‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
پدرم آقاجعفر، تو میدان بهارستان، کفاشی داشت، و نزدیک بودن مغازش به مجلس شورای ملی باعث شده بود در جر
اون، مرد بسیار معتقدی بود و منو قبل از اینکه حتی بخوام به مدرسه برم، به مسجد میبرد و با قرآن و مسائل مذهبی و اعتقادی آشنا کرد
من اکثر شبا به همراه پدرم و پدربزرگم به مسجد بینائی و هیئت بنی فاطمه و فاطمیون خانی آباد میرفتم
ساکت و آروم یه گوشه مینشستم و نماز خوندن و دعا کردن مردم رو تماشا میکردم، از اونجا بود که گوشم به تدریج با گفتار عالمان دین آشنا شدم
سال ۱۳۳۶ به دبستان رفتم، با اینکه محله ما توی جنوب شهر تهران بود و از لحاظ همه امکانات محروم بودیم ولی من همیشه سعی میکردم بهانه نیارم و درسمو خیلی دقیق و خوب بخونم
و همیشه هم نمرات بسیار بالا میگرفتم
سال ۱۳۴۱ دوره دبستان رو با معدل ۲٠ به اتمام رسوندم و تونستم توی کل تهران نفر اول بشم
😅 جالبه بدونید نفر دوم معدلش ۱۶ بود
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
سال ۱۳۳۶ به دبستان رفتم، با اینکه محله ما توی جنوب شهر تهران بود و از لحاظ همه امکانات محروم بودیم و
همین نمره خوبم باعث شد برای تحصیل در مقطع دبیرستان بتونم به "دبیرستان جعفری اسلامی" برم که جزو بهترین مدارس تهران محسوب میشد
توی دوران دبیرستان هم سعی کردم ممتاز بودن خودم رو ادامه بدم
من زبان عربی و انگلیسی رو به صورت کامل بلد بودم و میتونستم به راحتی حرف بزنم
حتی برای بچه های دیگه تدریس هم میکردم
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
توی دوران دبیرستان هم سعی کردم ممتاز بودن خودم رو ادامه بدم من زبان عربی و انگلیسی رو به صورت کامل ب
سال ۱۳۴۶ دیپلم ریاضیمو گرفتم و از دبیرستان فارغ التحصیل شدم
تسلطم روی زبان انگلیسی و عربی بهم توی کنکور خیلی کمک کرد، و باعث شد چندین دانشگاه قبول بشم: تهران، شیراز و...
اون موقع کنکور مثل الان نبود و خیلی خیلی سخت میگرفتن، شرکت کننده های کنکور هم خیلی زیاد بود، نسبت قبولی واسه بچه زرنگای بالاشهری هم حتی شیش درصد بود و هر دیپلمه ای نمیتونست از سد کنکور رد بشه
من برادری ندارم و فقط یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم که اسمش فاطمه هست و من خیلی خیلی دوستش دارم
😅 واسه اینکه من تک پسر بودم، خانوادم خیلی روی من حساسیت داشتن، مخصوصا مادرم
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
من برادری ندارم و فقط یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم که اسمش فاطمه هست و من خیلی خیلی دوستش دارم 😅 و
ولی من خیلی دلم میخواست بتونم مستقل باشم، توی دوران دبیرستان هم همینطور بودم، بار ها بامیه فروشی کردم، به دوستانم تدریس کردم تا بتونم کمک خرج خانوادم باشم
همین حس مستقل بودن بود که دلم میخواست بتونم از محیط خانوادگی فاصله بگیرم برم یه جای دوووور، رو پای خودم وایستم
پدرمم به خاطر اینکه از هواداران دکتر مصدق بود، برام از ایشون خیلی تعریف کرده بود
همه این موضوعات دست به دست هم داد تا اینکه من برای ادامه تحصیلم، دانشکده نفت آبادان رو انتخاب کردم
😔ولی مادرم به این موضوع رضایت نمیداد، میگفت همه آرزو دارن بیان دانشگاه تهران درس بخونن، ولی تو با اینکه قبول شدی، میخوای پاشی بری اووووو آبااادااان، تک و تنها
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
همه این موضوعات دست به دست هم داد تا اینکه من برای ادامه تحصیلم، دانشکده نفت آبادان رو انتخاب کردم 😔
☺️ ولی من اینقدر پافشاری کردم و اینقدر بقیه رو واسطه قرار دادم ک مادرم راضی شد بلاخره