【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🌱♥'!
•
.
ایکـھاخمتبـھدلمریختغمعـٰالمرا
خندهاتمیبردازسینھدوعالمغمرا :)♥
#سلامعلۍابراهیم🌱'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت پنجاه و هفت
- هانیه :
بلند شدم رفتم سمت اتاق، سید هم پشت سر من بود 🚶♂🚶♀!
در اتاق باز کردم گفتم بفرمایید
گفت که اول شما …
تعارف کردم که اول شما بشینید
سید روی تخت نشست من هم صندلی گذشتم و نشستم
گفتم : خب من شمارا نمیشناسم خودتونو معرفی کنید..
گفت :
همونطور که میدونید اسم من محمده
چون پدرم سید بود ماهم به لطف خدا سید شدیم
چندین سالی هست که تهران زندگی میکنیم🌿
سال ۷۶ بنده دنیاآمدم
کار من دولتی و سخت هست و ممکنه بعضی وقت ها سفر کاری داشته باشیم. . .
ریحانه سادات خواهر کوچکتر ازخودمه
و بنده فرزند اول خانواده هستم
به مرحمت امام رضا مشهد دنیا امدم
و تحصیلاتـم تهران گذراندم
شما هم لطفا خودتونو معرفی کنید!؟
گفتم که من هانیه مشکات هستم
متولد سال ۱۳۸۱
هفت ماه دنیا اومدم توی همین تهران
تک فرزند هستم
امسال کنکور داشتم و خرابش کردم قطعا مردود میشم و قراره سال بعد مجدد کنکور بدم
چند وقتی هست که چادری شدم این و فکر کنم خودتون بهتر میدونید✋🏻
مشکلی ندارید؟
جواب داد که: نه مشکلی نیست 🚶♂ولی خب بهتره که برای سال دیگه بخونید!
یکم سکوت و بعد
پرسید چه تصور یا معیاری از همسر آینده اتون دارید🙄؟
گفتم : اول شما بفرمایید
محمد :
برای من اخلاق خیلی مهمه
و تقریبا ۶۰ درصد اخلاق را توی زمانی که آدم ها خشمگین هستند میشه دید
راستگو باشید دلم نمیخواد اگه مشکلی هست پنهان بکنید 🚶♂
زندگی من خیلی بالا پایین داره
ممکنه الان این موضوع متوجه نشوید اما بعدها میفهمید
نیاز به صبر و یاری داریم🙂!
تعهد و وفاداری هم مهمه
پا به پای همدیگه توی مساله های دینی حرکت بکنیم و موضوع السابقون السابقون
رعایت بکنیم!
و در آخر من از تجملات و اسراف متنفر هستم 😄
و در عوض از مهمان نوازی و قناعت خوشم میاد
و....
وقتی سید معیار هاشو گفت نزدیک بود کمرم بشکنه ،یا مصطفی من تاحالا اینقدر جدی خواستگار نداشتم که🤕
سید خواست که من هم معیار هامو بگم
اول یکم فکر کردم تا استرسم کم بشه
بعد گفتم :
معیار من ایمان و اسلام هستش
اسلام نه به اینکه فقط مسلمون باشید
یا فقط توی شناسنامه اتون دین اسلام درج شده باشه…🚶♀
توی حرف و عمل هم ملاکتون، ملاک های خدا باشه
ایمان نه به اینکه فقط نمازی بخوانید و روزه بگیرید
علاوه بر نماز و روزه من خودم خیلی دلم میخواد به آدم ها کمک بکنم
موقع سختی ها دلم نمیخواد ناامید بشید و مخفی بکنید
هرچیزی هست باهم باید حلش بکنیم
همسر من شریک زندگی من هست
قرار نیست فقط داخل خوشی ها و آرامش ها کنار هم باشیم!
