🔴طرحی برای پرهیز از غیبت🔴
يه صندوق درست کردو گذاشت توي خونه . بعد همه رو جمع کرد و از عواقب گناه،غيبت و دروغ گفت. بعد هم قرار شد هر کي از اين پس دروغ بگه يا غيبت کنه ، مبلغي رو به عنوان جريمه بیاندازه توي صندوق تا صرف کمک به جبهه و رزمنده ها بشه.
🔵👈 اين طرح اينقدر جالب بود که باعث شد همه اعضاي خانواده خودشون از اين گناه دوري کنند و به همديگه در اين مورد تذکّر بدند.
به نقل از خانواده #شهيد علي اصغر کلاته سيفري (فرمانده گردان جبار تیپ امام رضا علیه السلام)
@komail31
#شهید_ابراهیم_هادی
چادر برای زن یک حریمه
یک قلعه ویک پشتیبان است...
از این حریم خوب نگهبانی کنید✨...
همیشه میگفت: به #حجاب
احترام بگذارید که حفظ آرامش
و بهترین امر به معروف برای شماست.
@komail31
✅ نامه امام زمان(عج) خطاب به شیعیان
🔸حضرت حجت (روحی فداه) در نامه ای به شیخ مفید میفرمایند:
سعی کنید اعمال شما (شیعیان) طوری باشد که شما را به ما نزدیک سازد و از گناهانی که موجبات نارضایتی ما را فراهم میسازد، بترسید و دوری کنید.
🔸امر قیام ما با اجازه خداوند به طور ناگهانی انجام خواهد شد و دیگر در آن هنگام توبه فایدهای ندارد و سودی نبخشد.
🔸عدم التزام به دستورات ما موجب میشود که بدون توبه از دنیا بروند و دیگر ندامت و پشیمانی نفعی نخواهد داشت.
📗احتجاج ج۲ ص۵۹۷
📗بحارالانوار ج۳ ص۱۷۵
@komail31
#امام_سجاد (ع)
▪️ سر سفره به غدا که نظرش می افتاد
▪️ فکر اطفال گرسنه به سرش می افتاد
▪️ شیرخواره بغل ِتازه عروسی میدید
▪️ یادِ لالایِ رباب و پسرش می افتاد
▪️ گله می کرد ز چشم بد بازاری ها
▪️ سربازار همین که گذرش می افتاد
▪️ گوسفندی جلویش ذبح شد و رفت از حال
▪️ به دلش روضه ی ذبح پدرش می افتاد
@komail31
.:
#با_کاروان_اسرا ۱۲
🔻امام محمد باقر (علیه السلام) فرموده است: از پدرم علیبنالحسین (علیه السلام) پرسیدم که چگونه او را از کوفه به شام حرکت دادند؟!
😭 فرمود: مرا بر شتری که عریان بود و جهاز نداشت سوار کردند و سر مقدس پدرم حسین (علیه السلام) ) را بر نیزهای نصب کرده بودند و زنان ما را پشت سر من بر قاطرهائی که زیراندازی نداشت سوار کردند، و اطراف و پشت سر ما را گروهی با نیزه احاطه کرده بودند، و چون یکی از ما میگریست با نیزه به سر او میزدند! تا آنکه وارد دمشق شدیم...
••●✦✧✦✧✦●••
با اینکه تمــــام قافله تَبـــــــ دارد
با اینکه به تن لباسی از شبــــ دارد
تا کــــور شود هـر آنکه نَتْواند دید
این قوم هنوز #عمه_زینبــــــ دارد
🍃➖➖➖➖🍃➖➖➖➖🍃
#با_کاروان_اسرا ۱۳
🔻ترتیب منازلی که اهل بیت (علیهم السلام ) در مسیر کوفه تا شام در آن منازل فرود آمدند درست معلوم نیست و در مصادر معتبر نیامده است و در بیشتر آنها کیفیت مسافرت ایشان مذکور نیست، اما با توجه به موقعیت جغرافیایی و استناد از بعضی مقاتل و کتب، در این مسیر کاروان اسرا را در بیست منزل متوقف کردند.
➊ منزل اول:
↫ در اولین منزلی که در آن مأموران ابنزیاد که حامل سر مبارک امام حسین (علیه السلام بودند، از مرکبهای خود فرود آمدند، مشغول میگساری و عشرت شدند، ناگهان دستی از دیوار پدیدار شد و با قلمی از آهن این چند بیتی را با خون بر دیوار نوشت:
『آیا امتی که حسین را کشتند امید شفاعت جد او را دارند در روز حساب』
با مشاهده این صحنه عجیب، آنان برخاسته و آن سر مقدس را ترک کرده و پا به فرار گذاشتند، و سپس بازگشتند.¹
➋ تکریت:
🔰 در کامل بهائی آمده است چون سر امام حسین (علیه السلام ب) را از کوفه بیرون آوردند، مأموران ابن زیاد از قبایل عرب بیمناک بودند که شاید هنوز قدری از غیرت دینی که در ایشان باقی مانده، آنان را وادارد که سر امام (علیه السلام ) را از دست ایشان بگیرند، از این روی، دور از جاده اصلی، و از بیراهه حرکت میکردند!
