بسیاریهنوزاورانمـےشناسندکھاگر
مـےشناختنددرکورهراهایِگمراهـے
سرگرداننبودند..!
واینگناهماستبرادر🙂❗️
گناهـےکھمارابـھخاطرآننخواهندبخشید
گناهروزیخوردنازسفرهپرفیضشھداو
لبفروبستن🚶🏿♂💔
مداحی آنلاین - خدابینی - استاد عالی.mp3
2.11M
وقتـےنگاهترومعطوفبـھخداکنـے،
میبینـےبقیـھهیچن!هیچ🚶🏿♂..
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت چهل و پنج
- هانیه :
بعد از اینکه بابا کلی بدهی بالا آورد مجبور شدیم خانه را عوض بکنیم …
پارسا و پدرش پول همه رو کشیده بودند بالا و رفته بودند 🚶♀
با مامان یکی یکی وسیله ها را جمع میکردیم!
خیلی اون روزها ناراحت بود
یک روز بهم گفت : یک عمر باآبرو زندگی کردیم حالا الان باید از اینجا بریم…(:
گفتم :
یک عمر با آبرو در برابر مردم زندگی کردیم
یک عمر به خاطر مردم و حرفشون زندگی کردیم حالا خوشحالم که یک روز از این عمر هم میخوایم به خاطر خدا زندگی بکنیم 😃🌱
مامان حورا میگفت : ما عادت نداریم بریم. محله های پایین تر زندگی سخت میشه
اصلا برای ریه های خودت دود خطرناکه!
بهشون گفتم که
زندگی بالاخره بالا پایین داره
منم ریه هایم چیزی نمیشه به قول خودت عادت میکنیم دیگه
بعد هم یک شعری که تازگی حفظ کرده بودم خواندم
( یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور)
خودم نمیدانم چجوری این حرف هارا زدم
خدا خواست مطمعنم🙂
خدا حواسش به آدم ها هست
اگر ببینه یکی از بنده هایش ناراحته
سریعا یک فرد را مامور میکند تا بنده اش را شاد و آرام بکند(:
و من عشق اینجور ماموریت ها♥️🌱!
مامان آن روز کلی خندید و افتاد دنبالم که چجوری این چیزها را یاد گرفتم
……
روز کنکور صبحانه خوردم و با تاکسی رفتم حوزه برگزاری آزمون …
با اعتماد به نفس به کسایی که امده بودند نگاه میکردم
ای خدا هیچی نتوانسته بودم بخوانم
کنکور را دادم ولی خیلی اشتباهاتم زیاد بود🚶♀
ولی اصلا غمگین نبودم
حاضر بودم کنکور که آزمون مهمی هست خراب بکنم اما ای کاش زودتر میفهمیدم
باید تغییر کرد🌱"
همچین هم بیکار نبودم
ناراحت نبودم چون وقتی درس نمیخواندم دنبال تغییر بودم
در راه خانه با ابراهیم حرف زدم
بهش گفتم امسال مهمترین آزمون من همین تغییر بود نه کنکور 🤓
خیلی باهاش درد و دل کردم و گفتم که چه بر سر پدرم آمده
گفتم شاید اگر برادر داشتم الان کمک حال بابا علی بود …(:!
چه رفاقتی بهتر از رفاقت با ابراهیم..؟
هیچ وقت منحرفت نمیکرد
هیچ وقت پولتو را بالا نمیکشید
هیچ وقت مسخره ات نمیکرد
هیچ وقت تو را به دیگران ترجیح نمیداد
آخر رفاقت همین ابراهیم بود🙂✋🏻
ابراهیم آسمانی
…
وقتی رسیدم خانه با افتخار گفتم که من گند زدم 😂
مامان بعد از روزی که باهاش حرف زده بودم خیلی شاد شده بود …
ولی انگار باباعلی عصبانی شد از اینکه کنکور رل بد دادم☹️
با دلخوری گفت : مردم دختر دارند ماهم دختر داریم گفتم حداقل امسال کنکور قبول میشی برای خودت چیزی میشی🚶♂!