از غرور و تحقیر خوشم نمیاد شما الان که اومدی خواستگاری، من را داری میبینی ، من همینی هستم که جلوتون نشستم و ادعا ندارم خیلی بیگناه هستم
بلکه هم من و هم شما و همه دختر و پسر ها چه مجرد و چه متاهل قطعا یک عیبی دارن پس با عیب هایی که داریم کنار بیاییم و یا کمک کنیم نقاط منفی تبدیل به تقاط مثبت بشه
برای من احترام خیلی مهمه
احترام به خانواده ها و عقاید ✋🏻
دلم نمیخواد تا یکم مشکلات زندگی زیاد شد یا کارتون سخت شد سریع عصبانی بشید …
یا سختی کار همیسه توی خونه باب مشکل ما باشه
زیبایی هم برای من مهم نیست چون من یک عمر قراره با شما زندگی بکنم
اخلاقتون برای من نون آب میشه نه زیباییتون !
دلم نمیخواد اجازه ندید با فامیل ها رفت و آمد بکنیم و یا به دوستانم سر بزنم !
هرچیزی توی زندگی به یک اندازه باشه نه زیاد و نه کم🚶♀
در آخر از حرف نزدن متنفرم!
خیلی ها وقتی چیزی میشه ناراحت هستن و چیزی نمیگن
اشکال نداره باید بگید که فلان رفتار من ناراحتتون کرده تا رفتارمو اصلاح بکنم نه اینکه ندانسته بهش ادامه بدهم✋🏻
اگه نگید من هم نمیفهمم و اینطوری خودتون اذیت میشید
هــــوف کی باور میکرد هانیه از این حرف ها بلد باشه؟ مطمعن بودم ابراهیم توی اتاق هست 😑
خودم بهش گفته بودم امشب خواستگار دارم کمکم بکنه...
چند دقیقه به سکوت گذشت
سید پرسید چه ملاکی برای خوشبختی دارید؟🤨
گفتم من خوش اخلاقی و صبور بودن و ملاک خوشبختی میدانم
چون شما هرچقدر هم پول داشته باشی
زیبایی داشته باشی
ولی اخلاق نداشته باشید ………
ادامه ندادم خودش فهمید😅!
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت پنجاه و هشت
- هانیه : من چندتا سوال دارم بپرسم؟
+ بفرمایید
- بعد از ازدواج من اگه دلم بخواد بیام خونه مامان و بابام مشکلی ندارید؟
+ خب نه چون پدر و مادرتون هستند و این موضوع باید دو طرفه باشه
بالاخره خانواده ها خیلی ارزشمند هستند!
- نظرتون در مورد زن سالاری یا مرد سالاری چیه؟
+ ببینید هانیه خانوم من یک پسرم شماهم دختر هستید
من آدم هایی میشناسم که سنشون زیاده اما در حوزه تفکر خیلی کم میزارن
و البته آدم هایی میشناسم که سنشون کم هست اما خیلی متفکر هستند
این موضوعات اصلا ربطی به سن و جنسیت نداره
موضوع حق و عدالت هست !
یکم صبر کرد و بعد پرسید
و شما اهل مشورت هستید؟
- تاجایی که بشه سعی میکنم بیگدار به آب نزنم🚶♂
محمد : اگه اختلاف نظری پیش اومد کی حرف آخر میزنه؟
جواب دادم: کسی که داره حرف حق میزنه 😕✋🏻
یکم دیگه سوال و جواب پرسیده شد حدود یک ساعت و نیم بعد از اتاق رفتیم بیرون
مامان یک دور دیگه چایی آورد …
یکم صحبت شد درمورد من و سید
بعد مادر سید گفت که :
من مامان محمد هستم اما هیچ ادعایی ندارم که محمد خیلی کامله و بی عیب هست
بالاخره هرکسی یک عیبی داره‼️
امیدوارم در آینده به خاطر وجود این عیب ها به مشکل نخورید بلکه مساله حل بکنید یا حداقل کاهش بدید✋🏻
بابا علی حرف مامان سید تایید کرد و گفت :
اقا محمد پدرتون کاری داشتن نتوانستن بیان؟!
