eitaa logo
"کانال کمیته بانوان ج. رزما
320 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
39 فایل
اهداف ۱- رعایت بهداشت اخلاق اجتماعی و ادبیات وحدت آفرین حماسی. ۲- همدلی ویکپارچگی ملی در برابر دشمنان بیگانه . ۳- بالابردن آستانه تحمل ملی ، در شرایط متشنج. ۴- توجه اکید به حفظ امنیت ملی وحفظ آرامش اجتماعی در برابر دشمنان.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رییس جمهوری در مراسم تجدید میثاق با آرمان های امام راحل: 🔹تمام تلاش دولت مردان باید این باشد که آرمان های امام راحل تحقق پیدا کنند 🔹تمامی بخش ها در کشور باید امید آفرینی کنند/ ما معتقدیم آینده ، آینده ای بسیار درخشان خواهد بود 🔹هر کسی با قلم، عمل و با اقداماتش مردم را امیدوار کند بداند که در جهت راهبرد رهبری و نظام حرکت کرده است 🔹راهبرد نظام جمهوری اسلامی راهبرد ایجاد امید است و راهبرد دشمن ایجاد یأس است https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
💢 با حکم فرمانده سردار رادان، انتصاب‌های جدیدی در فراجا صورت گرفت 🔻 سرتیپ پاسدار غلامرضا رضاییان - رئیس سازمان اطلاعات 🔻 سرتیپ پاسدار حسین رحیمی - رئیس پلیس امنیت اقتصادی 🔻 سرتیپ دوم پاسدار محمدسعید منتظرالمهدی - معاون فرهنگی واجتماعی 🔻 سرتیپ دوم پاسدار عباسعلی محمدیان - فرمانده انتظامی تهران بزرگ 🔻 سرتیپ دوم مهدی حاجیان - مشاور فرمانده کل انتظامی https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_صد_پانزدهم بخش_چهارم +شهریار بهم نگفته ، میدونم که شهریار میدونه ولی مطمئن باشید شهریار بهم نگفته ابرو بالا می اندازد _مامانم گفته ؟ +مگه خانوادتون میدونن ؟ سر تکان میدهد ، لبم را با زبان تر میکنم +نه شهریار بهم گفته نه خانوادتون ، یه نفر دیگه بهم گفته که شما نمیدونید از این موضوع اطلاع داره . ولی لطفا از من نپرسید چون نمیتونم بگم . سکوت میکند . سرم را پایین می اندازم و تازه متوجه لرزش دست هایم میشوم . سریع آن ها را زیر چادر میبرم . قلبم کمی آرام گرفته است و انگار نا آرامی اش را به دست هایم منتقل کرده . با صدایی که سعی در کنترل لرزشش دارد میگوید _نورا خانم امیدی به زندگی من نیست ، الکی به من دل خوش نکنید . معلوم نیست چند روز یا چند ساعت دیگه زنده میمونم . دارم شیمی درمانی میکنم ولی این کارا فقط چند روز به روزای زندگیم اضاففه میکنه . بغض دوباره به گلویم چنگ میزند . حتی کلمه ای نمیتوانم پاسخش را بدهم چون به محض گفتن اولین کلمه بغضم میترکد . نگاهم میکند و بعد ماسک و کلاهش را بر میدارد . نمیخواهم سر بلند کنم و نگاهش کنم . از سر باز کردن بغضم میترسم . _نورا خانم منو نگاه کنید . نه میتوانم حرف بزنم و مخالفت کنم ، نه میتوانم نگاهش کنم . به ناچار سربلند کنم . صورت رنگ و رو پریده و لاغری جلوی صورتم نقش میبندد . صورتی که نه ابرو دارد ، نه مژه و نه ریش . موهای سرش کاملا تراشیده شده و قهوه ای چشم هایش خسته اند و انگار خواب ابدی طلب میکنند . لب های سفید شده اش را به لبخند تلخی میکشد _این قیافه رو خودمم نمیتونم تحمل کنم . نشونتون دادم تا ببینید و بفهمید حرفام شوخی نیست ، جدی جدی قراره برم نگاهم را از صورتش میگیرم . حرف هایش مثل تیری هستند که به قلبم فرو میروند . اشک تا پشت چشم هایم میایند بغضم برای سر باز کردن تقلا میکند از ترس ریختن اشک هایم پلک نمیزنم . به سختی جلوی اشک هایم را میگیرم تا سجاد را بیش از این عذاب ندهم . فقط امیدوارم دور چشمم سرخ نشده باشد . دوباره کلاه را روی سرش و ماسک را به صورتش میزند . _از دم در دانشگاه دنبالتونم ، منتظر بودم یه جای خلوت برید تا بتونم باهاتون صحبت کنم که خدا رو شکر اومدید پارک . ابرو بالا می اندازم . یعنی علیرام را دیده ؟ چشم هایم را محکم روی هم فشار میدهم تا این موضوع ار ذهنم خارج شود . سجاد بلند میشود _خب گفتنیا رو گفتم . دیگه برم اگر حرفی نزنم قلبم میترکد . بغضم را بهدسختی قورت میدهم و سعی میکنم به خودم مسلط باشم . با تحکم میگویم +من به ظاهره آدما دل نمیبندم که بخوام با تغییر چهره ازشون دل بکنم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🌸نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_شانزدهم بخش_اول اگر حرفی نزنم قلبم میترکد . بغضم را بهدسختی قورت میدهم و سعی میکنم به خودم مسلط باشم . با تحکم میگویم +من به ظاهره آدما دل نمیبندم که بخوام با تعقیر چهره ازشون دل بکنم . سر بر میگرداند و نگاهم میکند اما نگاهش نمیکنم تا دوباره بغض نکنم . _شما زندگیتونو تباه میکنید با این کار . اگه این بیماری منو بکشه شما میمونید و یک دنیا غم . پس الکی جوونیتونو بخاطر یه عشق بی ثمر خراب نکنید . نمیداند با این حرف هایش چه آتشی به دلم میزند . سعی میکنم حرف هایش را نشنیده بگیرم +من نمیدونم شما تفسیرتون از عشق چیه ولی تا جایی که من میدونم عشق چیزی نیست که به اراده من بیاد و به اراده من بره . سر تکان میدهد _این فقط یه نصیحت برادرانع بود . یا علی . و بعد با قدم هایی بلند از من دور میشود . نصیحت برادرانه ؟ برادر ؟ این واژه را دوست ندارم ؛ دوست ندارم کنار اسم سجاد پیشوند برادر بگذارم . میدانم این حرف هایی که زد حرف دلش نبود . میدانم او بیش از من ناراحت است . چون هم برای من ناراحت است ، هم برای خودش و مجبور است صبوری کند . تنها بخاطر من مجبور شد این حرف ها را بزند . سر بلند میکنم . اثری از سجاد در دور بر نیست ، حتما تا الان از پارک خارج شده . بغضم میترکد و به اشک تبدیل میشود . بدون اینکه مانع آنها شوم آزادانه رهایشان میکنم تا در دلم نمانند . یعنی واقعا قرار است سجاد با این بیماری برای همیشه برود ؟ چقدر بیرحمانه ! چرا تابحال نگفته بود ؟ چرا به بقیه نگفته ؟ معلوم نیست دارد چه کار میکند . با شنیدن صدای زنگ موبایلم را از جیبم بیرون میکشم . نام مادرم روی صفحه نقش بسته است . دست از گریه بر میدارم و صدایم را صاف میکنم و تماس را وصل میکنم. +سلام مامان . _سلام مادر کجایی ؟ دیر کردی ؟ +یه کار کوچیکی برام برام پیش اومده . یک ساعت دیگه خونم _باش منتظرتم عزیزم . خدافظ +خدافظ تلفن را قطع میکنم و اشک هایم را با گوشه چادرم پاک میکنم . تا خانه پیاده میروم و فکر میکنم بلکه به نتیجه ای برسم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ تسبیحات حضرت زهرا را میگویم و تسبیح را کنار مهر میگذارم . نفس عمیقی میکشم و چشم هایم را محکم میبندم . دلم میخواهد وقتی چشم هایم را باز میکنم بگویند این مدت خواب بودی و حالا بیدار شده ای . نه سوگل رفته و نه سجاد سرطان دارد . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید از خجالت آب شوید !! 