درکش میکردم فشار زیادی تحمل میکرد
برای اینکه ناراحت نباشه گفتم:
بابا امسال نشد سال بعد کنکور میدم
بعدشم این همه توی کنکور قبول شدن بیکار هستن
سال بعد و که از من نگرفتند
شاید قسمت نبوده
مهمترین کار ما همین خداست
عصبی نگاهم کرد و فرار بر قرار ترجیح دادم
بعد ها جمله خودم را نوشتم و وصل کردم به دیوار تا یادم بماند..
کی هستم و چجوری به اینجا رسیدم تا اگر خدا خواست و یک روزی مدرک گرفتم مغرور نشوم
همانطور که ابراهیم مغرور نشد(:🌿
ابراهیم
ابراهیم
ابراهیم ..!
غرور نداشتی که امروز انقدر معروف شدی ✋🏾
| عبـادت
تسلیـم
تحصیـل🌿`°!|
این سه تا کلمه خیلی کامل بودند(:
ابراهیم خیلی تسلیم بود اگه توانسته و موفق شده ماهم میتوانیم
من دوران دبیرستان تقلب زیاد میکردم
و اما حالا میخواهم دوباره تقلب بکنم
از روی زندگی ابراهیم میخواهم تقلب بکنم
این حلال ترین تقلب زندگیم قطعا هست..!
نویسنده ✍: #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت چهل و شش
- هانیه :
عمو و زن عمو با نیلی شب نشینی خانه ما آمدند…
عمو سیاوش داشت میگفت باید فردا دوباره آگاهی برویم!
زن عمو خیلی ناراحت بود چندباری هم کنار مامان حورا گریه کرد و گفت : من عادت ندارم
اینجا زندگی بکنم
همه جا مثل قفس شده ! فکرش را هم نمیکردم یک روز بخواهم توی اینجا زندگی بکنم💔'
مامانم بهش گفت :
زمین خدا یکیه
حالا بالاشهر و پایین شهر نداره که
خداروشکر که ضرر به مالمون خورد
جونمون حالا که سالمه خودش خیلی هست✋🏻
اما آرام نشدن🤷♀
نیلی و من رفتیم اتاق خواب …
با تعجب داشت نگاه اطرافش میکرد🙄
----
- هانیه اینا چیه چسبوندی به اتاقت؟
+ عکسه دیگه :|
- این کیه😑!؟
+ یه آقایی به اسم ابراهیم
- خب درموردش بگو ببینم کدوم سلبریتیه !؟
احتمالا برای لبنان و کشور های اطرافشه🚶♀
+ اسمش ابراهیم هادی
خیلی طرفدار داره🌿✋🏻
ورزشکاره
خیلی معروف😌
تازه یه کتابم داره خیلی قشنگه
ولی نمیدونم الان خودش کجاست🚶♀
- عجب تاحالا ندیده بودمش!کنکور چیکار کردی؟
+ هیچی خرابش کردم
- چرا!؟ از وقتی چادری شدی کارای زندگیت خراب داره میشه😕
+ ربطی به چادر نداره خودم درس نخواندم کار مهمتر از درس داشتم🌱
وگرنه چادر که کتاب هارا نخورده
- چی بگم'!
----
رفتیم کنار عمو و بقیه نشستیم داشتن حرف از
همین پارسا و پدرش میزدند ...
کم کم وقتی ما رفتیم موضوع بحث را عوض کردند✋🏻
----
- عمو حالا کنکورت چی میشه؟ توی فامیل آبروداری میکردی حداقل…
با شوخی گفتم :
+ اگه قراره آبرو داشتن به مدرک و دانشگاه باشه الان خیلی ها آبرومند هستن 😄
بعدشم چیزی نشده امسال کار داشتم سال بعد میخونم رتبه میارم🚶♀
علی : داداش میبینی چیکار میکنه ؟ میخواد توی این پیری منو سکته بده
شما که اومدی اینجوریه
یه جوری چادر میپوشه انگار میخوان بدزدنش!
