••••🍃
#تلنگرانه
میدونید چیه؟!
اگه الان تابعرهبرتــ نباشی
نمیتونی وقتی آقامونــ ظهور کرد
ســرباز خالصش باشی☝️
•{ #پاسدارعشق
💠•| ݐـٰـــاسۡـــــــداࢪَمـــ |•
@komeil3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما لرها یه کم فارسیمون لاغره ولی برای این آب و خاک جان میدهیم💔😭😭
#شهدای_مرزبانی
نشر با ذکر #صلوات🌹
∞دلت ڪه گرفت
با رفیقے درد و دل ڪن
⇜ڪه آسمانی باشد♥️Γ
این زمینیـها
در ڪارِ خود مانده اند
#معلم_شهید
#شهید_ابراهیم_هادے
#برای_داش_ابرام
#رفیق_شهیدم
@Komeil3
این عکس دیوانه کننده است
شهید مهدی باکری فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا
در کنار یک رزمنده دیگر!
پوری حسینی!
رئیس سابق سازمان خصوصی سازی!
حاج مهدی باکری یک خاطره جالب دارد
یک روز گرم تابستان در آن گرمای وحشتناک خوزستان که از محور عملیاتی به قرارگاه برمی گشت
برایش یک کمپوت گیلاس خنک باز کرد!
حاج مهدی کمپوت را در دست گرفت،خنکای فلز سرد را حس کرد
خواست که بالا برود،از رزمنده پرسید آیا همه بسیجی ها کمپوت خورده اند؟
رزمنده گفت نه در جیره نبود،فقط یک کمپوت بود ،چه کسی بهتر از شما فرمانده لشگر،شما میل کنید
حاج مهدی نخورد!
و گفت اگر همه خوردند من هم میخورم!
لعنتی ها یه کمپوت و نخورد!
تو گرمای تابستون خوزستان نخورد!
نفر کنار دستش پوری حسینیه!
رئیس سابق سازمان خصوصی سازی!
هفت تپه،ماشین سازی،دشت مغان،هپکو!
کارخونه رو با اهلش، آش و با جاش با یک صدم قیمت میداد به نور چشمی ها!
یکی وسط جنگ یه کمپوت ویژه خواری نمیکنه!
یکی نیشکر هفت تپه رو با زمین هاش،با کارگرهاش،با تجهیزات و دستگاه هاش ،با مواد خام و اولیه اش هلو برو تو گلو ،میکنه تو حلق آقازاده ها!
هردو کنار هم،دوشادوش
#دیوونهکنندهاستاینعکس
داش ابرام....
میشه بزنی تو گوشم.....
دارم کج میرم....
تو رو به حضرت زهرا قسم از خدا بخواه....که نجاتم بده....
داش ابرام...روم رو زمین نندازیا....
#رفیق_شهیدم
#داش_ابرام
#شهید_ابراهیم_هادی
@komeil3
هدایت شده از کانال کمیل
#شهید_بازی
یا
#انس_با_شهدا
چفیه را میاندازیم روی سرمان و گریه میکنیم
بعد هم حس میکنیم که حالمان خیلی خوب شده است
و خوشحال باز میگردیم خانه هایمان
و زندگی تکراریمان را از سر میگیریم.
و تازه خیلی هم خرسندیم که سبک شدهایم
و معنویتمان زدهاست بالا و پیشخودمان
میگوییم که چهقدر آدم خوبی هستیم که مثلا
وقتمان را صرف زیارت شهدا کردهایم و چه و چه ...
چرا شهدا را واسطهی تخلیهی روحی خودمان قرار میدهیم.
چند نفرمان به این فکر میکند که شهدا چه کردند؟
چند نفرمان به این میاندیشد که حالا من
چه طور بشوم شهید امروز، مجاهد امروز؟
اصلا زمانی که فرهنگ و علم مضافالیه سنگر
قرار میگیرند، یعنی چه؟
آیا جهاد علمی و جهاد فرهنگی یعنی همین بازی ما
با درسها و کتابهایمان، یعنی همین تفریحات فرهنگی
که برای تنوع انجام میدهیم و یحتمل بعدش هم
کلی منت میگذاریم بر خدا و پیغمبر و شهدا و انقلاب
که ما اهل خدمت خالصانه هستیم و از این حرفها.