🔹تلخ ترین قسمت سخنان مقام معظم رهبری(حفظه الله) در دیدار روز گذشته، آن جا بود که با ناراحتی از عدم اجرای تذکراتشان در مورد سخن گفتند(فیلم بالا) 🔺این عدم رضایت ایشان یعنی هیچ کدام از طرح های تشویقی حتی قانون پر سروصدای موسوم به "حمایت از خانواده و جوانی جمعیت" هم نتوانسته در تشویق خانواده ها برای فرزندآوری آن طور که باید و شاید موفق باشد. اگر مسئولین مربوطه و نمایندگان مجلس واقعا ولایت مدار و انقلابی باشند بایستی با شنیدن این گلایه آقا از شرم و خجالت آب شوند. 🔺اکنون وظیفه همگی ما مطالبه جدی از مسئولین جهت تامین این خواسته بسیار حیاتی رهبری است ... https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
👆👆👆👆👆 خارجی ها و اروپایی ها هم فهمیدند این دو دلقک شبیه هم هستند.😆 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باب الحوائج آمده حاجت بگیرید عیدانه از دست ولی نعمت بگیرید شش گوشه می خواهید بسم الله امروز از کودک اربابتان رخصت بگیرید میلاد_امام_جواد(ع) میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع) 🎧 امیدوارم از شنیدن این آهنگ لذت ببرید تقدیمی به پدران🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏ولادت امام محمد تقی(ع) جواد الائمه جوانترین و نهمین ستاره آسمان امامت و ولایت و مظهر جود وسخاوت رابه تمام شیعیان جهان تبریک و شاد باش می گوییم امشب رضويون همه شادند دل در حرم رضا نهادند همه عيدى ولادت از پدر مى‏ گيرند خشنود ز مقدم جوادند همه🌹🌿 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزِمان را با سَلام بَر چهارده مَعْصوم آغاز می‌کنیم 🌱اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اَللّه صل الله 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمیرَاَلْمؤمِنین 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا فاطِمَةُ اَلزَهْراءُ 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُسَینَ بنَ عَلیٍ سَیدَ اَلشُهَداءِ 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلیَّ بنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعابِدینَ 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدَ بنَ عَلیٍ نِ اَلباقِرُ 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا جَعْفَرَ بنَ مُحَمَّدٍ نِ اَلصادِقُ 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُوسَی بنَ جَعْفَرٍ نِ اَلکاظِمُ 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یاعَلیَّ بنَ‌مُوسَی‌اَلرِضَا اَلمُرتَضی 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدٍ بنَ عَلیٍ نِ اَلجَوادُ 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلیَّ بنَ مُحَمَّد نِ اَلهادی 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بنَ عَلیٍ نِ اَلعَسْکَری 🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَقیَةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمان وَ رَحْمَةَ اَللّهِ وَ بَرَکاتِهِ https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