- علی بچه است فردا یادش میره 🚶♂
علی : نمیدونم خدا لعنت کنه این افراطی ها را که پای بچه های مارا باز به این مساله هاکردن!
مامانم دفاع کرد و گفت :
هرکس حرف خدارو گوش بده از نظر شما افراطی؟!
----
نویسنده ✍: #الفنـور_هانیهبانــو
••
آنچنان جای گرفتی تــو به چشم و دلِ من
ڪه به خوبانِ دو عالم نظری نیست مرا
#مصطفی_صدرزاده🌷
سالگردتولدت مبارک💜💜
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
♥'!
•
.
همـھجمعشدهبودند.مسابقـھحسآس
والیبالبینمعلممدرسھیعنـےابراهیمهادی
ومنتخبدانشآموزانبود😻
وسطبازیتوپرانگـھداشت🙅🏻♂❗️
صدایِاذانمـےآمد،باصدایِرسااذانگفت.
بچھهاوگرفتندودرحیاطمدرسھنمازجماعت
برپاشد👀🙂🌱'
آریازمهمترینعللترقـےابراهیم ،اقامـھ
نمازاولوقتوجماعتبود🙋🏻♂♥️
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
هدایت شده از - مَحبوبِمَن :)
حرمبانـوجانمون"س"،ودرڪنارمرقـدشریفآیتالله
سـیدحسینطباطبایۍبروجـردۍدعاگوۍرفقابودیم :)
وهمچنینهمسایہهاۍعزیزمون:🌿
- عݪمدارڪمیل
- وترالموتور
- چنور
- نجواۍبےنهایت
- جنّٺ
- طیران
- عباپـوش
- هنوز دوستت دارم
- چکامهـ
-night Singulaity
- بہ روایت ۱۳۹
- بہ روایت ۱۳۵
- دلــــارام
- شانزدهسالہۍعاشق
- قلوبالحـسین
#انشاءاللهقسمتهمگے
#الـتماسدعا
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
حرمبانـوجانمون"س"،ودرڪنارمرقـدشریفآیتالله سـیدحسینطباطبایۍبروجـردۍدعاگوۍرفقابودیم :)
دمتونامامحَسنـے؏
خیلـےلطفکردینبزرگوار♥️🌱'
اجرتونباخواهرسطآن :))'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- آنقدرمردنبودیمکـھیارشباشیم🙂💔
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت چهل و هفت
- هانیه :
از حرف هایی که میزدند خیلی ناراحت شدم . . .
شب که عمو این ها رفتند
مامان و باباهم خوابیدند !
شروع کردم باابراهیم حرف زدن✋🏻
- ابراهیم ببین چی بهم میگویند
- ای کاش الان بودی
- ای کاش حداقل میدانستم کجایی
- ابراهیم حرف هایشان خیلی اذیتم میکند
- وقتی بهم حرف میزنند احساس میکنم خیلی تنها میشوم !
- ای کاش من هم میشد بیایم پیش تو
دقایقی را صحبت کردم و گریه کردم 🖤°
حس خوبی داشتم ابراهیم میشنید
این خودش خیلی بود(:!
خدا رو صد مرتبه شکر . . .
خدا میدانسته اگه شهید دیگه ای جای ابراهیم بود من دلم میخواست سر قبرش بروم و بابا علی بعدش اجازه ندهد
پس ابراهیم بهم معرفی کرد!
این هم حکمت های خداست دیگه...
دیوان حافظ آوردم باز کردم :
( در بیـابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور ♥️'!)