چند نفرمان سعی میکنیم شرایط آن زمان دفاع مقدس
را با زندگی امروز معادلسازی کنیم و همانند شهدا
یا همسران شهدا زندگی کنیم؟
کداممان جهاد را کلیدواژهی سبک زندگی خودمان قراردادهایم؟
چرا همه چیز را خلاصه کرده ایم در زیبا گریستن؟
مواظب باشیم انس با شهدا را با شهیدبازی اشتباه نگیریم!
@mataleb_mazhabi313 .mp3
7.94M
[🎙 ڪربݪایےحسیـنسیبسرخے ]
🔊| وسط روضہۍ تو قد ڪشیدم...!
اݪسݪامعݪیڪیااباعبداللهاݪحسین♥️
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
هدایت شده از ‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
رفقآ انشاءاللھ
جلسه بعدی همینجایڪم
دربارهحاجعمار
{شھیدمحمدحسینمحمدخانے}
صحبتمےڪنیم 🌱
انشاءاللھ شناختموݧ
نسبتبھ شھدابیشتربشه^^🙂
#خادمالشھدا🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊مراسم تشیع و وداع با شهید مقداد بویر امروز صبح🕊
#شهید_مقداد_بویر
#امنیت_اتفاقی_نیست
📝وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید :
🔴 به مردم بگویید امام زمان پشتوانهی این انقلاب است.
🔸 بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که بهطرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
🔹از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
🔻در وصیتنامه نوشته بود :
🔸من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم...
🔹پدر و مادر عزیزم ! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
🔸پدر و مادر عزیزم ! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم. جنازهام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
🔹این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم.
🔸به مردم دلداری بدهید، به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانهی این انقلاب است.
🔹بگویید که ما فردا شما را شفاعت میکنیم.
🔸بگویید که ما را فراموش نکنند.
🔺 بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
👤 راوی: سردارحسین کاجی
📚 برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار صفحه ١٩٢ تا ١٩۵
@komeil3
#هوالعشق🖤
#پارت_دوازده❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و ماشین را کنار جاده نگه داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن،و اینو هم گفتن که بیام دنبالتون تا با شما صحبت کنم.
سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت:
ــ الان همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم.
ــ آقا کمیل من الان واقعین گیج شدم،متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی منتظرن؟من باید چه جوابی بدم ؟
ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده
سمانه با تعجب سرش را به طرف کمیل سوق داد و شوکه به او خیره شد!!
کمیل نگاهی به سمانه انداخت و با دیدن چهره ی متعجب او ،دستانش را دور فرمون مشت کرد.
ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد،مادرم و صغری مدتی هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما ، الان هم که خواستگاری پسر آقای محبی پیش کشیده شد اصرارشون بیشتر شده،و من از این فشاری که چند روز روی من هست اذیتم .
کمیل نگاهی به سمانه که سربه زیر که مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کلافه شد و ادامه داد:
ــ ولی من نمیتونم ، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید اما اعتقاداتمون اصلا باهم جور درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به میدون جنگ تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم از عقایدم دست بکشم .
لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
ــ اما شما بتونید از این حجاب و عقایدتون بگذرید ،میشه در مورد ازدواج فکر کرد.
تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد در باز شد و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد و به دنبال سمانه دوید اما سمانه سریع دستی برای تاکسی تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت و توجه ای به صدا زدن های کمیل نکرد،ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید و سمانه را صدا زد، اما هر لحظه ماشین از او دور می شود.
سریع سوار ماشین شد و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد،کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و فریاد زد:
ــ لعنتی،لعنتی
بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد.
راه باز شد ،پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد ،ماشینی که سمانه سوار شده بود را گم کرده بود و همین موضوع نگرانش کرده بود.
این وقت شب، یک دختر تنها سوار ماشین شخصی شود که راننده اش جوان باشد خیلی خطرناک بود و،فکر کردن به اینکه الان سمانه دقیقا در این شرایط است ،خشم کل وجودش را فرا گرفت
#ادامہ_دارد...
@komeil3
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
پاییز با برگ هایش🍂
آسمان با بارانش⛈
و شب با غم هایش😞
نبودنت را به رخم میکشند...
میبیني؟
اینجا فقط من به دنبال تو نیستم!💔
•رفقـــــانمــــازشـبفــرامــوشنشـہها🙃
دعـــابـراےظهـورامــامزمـانمونیادتوننره🖤
سرنمـازبـراےشہـادترفقاےڪانالـمدعـاکنیـد💔🌿
#ماملتامامحسینیم✌️🏻
#شبتونشہـدایـے🌸🍃