【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
♥'!
•
.
همـھجمعشدهبودند.مسابقـھحسآس
والیبالبینمعلممدرسھیعنـےابراهیمهادی
ومنتخبدانشآموزانبود😻
وسطبازیتوپرانگـھداشت🙅🏻♂❗️
صدایِاذانمـےآمد،باصدایِرسااذانگفت.
بچھهاوگرفتندودرحیاطمدرسھنمازجماعت
برپاشد👀🙂🌱'
آریازمهمترینعللترقـےابراهیم ،اقامـھ
نمازاولوقتوجماعتبود🙋🏻♂♥️
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
هدایت شده از - مَحبوبِمَن :)
حرمبانـوجانمون"س"،ودرڪنارمرقـدشریفآیتالله
سـیدحسینطباطبایۍبروجـردۍدعاگوۍرفقابودیم :)
وهمچنینهمسایہهاۍعزیزمون:🌿
- عݪمدارڪمیل
- وترالموتور
- چنور
- نجواۍبےنهایت
- جنّٺ
- طیران
- عباپـوش
- هنوز دوستت دارم
- چکامهـ
-night Singulaity
- بہ روایت ۱۳۹
- بہ روایت ۱۳۵
- دلــــارام
- شانزدهسالہۍعاشق
- قلوبالحـسین
#انشاءاللهقسمتهمگے
#الـتماسدعا
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
حرمبانـوجانمون"س"،ودرڪنارمرقـدشریفآیتالله سـیدحسینطباطبایۍبروجـردۍدعاگوۍرفقابودیم :)
دمتونامامحَسنـے؏
خیلـےلطفکردینبزرگوار♥️🌱'
اجرتونباخواهرسطآن :))'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- آنقدرمردنبودیمکـھیارشباشیم🙂💔
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت چهل و هفت
- هانیه :
از حرف هایی که میزدند خیلی ناراحت شدم . . .
شب که عمو این ها رفتند
مامان و باباهم خوابیدند !
شروع کردم باابراهیم حرف زدن✋🏻
- ابراهیم ببین چی بهم میگویند
- ای کاش الان بودی
- ای کاش حداقل میدانستم کجایی
- ابراهیم حرف هایشان خیلی اذیتم میکند
- وقتی بهم حرف میزنند احساس میکنم خیلی تنها میشوم !
- ای کاش من هم میشد بیایم پیش تو
دقایقی را صحبت کردم و گریه کردم 🖤°
حس خوبی داشتم ابراهیم میشنید
این خودش خیلی بود(:!
خدا رو صد مرتبه شکر . . .
خدا میدانسته اگه شهید دیگه ای جای ابراهیم بود من دلم میخواست سر قبرش بروم و بابا علی بعدش اجازه ندهد
پس ابراهیم بهم معرفی کرد!
این هم حکمت های خداست دیگه...
دیوان حافظ آوردم باز کردم :
( در بیـابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور ♥️'!)
قشنگ ترین شعر بود خیلی آرام شدم …
سبک شدم فهمیدم که
خدا و ابراهیم و حتی حافظ درد من را میفهمند!
خیلی وقت ها مسخره میشویم
سرزنش میشویم
اما من یک بار زندگی خودم را به خاطر تمسخر دیگران خراب کرده بودم
یک بار به خاطر اینکه تحقیر نشوم
مسخره نشوم
به دنیا باخته بودم!
حالا به هیچ عنوان دلسرد نباید میشدم
گریه یک بار شیون یک بار🕸"!
توی صفحات مجازی شروع به وقت گذرانی کردم
خیلی ها هنوز خواب بودند..
خیلی ها خیلی ها!
خواب شهرت
خواب زیبایی (:!
خواب شهوت
خواب ثروت
در سیاهی غوطه ور شدند
خلاف حرف خدا عمل کردن ذلت دارد نه لذت🤫
اون موقع فهمیده بودم یکسری حدیث خاص به اسم حدیث قدسی هست..!
قشنگترین حدیث ها بودند 🚶♀
اتفاقی یکی از احادیث را انتخاب کردم
( و خدا نزد دل های شکسته است ♥️🌱)
بعد از خواندن حدیث فهمیدم خدا خیلی بیشتر از رگ گردن به ما نزدیک است
حتی ثانیه به ثانیه از حالمان باخبرهست🌿'
---
فردای روز کنکور رفتم کتابفروشی
قصد داشتم حداقل یک ماه کتاب متفرقه بخوانم بعد برای کنکور شروع بکنم!
وارد کتابفروشی که شدم دیگر نرفتم سمت قفسه های روانشناسی و ادبیات ..🚶♀
اینبار رفتم سمت قفسه مذهبی !
یکی یکی به کتاب ها نگاه میکردم…
حدیث سحرگاهان
شب های پیشاور
رویای نیمه شب
چند کتاب دیگر هم از نشر روایت فتح
فکر بکنم اسمشان نیمه پنهان ماه بود🌘!
کتاب هارا خرید کردم و بیرون آمدم
خیابان ولیعصر (:!
