نفهمیدم،"
لبخند موزیانه ای زد و نوچی کرد.
–بهتره به راههای دیگه ای فکرکنی چون این راهها جواب نمیده، براش وکیل می گیرمو...
نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم:
–شما چرا با من دشمن شدید؟
پوزخندی زد و گفت:
–اصلا تو درحدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبرویش خیره شد و ادامه داد:
–برای خالص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می تونم بهت پیشنهاد بدم.
فوری پرسیدم چه راهی؟ بلندشد و گفت:
اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین روپارک کردم، تو هم بیا تاصحبت کنیم.
او رفت ومن هم باخودم فکرکردم یعنی چه راهی دارد، شاید ازحرفش پشیمان شده یا پولی چیزی می خواهد. شاید هم خدا صدایم را شنید و او را فرستاده که همه چیز حل بشود.
با فاصله پشت سرش راه افتادم.
هنوز به ماشین نرسیده بودکه دزدگیرش را زد و اشاره کرد که بنشینم.
می ترسیدم بالاخره سابقه ی خوبی نداشت. گفتم:
–همینجا حرف بزنیم من راحت ترم.
لبخند چندشی زد و گفت:
–چیه می ترسی؟
چقدر بی پروا بود. بی توجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم
علمدارکمیل
من و مادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. مژگان وخانواده اش هم آمده بودن
–باید زودتر برم الان آرش دنبالم می گرده.
–اون الان حواسش به مژگانه.
باحرفهایش می خواست عصبی ام کند، من هم برای این که لجش را دربیاورم گفتم:
–بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، هممون بایدحواسمون بهش باشه.
نگاه بدی به من انداخت .
–خوبه، پس معلومه دختر عاقل و زرنگی هستی.
–میشه زودتر حرفتون رو بزنید؟
از مژگان درموردت خیلی چیزها پرسیدم و ازش...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–شما چرا دست از سر زندگی من برنمیدارید؟
–زندگی تو ونامزدت که دوسه روز دیگه تموم میشه ودیگه به قول خودتون محرم آرش خان نیستید. در مورد مهم شدنتونم، کلا تیپهایی مثل شما خودشون می خوان به زورخودشون رو مهم
جلوه بدن واین تقصیر خودتونه...
"حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می شستمت".
وقتی نگاه منتظرم را دید، نگاهش تغییرکرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم وچشم هایم را زیر انداختم.
–مژگان اَزَت تعریف می کرد، می گفت موهای بلندو قشنگی داری...
باحرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد،
وای،،،
ازمادرم شنیده بودم که می گفت حتی گاهی باید جلوی زنهای بی دین وایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطوری نبود...
باخشم وحیرت نگاهش کردم. ادامه داد:
–هفته ی دیگه اگه فقط یک روز با من مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط وشروط...
از وقاحتش زبانم بند امد.
–الان نمی خوادجواب بدی، شماره ات رو دارم چند روز دیگه بهت پیام میدم، جوابت روبگو. اگه می خوای تا آخر عمرت راحت وخوشبخت باعشقت زندگی کنی، بهتره عاقل باشی. بعد
همانطور که چشم هایش را به اطراف می چرخاند. دستهایش را گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد و ادامه داد:
–از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری .
"حقمه، حقمه، این نتیجه ی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه".
کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت:
–هیچ کس هم نمی فهمه خیالت راحت.
پاهایم سست شد، چطورجرات می کرد، لابد خواهر عتیقه اش از علاقهی من وآرش برایش گفته بود. او بد جور کینه ام را به دل گرفته و حالا میخواهد انتقام بگیرد .
هر چه قدرت داشتم در دستم جمع کردم و روی صورتش نشاندم.
فکر می کردم عصبی شود، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت:
–همتون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست وپام میوفتی، عشقت رو که نمیتونی ول کنی. فوری دور شد و رفت.
واقعا از حالتهایش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم
دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم، همین که روی جدول کنار خیابان نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهر شد.
–راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟
باتعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود را جمع کردم. لرزش دستهایم کاملا مشخص بود.