قشنگ ترین شعر بود خیلی آرام شدم …
سبک شدم فهمیدم که
خدا و ابراهیم و حتی حافظ درد من را میفهمند!
خیلی وقت ها مسخره میشویم
سرزنش میشویم
اما من یک بار زندگی خودم را به خاطر تمسخر دیگران خراب کرده بودم
یک بار به خاطر اینکه تحقیر نشوم
مسخره نشوم
به دنیا باخته بودم!
حالا به هیچ عنوان دلسرد نباید میشدم
گریه یک بار شیون یک بار🕸"!
توی صفحات مجازی شروع به وقت گذرانی کردم
خیلی ها هنوز خواب بودند..
خیلی ها خیلی ها!
خواب شهرت
خواب زیبایی (:!
خواب شهوت
خواب ثروت
در سیاهی غوطه ور شدند
خلاف حرف خدا عمل کردن ذلت دارد نه لذت🤫
اون موقع فهمیده بودم یکسری حدیث خاص به اسم حدیث قدسی هست..!
قشنگترین حدیث ها بودند 🚶♀
اتفاقی یکی از احادیث را انتخاب کردم
( و خدا نزد دل های شکسته است ♥️🌱)
بعد از خواندن حدیث فهمیدم خدا خیلی بیشتر از رگ گردن به ما نزدیک است
حتی ثانیه به ثانیه از حالمان باخبرهست🌿'
---
فردای روز کنکور رفتم کتابفروشی
قصد داشتم حداقل یک ماه کتاب متفرقه بخوانم بعد برای کنکور شروع بکنم!
وارد کتابفروشی که شدم دیگر نرفتم سمت قفسه های روانشناسی و ادبیات ..🚶♀
اینبار رفتم سمت قفسه مذهبی !
یکی یکی به کتاب ها نگاه میکردم…
حدیث سحرگاهان
شب های پیشاور
رویای نیمه شب
چند کتاب دیگر هم از نشر روایت فتح
فکر بکنم اسمشان نیمه پنهان ماه بود🌘!
کتاب هارا خرید کردم و بیرون آمدم
خیابان ولیعصر (:!
تنها چیزی که نیست همان ولیعصره
مثلا اسم اینجا اسم امام زمانه
اما انقدر سرو صدا هست
که صدای امام زمان گم شده🙂!
من هم یک روز جزو همین پُر سر و صداها بودم
من هم یک روز بی هیچ ملاحظه ای
بی حجاب میامدم اینجا خرید
حتی بعضی وقت هاهم با ساشا میامدم
صدای خنده ها و تیکه……
خجالت داشت 🚶♀جلوی امام زمان حداقل ای کاش رعایت میکردیم
خنده هایمان در خیابون چقدر گوش هایمان را کَر کرده بود✋🏻
---
وقتی رسیدم خانه بابا نبودش مامان گفت که با عمو رفتند دوباره آگاهی
تا ببیند ردی از این پدر و پسر پیدا کردند یا نه☹️💔
مامان بهم گفت ایکاش من هم تاکسی بگیرم بروم آگاهی باباعلی قلبش نگیره
بیچاره خیلی ناراحت بود چون خودش کمر درد داشت زیاد نمیتوانست بیرون بیاید…
برای اینکه خیالش راحت باشد
تاکسی گرفتم و رفتم سمت آگاهی🚙
نویسنده ✍: #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت چهل و هشت
- هانیه :
چهل و پنج دقیقه بعد رسیدم آگاهی بابا و عمو داخل حیاط نشسته بودند
رفتم سمتشان …
---
- چیشد بابا؟
+ هیچی اصلا به حرف آدم گوش نمیدهند فقط میگویند داریم پیگیری میکنیم!
تو چرا اومدی!؟
- مامان گفت بیام تنها نباشید
+ میگن که هفته بعد بیاییم 🚶♂
----
توی راه برگشت تا خونه بابا میگفت :
نباید اصلا به رفاقت اعتماد کرد😞! مگس های دور شیرینی...