تنها چیزی که نیست همان ولیعصره
مثلا اسم اینجا اسم امام زمانه
اما انقدر سرو صدا هست
که صدای امام زمان گم شده🙂!
من هم یک روز جزو همین پُر سر و صداها بودم
من هم یک روز بی هیچ ملاحظه ای
بی حجاب میامدم اینجا خرید
حتی بعضی وقت هاهم با ساشا میامدم
صدای خنده ها و تیکه……
خجالت داشت 🚶♀جلوی امام زمان حداقل ای کاش رعایت میکردیم
خنده هایمان در خیابون چقدر گوش هایمان را کَر کرده بود✋🏻
---
وقتی رسیدم خانه بابا نبودش مامان گفت که با عمو رفتند دوباره آگاهی
تا ببیند ردی از این پدر و پسر پیدا کردند یا نه☹️💔
مامان بهم گفت ایکاش من هم تاکسی بگیرم بروم آگاهی باباعلی قلبش نگیره
بیچاره خیلی ناراحت بود چون خودش کمر درد داشت زیاد نمیتوانست بیرون بیاید…
برای اینکه خیالش راحت باشد
تاکسی گرفتم و رفتم سمت آگاهی🚙
نویسنده ✍: #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت چهل و هشت
- هانیه :
چهل و پنج دقیقه بعد رسیدم آگاهی بابا و عمو داخل حیاط نشسته بودند
رفتم سمتشان …
---
- چیشد بابا؟
+ هیچی اصلا به حرف آدم گوش نمیدهند فقط میگویند داریم پیگیری میکنیم!
تو چرا اومدی!؟
- مامان گفت بیام تنها نباشید
+ میگن که هفته بعد بیاییم 🚶♂
----
توی راه برگشت تا خونه بابا میگفت :
نباید اصلا به رفاقت اعتماد کرد😞! مگس های دور شیرینی...
توی دلم خداروشکر کردم که هم من و هم بابا معنی رفاقت را درک کردیم
ابراهیم تو تنها رفیقی هستی که میشود بهت اعتماد کرد(:
من خیلی وقت ها گناهکار امدم با تو صحبت کردم اما توهیچ وقت سرزنشم نکردی ...
ابراهیم ای کاش
ای کاش میدانستم کجایی🙃'
از فکر درامدم بیرون و جهت تسلی گفتم:
درست میشه بابا ، باید به خدا اعتماد کرد
خودش پیگیری میکنه ✋🏻
بابا گفتش : چجوری؟ چجوری میخواد درست بکنه؟
گفتم : نمیدونم چجوری خدا انقدر راهکار برای گشایش کار بنده هایش داره که قابل شمارش نیست …
به چجوری بودنش فکر نکنید
شما به دادگاه اعتماد کردی
باید به خدا اعتماد و توکل بکنی چون تا اون نخواد دادگاهم هیچ وقت نمیتونه رد پارسا و باباشو بزنه
کسایی که داخل دادگاه هستن آدمای معمولی مثل من و شما هستن
باید به خدا توکل کرد
حسـبےاللهونعمالوڪـیل🌱"
وکیل فقط خدا✋🏻
بابا سکوت کرد بعد چند دقیقه گفت : راست میگی ، خداکنه کارمون راه بیفته
عمو درجا گفت :
چی چی و راست میگی! این خدا اگه وکیل ما بودم نمیزاشت اصلا این اتفاق بیفته که ما در به در دادگاه بشیم😑💔
گفتم :
عمو خدا گفت ! گفت ما نشنیدیم
سوره بقره آیه282( بخشی)
- مسلمانان ! در قرارداد های مدت دار، تعهدات مالیتان به همدیگر را بنویسید...🌱
عمو سکوت کرد و گفت : چرا کار سخت کرده خدا ... اگه کسی حال نداشته باشه قران بخونه چی؟؟؟
جواب دادم : عمو هرکی اطلاع نداشته باشه حداقل من یکی میدانم که چقدر کتاب درمورد موفقیت و اقتصاد خواندین
بین این همه کتاب ، قرآن هم میتوانستید بخوانید 🚶♀
آهی کشید و گفت : ای بابا هانیه
ایکاش حداقل دعا هامونو قبول میکرد ...
میخواستم باز درمورد مهربانی و شنوا بودن خدا حرف بزنم فکر کردم شاید این حرف ها برای عمو جالب نباشه برای همین قسمتی از شعر های مولانا را براش خواندم:
بـس دعاها ڪه خلاف است و هلاڪ🕸
کز کرم مینشنود یزدان پاڪ…
شڪر ایزد کن دعا مردود شد
ما زیـان پنداشتیم آن سود شد(:
مصلح است و مصلحت داند او
آن دعا را باز میگرداند او 🌱
---
فضای قشنگی بود همه داشتیم دد دل خودمان با خدا درد و دل میکردیم
وقتی شعر را برای عمو خواندم انگار دوباره امیدوار شد برای اولین بار از دهانش شنیدم که :
هرچی خدا بخواد همون میشه🙂
نویسنده✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
•• آنچنان جای گرفتی تــو به چشم و دلِ من ڪه به خوبانِ دو عالم نظری نیست مرا #مصطفی_صدرزاده🌷 سالگرد
•
.