محمد یکم جا به جا شد و سرش انداخت پایین گفت :
بابا سال ۸۱
یک شهید به وطن میارن و در مراسم تفحص شهید شورش میشه
همونجا از ناحیه های مختلف طی ضربات چاقو مجروح میشن و در اخر شهید میشوند و پیکرشون بهدما تحویل میدن
بابا علی خیلی جا خورد
من هم جا خوردم 😶
اصلا بهش نمیومد پسر شهید باشه
بابا اخم هایش توی هم رفت
گفت : یعنی چی😡!؟
من دختر به این دار و دسته ها نمیدم☝️🏽
پسر شهیدی خب برو از همون شهیدا زن انتخاب بکن
من یک عمر این دختر با عزت بزرگ کردم الان دخترمو بدم دست شما که از فردا نقل مجلس بشیم؟؟ 😡
نه اقا این وصله ها به ما نمیگیره بهتره برید جای دیگه!
سید جلو اومد و گفت : آروم باشید آقای مشکات باهم حرف میزنیم
بابا علی دوباره جوش آورد و گفت :
چی چیو حرف میزنیم😡؟
من حرفی با شماها و امثال شماها ندارم
سید گفت : شما بیایین بریم یک جای خلوت من خدمتتون توضیح میدم
بابا پافشاری کرد و گفت : چی توضیح میدی؟ 😠
سید گفت شما بیایید ✋🏻
رفتن داخل حیاط . . .
--
سید : ببینید آقای مشکات نمیدونم چه تصوری از خانواده شهدا دارید ولی باور کنید بچه های شهدا هم آدم های معمولی هستند
درسته من چندین سال هست که پدر بالای سرم نبوده
اما تمام این سال ها مادرم برای من هم مادری کرده هم پدری✋🏻
اتفاقا این موضوع باعث شده زودتر وارد جامعه بشم و مستقل باشم..!
پدر من شاید بین آدم ها نباشه ولی پیش خدا داره روزی میگیره 🌱
علی : هرچی که باشه من دختر به این شهید و اینا نمیدم😡
همین ها گند زدن توی جامعه …
سید : شما دارید به من دختر میدید نه به پدرم
دختـرتون قراره با من زندگی بکنه نه با پدرم !
دلیلـتون منطقی نیست🚶♂
علی : منطق من میگه اگه الان هانیه زن تو بشه فردا هفت جد و آباد من باید مثل شما رفتار بکنند
سید : مگه ما چجوری داریم زندگی میکنیم ؟!
قاتل و خلافکار که نیستیم …
ماهم حق زندگی داریم و تضمین میکنم دخترتون حفظ بکنم 🌱
بعد از کلی حرف بالاخره رضایت دادن )
وقتی برگشتیم داخل خونه همه سکوت کرده بودن
برای اینکه سکوت شکسته بشه
مامان سید گفت
دو روز دیگه خدمتتون زنگ میرنم تا جواب دختر خانوم گلتونو بپرسم
یک ربع بعد سید و خانواده اش رفتند 🚶♀
...
شب تا اذان صبح فکر کردم
به حرف هایی که زده شده بود
به خانواده سید
به خود سید
به ازدواج
به پدرش
به واژه شهید
من عادت داشتم هر وقت فکر میکردم نمودار میکشیدم
فکر یا شبهه یا سوال مینوشتم و جلویش عواقب خوب یا بدش مینوشتم جواب و نتیجه اش هم مینوشتم📝
همه چیز خوب به نظر میرسید اما کنکورم چی؟
نگران کنکورم بودم. . .
نگرانی زیادی که داشتم باعث میشد از جواب خودم بترسم . . .
اذان که گفتن وضو گرفتم نماز خواندم و بعش با خدا مناجات کردم!
خدایـا کمکم کن
قرآن باز کردم (:
سوره عنکبوت آیه ۳۳ بهم گفت که
لا تخافا و لا تحزن اننی معکنا
نترس و ناراحت نباش خدا باتوست ♥️🌱
دلم آرام شد
بدون حرف نشسته بودم روبه روی قبله
یهو یاد اون روز هایی افتادم که درباره امام ها تحقیق میکردم
یاد حضرت زهرا افتادم
خواستگار زیاد داشت اما علی پذیرفت
چون ایمان بر ثروت ترجیح داد 😍
من هم همینکار و کردم ؟!
اره ایمان و بر ثروت ترجیح دادم (:
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
هدایت شده از 【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
سلامعلیکمرفقایِجـٰان ،
خستـھنباشیدخداقوت🖐🏿🌿'!