»»» آیه ی روز : ********** فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ روم-60 اکنون که چنین است صبر پیشه کن که وعده خدا حق است؛ و هرگز کسانی که ایمان ندارند تو را خشمگین نسازند (و از راه خود منحرف نکنند)! ********** نکته ها: سوره ى روم با پیش بینى پیروزى شروع شد وبا وعده الهى به نصرت گروه حقّ پایان یافت. ********** پیام ها: - رهبران دینى باید صبور باشند. «فاصبر» - ایمان به وعده هاى الهى، عامل صبورى است. «فاصبر انّ وعد اللّه حقّ» - جوّسازى افراد بى دین، نباید در تصمیم گیرى ما اثر كند. «لایستخفّنّك...» - اگر لطف و هشدار و تعلیم الهى نباشد، انبیا نیز آسیب پذیرند. «لایستخفّنّك» - یكى از طرفندهاى دشمنان، سبك كردن رهبر است. «لایستخفّنّك» - كسانى به فكر تضعیف و تحقیر رهبر هستند كه به راه حقّ یقین ندارند. «الّذین لایوقنون» - كسى كه صبر نكند، خفیف مى شود. «فاصبر... لایستخفّنّك» ********** https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
شک ندارم که زنده ای!🌱 وقتی از تو معجزه ای میبینم، یا وقتی به تو متوسل میشوم، و تو کمکم میکنی؛ یعنی . آری!شهدا زنده اند..💛 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_صد_شانزدهم بخش_دوم چشم هایم را محکم میبندم . دلم میخواهد وقتی چشم هایم را باز میکنم بگویند این مدت خواب بودی و حالا بیدار شده ای . نه سوگل رفته و نه سجاد سرطان دارد . میزنم زیر گریه و به سجده میروم +خدایا شهروز این همه اذیتم کرد ازت شکایت نکردم گفتم بنده بدی بودم دارم تاوان پس میدم ، سوگل سکوت کردم و گفتم حتما قسمت بوده ولی دیگه چرا سجاد باید سرطان بگیره ؟ گریه ام شدت میگیرد +خدایا مگه نگفتی فَاِنَ مَعَ العُسره یُسرا ؟ پس کو آسونی ؟ کو راحتی ؟ چرا همش سختی و درد و بدبختیه ؟ از سجده بلند میشوم .گریه ام آرام میگیرد . قران را از کنار جانماز بر میدارم و اتفاقی یکی از صفحه ها را باز میکنم . سوره مزمل آمد . از اول با دقت به معنی شروع به خواندن میکنم . به آیه ۹ میرسم 《و صبر کن بر آنچه میگویند و به طرزی نیکو از آنان دوری گزین》. به محض خواندن این آیه از گفته هایم پشیمان میشوم . نباید ناشکری میکردم . مگر من عبد ضعیف خدا صلاحم را بهتر از خالقم میدانم که برای خدا تعیین و تکلیف میکنم ؟ با خواندن این آیه تازه میفهمم چرا اذیت های شهروز کمتر نمیشد بلکه بیشتر میشد ؛ باعث و بانی همه اش خودم بودم . اشتباهم این بود که در برابر اذیت هایش سکوت کردم . از همان اول باید به پدرم میگفتم . نگفتم چون فکر میکردم اگر بگویم شهروز بیشتر اذیتم میکند . اگر به پدرم گفته بودم و خودم هیچ اقدامی نمیکردم ، پدرم کاری میکرد که شهروز تا عمر دارد جرات نکند سمت من بیاید . عمو محسن هم قطعا با او برخورد میکرد و با تهدید به گرفتن ثروت شهروز را ساکت میکرد . شهروز آنقدر بی عقل نیست که سر لج و لجبازی بخواهد ثروتش را از دست بدهد . اشتباه بزرگ را من کردم . اشتباهم این بود که خودسرانه عمل کردم . اشتباهم این بود که از او دوری نکردم . دوباره به سجده میروم +خدایا مقصر خودم بودم ، مقصر همش خودم بودم ولی این بلا رو از سرم بردار . اشتباه کردم ، فهمیدم که اشتباه کردم ، پس کمکم کن . سر بلند میکنم . قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخورد و بین گل های چادر نمازم گم میشود . با صدای در سر بر میگردانم . با دیدن شهریار لبخند مهربانی میزنم +سلام ، چه عجب یادی از ما کردی ؟ کی اومدی نفهمیدم ؟ _علیک سلام . حتما داشته چیزی بهت الهام میشده نفهمیدی . و بعد چشمکی حواله ام میکند . میخندم و به سمت تخت اشاره میکنم . +چرا سر پا وایسادی بشین در را میبندد و روی تخت مینشیند . به کنارش اشاره میکند _بیا بشین کارت دارم . سر تکان میدهم و جانمازم را جمع میکنم . میروم و کنارش مینشینم . لبخند میزنم +بفرما لبخندش را جمع و جود میکند و جدی نگاهم میکند 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_صد_شانزدهم بخش سوم _بیا بشین کارت دارم . سر تکان میدهم و جانمازم را جمع میکنم . میروم و کنارش مینشینم . لبخند میزنم +بفرما لبخندش را جمع و جود میکند و جدی نگاهم میکند _وضعیت سجاد رو به بهبوده مبهم نگاهش میکنم . از کجا میداند که من از بیماری سجاد مطلعم ؟ شاید دارد یک دستی میزند . خودم را به بی اطلاعی میزنم +چه وضعیتی ؟ نگاه معناداری حواله ام میکند _میدونم که میدونی دارم راجب چی حرف میزنم . شهروز مدارکو از زیر تخت من برداشته بود تا به تو نشون بده . استرس میگیرم اما ظاهرم را خونسرد نشان میدهم . سکوتم را که میبیند ادامه میدهد _تنها کسی که میدونست چیزای مهمو زیر تختم میزارم شهروز بود . وقتی مدارکم گم شد یه راست رفتم پیش شهروز گفتم مدارکو بده . اونم بدون هیچ حرفی رفت مدارکو آورد . وقتی بهش گفتم چرا برداشته گفت برداشته تا به تو نشون بده . حرف هایش عین پتک توی سرم میخورد . فشارم افتاده . اگر فکر بدی راجبم بکند چطور باید قانعش کنم ؟ اگر توضیح بخواهد چه باید بگویم ؟ نفس عمیقی میکشد _بر میگردم سر حرف اولم . وضعیت سجاد رو به بهبوده . حالا چرا اینو گفتم ؟ گفتم تا بدونی اگه سجاد چیزی بهت گفته برای خودت گفته ، برای این گفته که دوست داشته . نمیخواسته اگه اتفاقی براش افتاده تو آسیب روحی ببینی . ولی تو نامید نشو . وضعیتش داره بهتر میشه انشالله که درست میشه . از کجا میداند که سجاد من را دوست دارد ؟ یعنی سجاد به او گفته ؟ اصلا چرا راجب شهروز سوالی نپرسید ؟ گویی ذهنم را میخواند که میگوید _میدونم هم تو اونو دوست داری هم اون تورو دوست داره . نه تو چیزی به من گفتی نه سجاد ، تشخیص علاقتون کار سختی نیست . خون به صورتم میدوند ، نمیدانم با حرف هایش گریه کنم یا بخندم . کاش انقدر صریح صحبت نمیکرد . کاش کمی ملاحظه میکرد . به دست هایم خیره میشوم و بی اختیار بغض میکنم . دستش را روی دست های قفل شده ام میگذارد _غصه نخور خدا بزرگه . انشالله چند ماه دیگه با خبرای بهتری میام و میگم سجاد حالش خوب شده . بلند میشود و روی سرم را میبوسد و بعد بی هیچ حرفی از اتاق خارج میشود . دستم را روی شقیقه هایم میگذارم و محکم فشار میدهم . دلم نمیخواهد گریه کنم . حرف های شهریار امید بخش بود اما سنگین . حیای دخترانه ام را قلقلک داد ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ روز ها یکی پس از دیگری میگذرند و طبق گفته های شهریار حال سجاد روز به روز بهتر میشود اما هنوز هم بیمازی اش را آشکار نکرده و در جمع های خانوادگی هر دفعه بهانه جدیدی برای نیامدنش می آورد . در این مدت علیرام به شدت اصرار داشت که برای خواستگاری بیاید . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک دنــيــا لبخنـد یک دل خرسنـد و یک عصر دلپسنـد برایتان آرزو میکنــم. “عصرتون به شــادی” https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«ساعت چنده برادر؟» سرباز به ساعتش نگاه کرد. «پنج و نیم.» «تو خرمشهر خدمت مي کني؟» «نه کاکا، از کردستان مي آيم.» «کردستان؟ مگر بچه ي خرمشهر نیستي؟» «چرا؟ اما محل خدمتم آنجاست.»«راستي، آنجا هم جنگ شده؟ يعني عراقي ها به آنجا هم حمله کرده اند؟» «جنگ تو کردستان خیلي وقته شروع شده؛ از روزي که پا به آنجا گذاشتم با ضد انقلاب جنگیدم و بعد هم عراقي ها حمله کردند. راســتي کاکا، عراقي ها شهرمان را که نگرفته اند؟» «غلط مي کنند. بچه ها مثل شیر جلوشان ايستادند.» «دلم پیش ننــه و بابام مانده. با هزار خواهش و التماس، چهار روز مرخصي گرفتــم کــه بیايم و ننــه و بابام را بــه يك جاي امن برســانم و برگردم ســر خدمت.» «تنها پسر خانواده اي؟» «ها... کاکا. چشــم امید ننه و بابام، من هســتم. اي خدا... چیزي شان نشده باشد، خودت حافظ شان باش!» بهنام به جلو، به خط هاي ممتد که به ســرعت از زير وانت مي گذشــت، نگاه کــرد. ده ها گاومیش بي صاحب را ديد که به حال خود رها شــده بودند و براي خودشان مي چريدند. گله اي سگ وحشي را ديد که يك گاومیش تنها را زمین زده، داشتند آن را مي دراندند. بهنام عق زد. يك موتور ســوار از بیراهــه تو جاده پیچید. موتورســوار، چفیه ي عربي ـ با خال هاي سرخ ـ که سر و صورت بسته بود. گاز موتور را گرفت و به وانت رسید🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
با دست به راننده اشاره کرد توقف کند. سرباز از بهنام پرسید: «يعني چه شده؟!» وانت ترمز کرد. بهنام و ســرباز به طرف موتورسوار خم شدند و راننده سر از پنجره بیرون آورد. موتورسوار با لهجه ي عربي گفت:«کجا براي خودتان مي رويد؟ جاده خطرناك اســت. عراقي ها جلوتر جاده را بسته اند.» راننده دو دستي بر سر زد: «يا ابوالفضل... حالا چه خاکي به سر کنم؟» موتورسوار گفت: «پشت سر من بیايید. من يك بیراهه بلدم... بیايید تا دير نشده.» موتورســوار جلو افتاد. وانت پشت ســرش حرکت کرد. سرباز گفت: «باز خدا پدرش را بیامرزد که به دادمان رسید!» وانت، پشت سر موتورسوار، تو يك بیراهه که خاکي و سنگلاخي بود، پیچید. نخلستان را پشت سر گذاشتند. از دور صداي شلیك و انفجار آمد. چند نخل در آتش مي سوخت. سرباز گفت: «حیف از اين نخل ها که در آتش مي میرند!» بهنام بلند شد. میله ي پشت کابین وانت را گرفت. باد گرم به صورتش خورد. آب از چشــمانش به راه افتاد. خیسي، چشــمانش را گرفت. در دوردست، چند تانك و جیپ و عده اي سرباز مسلح را ديد. چشم تیز کرد. موتورسوار به سرعت به طرف تانك ها مي رفت. وانت هم پشــت سرش گاز مي داد. بهنام، وحشت زده با مشت روي سقف وانت کوبید و فريادش را باد برد. «ترمز کن! عراقي ها... عراقي ها...» ســرباز، وحشــت زده از جا پريد. وانت، ترمز کشــداري کرد. رد تاير وانت بر جاده ي خاکي به جا ماند. موتورسوار به تانك ها رسید. چند گلوله به طرف وانت شــلیك شــد. بهنام پايین پريد. چند گلولـه بغل پايش خورد. دويد. پايش گیر کرد و با صورت بر زمین افتاد. مزه شــور خون را زير لب احساس کرد. سرباز ازکنار بهنام گذشــت. به ســرعت مي دويد. گلوله اي به پاي سرباز خورد و او مثل برق گرفته ها لرزيد و روي زمین ولو شــد. بهنام تا خواســت برخیزد، در چنگ چند سرباز عراقي، چون کبوتر گرفتار شد🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8