✍ لیلا فتحی پور
@komail31 🍃🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
ختم سی و هفتم #زیارت_جامعه_کبیره
🎁 پیشکش محضر مبارک ۱۴ معصوم علیه السلام و خاندان پیامبر
به نیابت از شهدای اسلام
علی الخصوص شهدای قوه قضائیه ، شهدای سلامت ، شهدای اطلاعات و امنیت
#شهید دکتر محمد بهشتی و ۷۲ یار شهیدش
#شهید محمد حسین علیخانی🌹
#شهید جانباز محمد رضا یزدانی 🌹
#شهید سرلشکر مسعود منفرد نیاکی 🌹
#شهید_مدافع_حرم امیر علی هویدی 🌹
#شهید_مدافع_حرم محمد قنبریان 🌹
شهیدان : بختیاری
ان شالله مورد عنایت و نظر اقا امام زمان باشیم
التماس دعای فرج
🕊•⸤#خداےخوبِابراھیم ⸣
.
سال اول جنگ بود. نشسته بودیم داخل سنگر. چند نفر از برادران ارتشی از کنار ما رد شدند. ابراهیم به یکی از آنها خیره شد و با خنده به ما گفت: سیبیل این گروهبان رو نکاه کن! لباش اصلا پیدا نیست. چطوری آب میخوره؟ یکدفعه مثل اینکه برق ابراهیم رو گرفته باشه از جا پرید و گفت: این چه حرفی بود که من زدم. چرا در کلامم دقت نکردم؟ بعد دوید به سمت گروهبان و گفت: برادر وایسا
گروهبان گفت: چیزی شده؟ ابراهیم سلام و احوالپرسی کرد و گفت: منظوری نداشتم، اما ناخودآگاه سیبیل شمارو که دیدم به رفقا گفتم: این بنده خدا چطوری آب میخوره؟ ما رو حلال کن. خیلی شرمنده ام. راستی اگه به خاطر سبیل هات اذیت میشی ما قیچی داریم میخوای کمکت کنم؟
گروهبان خندید و تشکر کرد و گفت: باشه، بهت زحمت میدم.
«ای کسانی که ایمان آورده اید! هرگز گروهی از شما گروه دیگری را مسخره نکنند، شاید آنها از اینها بهتر باشند...»
سورھ حجرات آیھ۱۱
@komail31 🍃🌸🍃
🔆 چـــــرا حجـــــاب؟
🔸آیا منطق اسلام را در مورد #حجاب میدانید؟ هدف اسلام از واجب کردن حجاب چیست؟ اصلا چرا حجـاب؟
🔸اسلام از «زن» میخواهد که در محیط خانه [برای شوهرش] آراسته و جذاب باشد و نسبت به زیباییاش بیاعتنا نباشد. وقتی مردِ مقابل او شوهرش است، باید نقش زن را بازی کند و آراسته و دلربا و خوشایند و آرامش و آسایش شوهرش باشد.
اما وقتی برای کار و خرید و فروش و درس و ایفای وظایف خانوادگی و اجتماعی از خانه خارج میشود، باید «نقش انسانیِ» خود را بازی کند، نه نقش زنانه و جنس مؤنث را.
🔸برای اینکه زن بتواند بعنوان انسان [و نه فقط زن و جنس مؤنث] در جامعه حضور پیدا کند، باید راه رفتن او تحریکآمیز نباشد و با ناز و عشوه حرف نزند و اعضایی را که زینت محسوب میشوند، بپوشاند؛ بهگونهای که وقتی با خانمی روبرو میشویم، خود را مقابل یک "انسـان" ببینیم، نه یک جنس مؤنث.
مطلـب روشـن اسـت؟
من مجبورم تکرار کنم و از این بابت معذرت میخواهم. اگر زن، اعضای زینت خود را نپوشاند و در هنگام راه رفتن زیباییهایش را آشکار کند و بطور کلی، اگر وضع تحریککننده و وسوسهانگیزی داشته باشد، هر اندازه هم عالم و بااستعداد و فداکار و بافضیلت باشد، در اولین برخورد با #نامحرم، همان زیباییها و جذابیتهایش جلب توجه میکند و قابلیتهای دیگرش نادیده گرفته میشود و تنها یک نگارهی هنـری است!
✍ امام موسی صدر
📚 #کتاب «زن و چالشهای جامعه»
@komail31
#خاطره
#تلنگر
میدانست از ساواکی هاهستند و میخواهند براش پرونده سازی کنند.
از او پرسیده بودند نظرت در مورد #حجاب چیه؟❓
گفته بود:
من که نظری ندارم باید از روحانیت پرسید!
من فقط یه حدیث بلدم که
هرکس همسرش را بی،حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد بی غیرت است و خداوند او را لعنت میکند.☝️
ساواکی ازش پرسید شاه را داری میگی؟❓
خنده ای کرد و گفت :
من فقـط حدیـث خوانـدم.
شهید محمد منتظر القائم🌹
⬅️نثار روح مطهرشان صلوات 💐
@komail31