والی تکریت را از ورود خود آگاه کردند، او افراد بسیاری را با پرچم به استقبال آنان روانه کرد! و اگر کسی از صاحب سر سؤال میکرد، میگفتند: خارجی است!
❥✦ مردی نصرانی که آن سر را دیده و آن پاسخ را شنیده بود، با خود گفت: این چنین نیست که میگویند، این سر حسین بن علی فرزند فاطمه است و من خود در کوفه بودم که او را شهید کردند؛ سایر نصرانیان از این واقعه آگاه شدند و به تعظیم و اجلال آن حضرت ناقوسها را شکستند و گفتند: «خداوندا! از شومی و عصیان این قوم که فرزند پیغمبر خود را کشتهاند، به تو پناه میبریم.»
کوفیان چون این حال را مشاهده کردند راه بیابان را در پیش گرفته و از آنجا کوچ کردند!²
📚 منابع:
۱. بحار الانوار ج ۴۵، ص ۳۰۵
۲. قمقام زخار، ج ۲، ص ۵۴۷
••●✦✧✦✧✦●••
بيچـاره دخترت چـقــدَر بين نيــزهها
دنبالتــ آمد و... هدفـــ تازيــانه شد
بعدش برای خنـده و تفريــح لشگری
دندان تو به ضربهی سنگی نشانه شد
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
😭😭😭😭😭
#الهی_بحق_زینب_الکبری
#عجل_لولیک_الفرج
@komail31 ➖💠➖➖💠➖
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت شصت و هفت ❇️ او میخواست زودتر از این خیابان بر
#رمان #دمشق_شهر_عشق
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد
📑 قسمت شصت و هشت:
💢 خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :
میتونید پیاده شید؟ صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده دیگر خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بی هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. خانواده های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدسته های بلند حرم
حضرت سکینه در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو الله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :
مامان جاییت درد میکنه؟ همه دل نگرانی این مادر، امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد
:این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!
چشمانم از شرم اینهمه محبت بی منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد، دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. بی اراده پیشش درددل کردم : من باعث شدم...
طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید، دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید
:سیده سکینه شما رو به من برگردوند!
نفهمیدم چه میگوید، نیم رخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد.
رو به من و به هوای حضرت سکینه سلام الله عاشقانه زمزمه کرد :
یک ساله با بچه ها از حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...
از شدت تپش قلب، قفسه سینه اش میلرزید
و صدایش از سدّ بغض رد میشد :
وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم
سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه هاتون بخر! دیگر نشد ادامه دهد و مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که ناله اش در گلو شکست و اشک چشمانش بارید.
@komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت شصت و هشت: 💢 خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم
#رمان #دمشق_شهر_عشق
📑 قسمت شصت و نه
🔻🔻 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم
پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت حضرت سکینه سلام الله بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :
اونا از رو یه عکس منو شناختن! و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :چه عکسی؟
وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد،
موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.
به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی ام در گوشش نپیچد.
او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله های شهر به دست تکفیریها افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود. مصطفی چند قدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به
تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده ولی آنها به خوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد
:زینب! تو رو خدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم 6 ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد!
امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا. و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت، مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا
میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این حرم قتلگاه خانواده هایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکینه شده بودند.
آب و غذای زیادی در کار نبو نیمه های شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر
صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خسته ام را در آغوش کشید تا لحظه ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد.
@komail31
کپی، ممنوع 📛
#شهیدصافی
شهید حسین صافی
سن:۱۲
سال تولد:۱۳۴۸
تاریخ شهادت:۱۳۶۰/۹/۷
عملیات:بیت المقدس
جد ایشان مرحوم حاج شیخ محمد حسین صافی از علما و فضلای بنام منطقه و شاعری ماهر در زمینه روضه خوانی برای اهل بیت بوده است.
شهید صافی در ۸سالگی قرآن را بطور کامل تلاوت میکرد.
(نگذارید فرزند پیامبر(ص)غریب و تنها واقع شود...پدر و مادر عزیزم،اگر من شربت شهادت را نوشیدم مرا حلال کنید و نگذارید ضد انقلاب از گریه شما سوء استفاده کنند،بلکه شاکر به درگاه خدا باشید.به برادرانم توصیه میکنم که به پدر و مادر احترام و آنهارا یاری کنند و راهم را ادامه دهند./قسمتی از وصیت نامه شهید)
@komail31