گویندکـھازچـھروعاشقشدی؟!
گویمشرحلبخندترا..:))♥️
#تولدتمبارڪسِیدابراهیمما
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
♥'!
•
.
دَࢪبَندِتوام،خواه بُڪُشیاڪہࢪهآڪن
تࢪجیحِ مناینست، ڪھدَࢪ بَندِٺُباشم!:)
#سلامعلۍابراهیم🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
اونموقعهایـےکـھحتـےخودتونواسھ
خودتونغیرقابلتحملمیشیددقیقاهمون
موقعخدامنتظرتـھ :))♥️
#بروبشینباهاشحرفبزن..!
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
•°🎞♥'
•
.
نمیدانمچونتورادوستدارمنفسمیکشم
یانفسمیکشمکھتورادوستبدارم : )🌱
تنھامیدانمکھدوستداشتنتلحظھلحظھی
زندگیمرامیسازدوعشقتذرهذرهیقلبم
را ، آقاابراهیمهـٰادی♥️'!
#رفیقآسمونـےمَن'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت چهل و نه
- هانیه :
به خانه رسیدیم عمو هم آمد تا باما ناهار بخورد
مامان قرمه سبزی گذاشته بود …
سفره را که انداختیم بابا گفت :
کی فکرش را میکرد ما اینجوری بشویم؟؟ واقعا از بین این همه آدم چرا تمام دارایی من باید برود ..؟💔
گفتم: بابا چرا ناراحتی؟ مامان که بهت سخت نگرفته ، چیزی هم نیاز نداریم
یک سقفی هست و سالم داریم نفس میکشیم
بعدش خدا حواسش به ماهم هست 💚
وقتی کلی ثروت به ما داد و حواسش بود
نگفتیم خدا چرا به ما ثروت دادی
حالا که یک مشکلی پیش اومده میگم چرا ما (:؟
دائما حال دوران یکسان نباشد غم مخور✋🏻
عمو ، برای اینکه حال جمع را عوض بکند زد زیر خنده و گفت :
یک عمر از مسجد ومنبر فراری بودیم حالا خدا یک سخنران نصیبمون کرده مفت ومجانی😂💞ونصف هانیه هم زیر زمین بوده انگار!
باباهم خندید گفت : این عاقبت کاراییه که کردی دیگه😂💔
ناهار را که خوردند قرار شد من یک فال حافظ بگیرم ببینم چی در میآید
عمو اصرار داشت من فال بگیرم میگفت دست هانیه خوبه😅!
زیر لب نیت کردم ولی حافظ به شاخه نبات قسم ندادم به قرآنی قسمش دادم که به خاطر عشقش به خدا حفظ کرده بود(:
- مژده ای دل که مسیحا نفسی مۍآید
که ز انفـاس خوشش بوی ڪسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زده ام فالی و فریادرسی مۍآید
ز آتش وادے ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا بہ امید قبسی مۍآید
هیـچ کس نیست که در کوے تواشتکارینیست
هرڪسآنجا به طریق هوسی مۍآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی مۍآید
جرعه ای ده که به میخانه ارباب کرم
هر حیفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی مۍآید
خبر بلبل این باغ پرسیـد که من
ناله ای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی مۍآید🌱"
مامان تک خنده ای کرد و گفت : ما گفتیم به دست هانیه خوب میاد نه دیگه اینطوری
با حافظ قرارداد بستی😅!؟
عمو با خنده و شوخی گفت : این فال بیشتر از اینکه به مشکل ما بپردازه داره به شوهر نداشته تو میپـردازه😂!
خلاصه موفق شده بودم که دلـشان را آرام بکنم خیلی خوشحال بودم …
همیشه میگویم الان هم دوباره توضیحـ میدهم
ما گاهی مامور میشویم تا حال آدمهارا خوب بکنیم …♥️
خـدایا ماموریت انجام شد شما هم حواست به ما باشد✋🏻
قرار شد یک هفته دیگه دوباره عمو بیاد دنبال بابا و من همه باهم به آگاهی برویم…
موقع رفتن ، عمو کتاب گریه های امپراطور آقای فاضل نظری را از من گرفت که ببرد و بخواند تا موقع حرف زدن با من کم نیارد😅✋🏻
شبش مامان داخل اتاق آمد و گفت من برای تربیت تو خیلی کم گذاشتم اما حالا که میبینم رشد معنوی کردی خیلی خوشحالم…
من بیشتر وقت ها مطب بودم و سرم گرم بیمار ها بود …
بعدش هم گفت که
رضاالله فی رضاالوالدین 🙂!
این جمله به معنی واقعی عین موفقیت یک انسانه!
نویسنده✍ : #الفنـور_هانیهبانــو