امروزراسساعت 17:30 بانویسندههای
رمانتلالوابراهیممصاحبھداریم🚶🏿♂!
سوالۍ،انتقادی،نظری،پیشنھادی،حرفۍو..
هست..:)↓
- https://harfeto.timefriend.net/16317059283135 !
التماسدعایِشھادت💔..
. https://eitaa.com/shahid_gholami_73/992 !
زیارتتونقبول🌿'!
تشڪراتاجرتونبامادرسادات💔':)
میاد خاطراتم جلوی چشام...
من اون خستگی تو راهو میخوام...
#مسیرِعشق🌱
[تصویرامروز]🖤
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•°🧡🍊'
توازڪدامزمـانآمدےکـھچشمهایت
دراینکرانـھبـےگانـھست؟(:♥️
#سلامعلۍابراهیم🌱'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت پنجاه و نه
یڪ روز بعد . . .
- هانیه :
صبح وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم بابا گفت :
من خیلی دودل هستم
از طرفی دختر نباید به این خانواده ها داد مخصوصا حالا که پسر شهیده
بعد پوز خندی زد و ادامه داد
از طرفی وقتی یاد این میفتم که موقع نجات تو از دست پارسا از جونش گذشت
یا به همون صاحب پرونده تذکر داد
پسر خوبیه
به این فکر میکنم که هرچی هم باشه خیالم راحت اما خب!
فرزنده شهیده دیگه‼️
باز تصمیم خودته...
چیزی نگفتـم خجالت میکشیدم
بعد که بابا رفت بیرون با عمو کار داشت مامان اومد نشست کنارم گفت:
امروز مامان اقا محمد زنگ میزنه چی بگم بهش؟
نمیدونم مامان میخوام بگم بله ولی میترسم اگه …
مامان حرفمو قطع کرد و گفت :
عقلت چی میگه؟ دلت چی میگه؟
گفتم :
عقلم میگه اعتقاداتتون بهم نزدیکه
دلم میگه خوبه
اما میترسم!
مامان گفت که :
هر گـه که دل به عشـق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجـت هیـچ استخـاره نیست✋🏻
این قسمت آخر و حس کردم داره بهم گوشزد میکنه
راست میگفت مامانم در کار خیر که هم عقل هم دل میگه بله حاجت هیچ استخاره نیست🌱'
اما …(:!
ظهر مامان سید زنگ زد
مامان هم گفت ما جوابمون مثبت و چند جلسه دیگه فقط باید رفت و آمد بکنیم تا شناخت بیشتری به وجود بیاد!
چند جلسه گذشت . . .
توی این چند جلسه دل باباهم خیلی نرم شده بود 🌱
دیگه کمتر شهید بودن بابای سید را به روی ما میآورد
دائم از بابای سید میپرسید چند باری هم خندیده بود به واژه شهید✋🏻
دومین جلسه وقتی که رفتیم تا با سید حرف بزنیم پرسید
نظرتون درباره شهید چیه؟
یاد ابراهیم افتادم خیلی دلم گرفت
گفتم حرفی نمیتونم در وصف شهید بگم
گفت که :
من فرزند شهیدم توی این جامعه امروز خیلی فحش میخورم حتی ممکنه وقتی همسرم شدید به شما هم حرف بزنند اینکه ناراحتتون نمیکنه؟
نه شهید همت میگه که ما برای فحش خوردن ساخته شدیم این موضوع ناراحتم نمیکنه و بار اولی نیست که فحش میخورم
حتی با پدر شهید شماهم مشکلی ندارم بلکه افتخارهم میکنم
یاد حدیثی افتادم که انسان زیر زبانش پنهان هست
توی این چند جلسه خوب این سید شناخته بودم
امشب سید و خانواده اش اومده بودن تا حرف های نهایی بزنیم !
