‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
وسط صف سربازا، پامو محکم روی زمین میکشیدم تا صدای هماهنگ قدم کوبیدن افراد صف، بهم بریزه و این موضوع
یه روزم یادمه توی پادگان برای صرف صبحانه رفته بودیم، من برای اینکه نظم اونجا رو بهم بریزم، به جای اینکه طبق مقررات با لباس کامل نظامی برم، با لباس معمولی و دمپایی رفتم
آخه اون روز قرار بود تیمسار امین افشار، جلاد معروف ساواک و رییس پادگان فرح آباد بیاد برای بازدید و من دلم نمیخواست جلوی اونها کم بیارم و به رژیم طاغوت احترام بزارم
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
یه روزم یادمه توی پادگان برای صرف صبحانه رفته بودیم، من برای اینکه نظم اونجا رو بهم بریزم، به جای ای
چشمتون روز بد نبینه، یهو تیمسار افشار، توی سالن غذاخوری با منی ک پیژامه و دمپایی پوشیده بودم روبه رو شد😅 اما من بهش اعتنایی نکردم و راهمو گرفتم رفتم چاییمو ریختم
یهو فریاااااد کشید که: مگه خونه خاله است که اینطوری و با این وضع از آسایشگاه بیرون اومدییییییی؟؟؟
صدای داد و فریادش کل پادگان رو بهم ریخت ولی من با یه نقشه حساب شده تونستم از معرکه فرار کنم تا تیمسار نتونه منو مجازات کنه😉😄
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
توی دورانی که توی پالایشگاه مشغول بودم 🌝ازدواج کردم
داستان ازدواجمون خیلی مفصل هست و سر فرصت مناسب براتون کامل تعریف میکنم
همسرم بتول خانوم، متولد ۱۳۳۴ بود و توی یه خانواده کاملا مذهبی بزرگ شده بود
من برای سر زدن به بچه های دانشکده نفت و انجمن اسلامی دانشگاه، خیلی میرفتم آبادان و خلاصه اونجا یه پایگاه براندازی تشکیل داده بودیم که بر علیه رژیم طاغوت فعالیت میکردیم
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
من برای سر زدن به بچه های دانشکده نفت و انجمن اسلامی دانشگاه، خیلی میرفتم آبادان و خلاصه اونجا یه پا
اما روزی از روزهای آبان ماه ۱۳۵۲ که خواستم برم، حراست جلوی ورودمو گرفت و منو به ساواک آبادان بردن
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
اما روزی از روزهای آبان ماه ۱۳۵۲ که خواستم برم، حراست جلوی ورودمو گرفت و منو به ساواک آبادان بردن
اونجا بود که فهمیدم ای دل غافل🙃 دستگیر شدیم رفت..
منو به تهران انتقال دادند تا به شکنجگاه کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک ببرند
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
اونجا بود که فهمیدم ای دل غافل🙃 دستگیر شدیم رفت.. منو به تهران انتقال دادند تا به شکنجگاه کمیته مشت
یه ساختمان گرد و وحشتناک که من هشت ماه در سلول های انفرادیش، زندانی بودم و هر روز سخت ترین شکنجه هارو تحمل میکردم
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
یه ساختمان گرد و وحشتناک که من هشت ماه در سلول های انفرادیش، زندانی بودم و هر روز سخت ترین شکنجه هار
از شکنجه هایی مثل آپولو و قفس داغ گرفته، تا تخت شلاق و کشیدن ناخون و..... 🙃 چیزایی ک حتی فکرشو هم نمیکنید
حتی یه بار که خیلی مقاومت کردم و حرفی نزدم، با مته برقی زدند مچ پای منو سوراخ کردند
میخواستن از من اطلاعات دکتر شریعتی رو بگیرند، میدونستند من ارتباط نزدیکی با دکتر دارم🙂 ولی خب من چیزی لو ندادم
بعد از هشت ماه، منو منتقل کردند به زندان قصر، اونجا باز یکم بهتر بود، حداقلش این بود که منتقل شده بودم به بند عمومی و حق ملاقات داشتم
😍 توی یکی از ملاقات هام با مادرم، متوجه شدم پسرم به دنیا اومدع🌸🌺🌸🌺
‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
بعد از هشت ماه، منو منتقل کردند به زندان قصر، اونجا باز یکم بهتر بود، حداقلش این بود که منتقل شده بو
نیمه شعبان بود به همین خاطر کل زندان رو شربت آبلیمو دادم، و به همسرم نامه نوشتم و از طریق مادرم به دستش رسوندم
گفتم اسم بچه رو مهدی بزارید