توی دلم خداروشکر کردم که هم من و هم بابا معنی رفاقت را درک کردیم
ابراهیم تو تنها رفیقی هستی که میشود بهت اعتماد کرد(:
من خیلی وقت ها گناهکار امدم با تو صحبت کردم اما توهیچ وقت سرزنشم نکردی ...
ابراهیم ای کاش
ای کاش میدانستم کجایی🙃'
از فکر درامدم بیرون و جهت تسلی گفتم:
درست میشه بابا ، باید به خدا اعتماد کرد
خودش پیگیری میکنه ✋🏻
بابا گفتش : چجوری؟ چجوری میخواد درست بکنه؟
گفتم : نمیدونم چجوری خدا انقدر راهکار برای گشایش کار بنده هایش داره که قابل شمارش نیست …
به چجوری بودنش فکر نکنید
شما به دادگاه اعتماد کردی
باید به خدا اعتماد و توکل بکنی چون تا اون نخواد دادگاهم هیچ وقت نمیتونه رد پارسا و باباشو بزنه
کسایی که داخل دادگاه هستن آدمای معمولی مثل من و شما هستن
باید به خدا توکل کرد
حسـبےاللهونعمالوڪـیل🌱"
وکیل فقط خدا✋🏻
بابا سکوت کرد بعد چند دقیقه گفت : راست میگی ، خداکنه کارمون راه بیفته
عمو درجا گفت :
چی چی و راست میگی! این خدا اگه وکیل ما بودم نمیزاشت اصلا این اتفاق بیفته که ما در به در دادگاه بشیم😑💔
گفتم :
عمو خدا گفت ! گفت ما نشنیدیم
سوره بقره آیه282( بخشی)
- مسلمانان ! در قرارداد های مدت دار، تعهدات مالیتان به همدیگر را بنویسید...🌱
عمو سکوت کرد و گفت : چرا کار سخت کرده خدا ... اگه کسی حال نداشته باشه قران بخونه چی؟؟؟
جواب دادم : عمو هرکی اطلاع نداشته باشه حداقل من یکی میدانم که چقدر کتاب درمورد موفقیت و اقتصاد خواندین
بین این همه کتاب ، قرآن هم میتوانستید بخوانید 🚶♀
آهی کشید و گفت : ای بابا هانیه
ایکاش حداقل دعا هامونو قبول میکرد ...
میخواستم باز درمورد مهربانی و شنوا بودن خدا حرف بزنم فکر کردم شاید این حرف ها برای عمو جالب نباشه برای همین قسمتی از شعر های مولانا را براش خواندم:
بـس دعاها ڪه خلاف است و هلاڪ🕸
کز کرم مینشنود یزدان پاڪ…
شڪر ایزد کن دعا مردود شد
ما زیـان پنداشتیم آن سود شد(:
مصلح است و مصلحت داند او
آن دعا را باز میگرداند او 🌱
---
فضای قشنگی بود همه داشتیم دد دل خودمان با خدا درد و دل میکردیم
وقتی شعر را برای عمو خواندم انگار دوباره امیدوار شد برای اولین بار از دهانش شنیدم که :
هرچی خدا بخواد همون میشه🙂
نویسنده✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
•• آنچنان جای گرفتی تــو به چشم و دلِ من ڪه به خوبانِ دو عالم نظری نیست مرا #مصطفی_صدرزاده🌷 سالگرد
•
.
گویندکـھازچـھروعاشقشدی؟!
گویمشرحلبخندترا..:))♥️
#تولدتمبارڪسِیدابراهیمما
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
♥'!
•
.
دَࢪبَندِتوام،خواه بُڪُشیاڪہࢪهآڪن
تࢪجیحِ مناینست، ڪھدَࢪ بَندِٺُباشم!:)
#سلامعلۍابراهیم🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