----
- هانیه:
زنگ در زدن دوباره به همون ترتیب
مادر ، خواهر و خود سید وارد خونه ما شدن
نشستیم بعد از حال و احوال پرسی ها
محمد گفت که میخواد با پدرم حرف بزنه
باباهم از خداش بود
چون میخواست درباره من هم با محمد حرف بزنه برای همون قبول کرد
رفتن توی اتاق من و در بستن
حدود یک ربعی بابا علی و سید محمد داخل اتاق بودن
من هم فرصت غنیمت شمردم و چایی آوردم میوه هاهم چیدم تا راحت باشم
داشتم با خواهر سید حرف میزدم که در اتاق باز شد 🚶♀
بابا علی با چهره شاد وخوشحال اومد بیرون
پشت سرش هم سید با لبخند اومد بیرون
وقتی نشستند دوباره بحث بالا گرفت درمورد
لایه های اوزون
بابا و سید دوباره شروع کردن به حرف زدن ..
مامان سید گفت : آقا علی حالا که چند جلسه گذشته و شناخت هر دو طرف بیشتر شده
اجازه بدید که این وصلت علنی بکنیم
و یک تاریخی مشخص بکنیم برای عقد
و حالا برای اینکه بچها باهم راحت تر باشن
یک صیغه موقتی بینشون خوانده بشه
تا خرید های لازم انجام بدهن و دنبال محضر باشن!
بابا علی گفت که حاج خانوم عجله داریم میکنیم بزارید چند وقت دیگه در این موارد حرف میزنیم
مامان محمد گفت که
دو ماه دیگه محرم شروع میشه
بعدش هم ماه صفره
بالاخره خودتون یک باری داغدار شدید
بهتره حرمت خون سیدالشهدا نگه داریم یکم زودتر مراسم ها گرفته بشه
تازه اصلا به نفع این جوان ها هم هست
بابا سکوت کرد
برای اینکه بی ادبی نباشه مامان جواب دادن که حرفتون منطقیه
حرف مهریه اومد وسط بابا گفت ما خانواده امون روی این چیز ها حساسه نمیتوانیم کم بزنیم
ولی خب من خودم …
مادر محمد گفت که اقا علی حرف شما برای ما حجت
بالاخره شما چند سال این دختر بزرگ کردید
سختی کشیدید
الان هرچی بگید ما قبول میکنیم فقط مهریه برای این بچه ها خوشبختی نمیاره …✋🏻
بابا و مامان یکم مشورت کردن
چون مامان بیشتر در مساله های مذهبی تجربه داشت گفت :
ما ۱۳۳ انتخاب کردیم به نیت حضرت عباس محرم هم نزدیکه🖤🌱
خانواده ها به توافق رسید
من هم رضایت داشتم ، اگه ابراهیم اینجا بود چی میگفت؟
اما مطمعن هستم میداند
من نمیتوانستم مقابل بزرگ تر ها حرفی بزنم
اما باز خداروشکر ۱۳۳
عدد مربوط به آقایی هست که غیرتش دل همه را برده🌿
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت شصت
- هانیه :
قرار شد مهریه ۱۳۳ تا باشد
و اما قرار عقد. . .
همینطوری خانواده من و سید داشتند دنبال تاریخ میگشتند که سید گفت
اجازه بدید من نیم ساعت یک کاری دارم با هانیه خانوم
حرفمو بزنم بعد تصمیم بگیرم🌿
با خودم فکر کردم که سید میخواد بگه
نظرش تغییر کرده؟
چیزی شده؟
رفتیم داخل اتاق با نگرانی پرسیدم
-چی شده؟
سید گفت :
من بیرون توی جمع گفتم نیم ساعت میخوایم حرف بزنیم پس چون وقت کمه
خیلی سریع بدون زمینه میرم سر اصل مطلب
ببینید اول باید قول بدید که حرفم بین خودمون باشه ...!
- ارام گفتم : بله بین خودمون میمونه ، حالا بگید چیشده؟
سید ادامه داد:
من بهتون گفتم که کار من دولتی هست !
