【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
۰•●|بۍگمانروزقشنگـۍبشودامروزم
چونسرصبحسلامَمبہتوخیلۍچسبید|●•۰
توی این دنیای مجازی
که بودن آدما به یه اکانت
و نبودنشون به یه دیلیت اکانت
بستگی داره ،
به چی دلبسته و وابسته میشیم ما ؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دور #سیدعلےخامنھای میگردیم♥️
#رهبرمونه😍
#سید_علی_جان
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#استوری_جانا 😌 #بسیج ✌️🏻 #چریکی♥️ #هفته_بسیج •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°
_بسیجۍ،شھید!
همیندو واژهسالهاست
کہبہدادانقلابرسیدهاست؛
دراوجفتنہعاوسختےهاو...!
وبسیجےعشقدرسینہدارد
کہهیچقدرتےراتوانمقابلہ
با آن نیست
عشقبہشــھادت . . .💔:)
#ایده_ترک_گناه
وقتی توی یه جمعی هستی که توش غیبت میشه
تندی برو هندزفری بیار یه مداحی پلی کن صداشم بلند کن...😉
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#عشقولانھ🙈 طُ مآهِـ عآصِمُونِهـ منی∞🌸🎈
_عاشقرابرعکسکنی!
میشود "قشاع"... 👀
_دهخدارامیشناسی!؟👤
لغتنامهاشرابازکردم📖
_معنیقشاع :👇🏻
دردیکدرمانندارد...:)
برادرم
یک کلام بگویم...
حواست به هواےدلم باشد....
همین...
چون میدانم اگر دل رفت...
برگرداندنش کار سختیست😔
#رفیق_شهیدم
#برای_داش_ابرام
#شهید_ابراهیم_هادی
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
📊 #اینفوگرافی
#هفته_بسیج
✍🏻 شش توصیه فرمانده کل قوا حضرت آیتالله خامنهای به بسیج و بسیجیان.
رهبر انقلاب اسلامی در دیدار بسیجیان در تاریخ ۹۸/۹/۶ توصیه های مهمی را به آحاد بسیجی بیان کردند که در این اطلاع نگاشت، این موارد را مرور میکنیم...
#سخن_ولی_امر_مسلمین
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
https://harfeto.timefriend.net/16061434086903
رفقآیکمحرفبزنیم(:"♥
جوابناشناسیات: @komeil_78
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
برادرم یک کلام بگویم... حواست به هواےدلم باشد.... همین... چون میدانم اگر دل رفت... برگرداندنش کار س
🍃بعضے ها را هرچقدر بخوانے
🍂خستہ نمےشوے...
🍃بعضے ها را هرچقدر گوش دهے
🍂عادت نمےشوند...
🍃بعضے ها هرچہ تڪرار شوند
🍂باز بڪرند و دست نخورده...
🌺مثل تو اۍ شهید...❤🌺
༻﷽༺
💖ما شیفتۂ علے و آل اوئیم
✨توفیق بہ ڪار خیر از ایشان جوئیم
💖 میلاد امام عسڪرے را امشب
✨تبریڪ بہ صاحب الزمان مےگوئیم
💫 #میلاد_امام_حسن_عسکری (ع) مبارک
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
❣قرار گذاشتند
که نام یکی بشود: #شهید🌷
و نام دیگری...
#همسر_شهید!
و همسفر بشوند
به بهشت
اما...
#انتظار
همیشه واژه ی دلتنگ کننده ی
#همسفران است ...
#فاطمه_میشوم
تا
#تو_علی_باشی
🇮🇷{•♡محمدابراهیمــ همت♡•} 🇮🇷
|•°→💌💫←°•|
🧒🏻👣|•ولادت :۱۲ فروردین ۱۳۳۴ / شهرضا
🖤🥀| •شهادت: ۱۷ اسفند ۱۳۶۲/جزیره مجنون
👨🏻🏫📏|•شغل:معلم و نظامی ایرانی بود که از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران در جنگ ایران و عراق بشمار میآمد.
👨🏻💻👓|•تحصیلات:تحصیلات خود را در شهر اصفهان به پایان رساند و در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت. در همان سال وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان شد و در سال ۱۳۵۴ مدرک فوق دیپلم خود را اخذ کرد. ۲ سال بعد برای گذراندن خدمت سربازی اقدام کرد.
وی پس از سربازی به شهر خود بازگشت و مدتی در مدارس راهنمایی شهرضا و روستاهای اطراف به تدریس تاریخ پرداخت.
💎〰|•فعالیت های پس از انقلاب :وی پس از انقلاب و در سال ۱۳۶۱ مدت کوتاهی را در جبهه جنگ لبنان و اسرائیل گذراند، سپس؛ به ایران بازگشت و در جبهههای جنگ ایران و عراق در عملیاتهایی چون فتحالمبین بیتالمقدس، رمضان وخیبر مسئولیتهایی را عهدهدار بود.
🇮🇷او در اسفند ۱۳۶۲ در جریان عملیات خیبر به مقام شهادت نائل شد.🇮🇷
✨🌸جهت شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌸✨
#هفتہ_بسیج
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شهید✨
چه خوب شوق پرواز را فهمیدی
و درس انقلاب را به ما آموختی؛
انقلابی که بال پرواز است
ومافرزندان همان انقلاب هستیم.
این نهضت ادامه دارد✌️
#روایت_صدر
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل که بلرزد
باران اشک است
که زلالش می کند
واین اشک
تنها راه شهادت است.
اللهم الرزقنا حلاوة معرفتک ❤️
#روایت_صدر
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#هوالعشق🖤
#پارت_هفتاد_و_یک❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
محمد نگاهی به کمیل که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید:
ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم که تونسته اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه ،
ــ خنده داره؟بهتون میگم از دیشب اعصابم خورده،نتونستم یه لحظه با ارامش چشمامو روی هم بزارم
ــ کمیل نبایدم بتونی،دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن ،به فکر چاره ای باش،با حرفایی که امیرعلی گفت،شک نکن که کار همون گروهکه،
کمیل سری تکان داد و گفت :
ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند و بیخیالش نشدند خودش جای بحث داره
ــ من یه حدسی میزنم.
ــ چه حدسی
ــ اونا تورو شناسایی کردن
کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت:
ــ خب
ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن دختر خالت تو دانشگاه هست بشیری رو کنار میزنن و سمانه رو توی تله میندازن،و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند اینو نشون میده که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند
عصبی از جایش برخاست و غرید:
ــ یعنی چی؟
ــ آروم باش،این فقط یک حدس بود،اما میتونه واقعیت باشه،پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه رابطه اوناست
ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه
محمد سری تکان داد و گفت:
ــ دقیقا،بیشتر هم به تو
ــ دارم دیونه میشم ،یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند
ــ متاسفانه بله
ــ وای خدای
محمد کنار کمیل ایستاد و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت:
ــ فقط یه راه حل داری
ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید.
ــ با سمانه ازدواج کن
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
#هوالعشق🖤
#پارت_هفتاد_و_دو❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
ــ چی؟
ــ حرفم واضح نبود
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت:
ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشیو این بدون محرمیت امکان نداره.
تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره
ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد.
با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام
گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