اما نگفتم چه کاری شماهم نپرسیدید
اما واجبه بگم چون قراره یک عمر زیر یک سقف زندگی بکنیم این راز هم به شما بگم
ببینید من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم🚶♂
کار حساسی هست
نباید کسی از هویت اصلی من باخبر بشه
ازتون درخواست دارم که اگر کسی ازتون از شغل بنده پرسید شما بگو کارمند دولته ✋🏻
اگه تا الان حرفی از شغلم نزده بودم برای اینکه " اجـازه نداشتـم"
همکار های من درمورد شما و خانواده اتون تحقیق کردن
وقتی مطمعن شدن اطرافتون کاملا سفید هست دیگه قبل از عقد بهتون گفتم
من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم
گاهی بهم ماموریت داده میشود که برای این ماموریت ها باید برم شهر های دیگه یا شاید چند ساعت دیرتر بیام خونه✋🏻
گاهی حتی لازمه که جاهای مختلف سر بزنم و با مفسدین اقتصادی و امنیتی برخورد بکنم!
هنوز هم دیر نشده
اگه فکـر میکنید زندگی با این شرایط سخت هست و یا نمیتوانید
بگیـد من بقیه را راضی میکنم!
باید بگم که خوشحالم ملاکتون شغل من نبود
بالاخره ماهم با هر شغلی حق ازدواج داریم
- هانیه :
مشکلی که ندارم اما اگه من فردا بچه دار شدم
چه تضمینی میکنید بچه ام امنیت داشته باشه؟
مثلا تا مدرسه میخواد بره و بیاد من از ترس میمیرم؟
سید گفت : من همکارهای زیادی دارم که خیلی ها بچه هم دارند
امنیت کاملا بری زن و بچه هاشون برقراره و جای نگرانی نیست!
به ندرت پیش میاد که خانواده ها هم درگیر کار ما بشوند..!
هانیه از دست اینکه انقدر خونسرد بودو برای هرچیزی جوابی داشت حرصم گرفت برای همین گفتم :
بسیار خب من بابا و مامانم باید بدونند
سید جواب داد که به نفع هر دومونه که کسی نفهمه!
- میشه یه سوال بکنم؟
+ بفرما
- چرا پدرمو آوردید داخل اتاق بعد شاد و خندون اومدید بیرون؟؟
+ امم خب خندید و گفت
بهشون گفتم که پارسا و پدرش دستگیر شدن
بعد ایشون پرسیدن من از کجا میدونم
مجبوری گفتم یکی از دوستانم بهم خبر داده
- عجب!
فقط دانشگاه من چی میشه؟
+ گفتم که امنیت برای خانواده تازمانی تضمین شده است که کسی از هویت من باخبر نباشه
حتی فامیل ها و دوستای شما🚶♂
- اگه اینطوری که شما میگی هست من مشکلی ندارم!
(نویسنده✍شاید بگید چرا این رمانم امنیتی؟ ما این مساله اوردیم که به همه خوانندگان عرض کنیم شغل ملاک خوشی و ایمان نیست
ممکنه یکی نجار باشه اما مومن تر و خوش تر از یک امنیتی باشه
یکی ازاهداف ما اینکه هر شغلی مورد احترامه!)
---
وقتی برگشتیم همه انگار میدونستن که ما چی داشتیم میگفتیم
میترسیدم سوتی بدم
مامان سید گفت :
ما تاریخ عقـد مشخص کردیم با اجازه از عروس و داماد ( به من و سید اشاره کردن)
قرار شد روز عید غدیر
عقد بکـنید🌱💚
فقط مونده یک روز هم برای صیغه انتخاب بکنیم...
که محمد باید ببینـه چه روزی سرش خلوته تا درست بشه کارمون!
محمد گفت که :
شما یک تاریخ انتخاب بکنید توی همین روز های پیش رو من با بچه ها هماهنگ میکنم🌿!
قرار شد دو روز دیگه بریم جایی خطبه صیغه خوانده بشه تا بعدش بتوانیم خرید ها کارهای دیگه را انجام بدیم🚶♀
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
『 ! '💣♥️°. 』-
•
.
ازاومـےپرسیدم"خستـھنیستـے؟!"
واوبـھمنمـےگوید :
ولایـےهرگزخستـھنمـےشود:)✌️🏻♥️'
#شھیداحمدمھنة🌱'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•
.
وقتـےتویِجمعـےهستـےکـھتوش
غیبتمیشـھبروهندزفریتوبرداریِمداحـے
ازآسِیدرضاپلـےکنصداشمبلندکن..!😉
#ایدهترڪگناه
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