فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ مرا به خود مشغول کرد... ؛
#شهدایی
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #رفتنی! 🌷در بین یکی از قطعاتی که برای یکی از سایتهای هستهای وارد کرده بودیم، ی
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#عجب_آدمی_بود_این_ابراهیم!!
🌷آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفجر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود. ابراهیم مسؤل جبهه میانی عملیات بود. نیمههای شب با بیسیم تماس گرفتم و گفتم: داش ابرام چه خبرا!؟ گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت میكند. گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم میام. شما هر طور میتونيد، تپه را آزاد کنید. هوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچهها جلو آمد و گفت:...
🌷گفت: حاجی، ابراهیم رو زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم! رنگ از چهرهام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امدادگر رساندم. تقریباً بیهوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود. پرسیدم: چطور ابراهیم را زدند؟ کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجهای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سوی دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقیها قطع شده.
🌷آخر اذان بود که گلولهای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد! از این حرکت بچهگانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار را کرد!؟ ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که ١٨ نفر از نیروهای عراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند! یکی از آنها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. میگفت: ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم. بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند: ایرانیها مجوس و آتشپرست هستند! گفته بودند: به خاطر اسلام به ایران حمله میكنيم. اما....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
ابراهیم همیشه به دوستانش میگفت: قبل از اینکه آدم محتاج به شما رو بیاندازد و دستش را دراز کند. شما مشکلش را بر طرف کنید. او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت، یا هر کسی را حدس میزد مشکل مالی داشته باشد کمک میکرد. آن هم مخفیانه، قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزند. بعد میگفت: من فعلاً احتیاجی ندارم. این را هم به شما قرض میدهم. هر وقت داشتی برگردان. این پول قرضالحسنه است. ابراهیم هیچ حسابی روی این پولها نمیکرد. او در این کمکها به آبروی افراد خیلی توجه میکرد. همیشه طوری برخورد میکرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
📚』برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
16.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به لطف خدا و کمک مجموعه حضرت زینب سلام الله علیها 100 نفر زائر اولی راهی کربلا شدن 🌹
تشکر از تمام عزیزانی که در این پویش مارو کمک کردن🌹
شماره کارت حاج آقا محمود محمودی 👇
5041721090158446
6037997578188303شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661بزنید رو شماره کپی میشه👆 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 #پویش_صد_سی_هفتم #خدمات_خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س_ببینید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
12-Fadaeian_Haftegi_980921_5.mp3
17.59M
رفیق روزای تنهاییم یه شهید گمنامه
رفیقی که تو ناخوشیها دلخوشی دنیامه...😭
#مدیون_شهدا_هستیم
#کمیل_هنوز_هم_زنده_ست
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🔻 کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت زهرا امینی نوشته: فاطم
🔻کتاب بی آرام
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
به:روایت زهرا امینی
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت سیزدهم:
فقط دو سه روز از رفتنش گذشته بود؛ اما من آن قدر دلتنگش شده بودم که دلم میخواست بال در می آوردم و پیش او می رفتم. مدام منتظر بودم کسی خبری از او بیاورد. با حاج خانم رفته بودم خانه خیابان سیروس. هی از پله ها پایین می آمدم و میپرسیدم: «حاج خانوم کسی خبری نیاورد؟» می گفت: «دختر! اسماعیل تازه رفته، مگه تا حالا شده این پسر بره منطقه و زودتر از یه ماه برگرده!» بی قرار بودم؛ بی قرار!
▪︎روایت عصمت احمدیان
مادر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی :
از صبح حال و روز خوبی نداشتم بی اختیار اشک می ریختم و زمزمه میکردم: «"به بالینم نیا بیمارم امشو به بالینم نیا تب دارم امشو، کنار چشم مو حاصل بکارید، که اشک چشم مو دریایی امشو"
مثل هر روز رفتم به کارگاه تولیدی. آنجا، خانم ها پرسیدند: «چی شده خانوم فرجوانی؟ چرا گریه میکنی؟» گفتم: - والله نمی دونم! امروز اشک چشمم به اختیارم نیست
- تو که مشکلی نداری این طور اشک می ریزی
۔ خب اگه چیزی شده بگو. سر دلت رو سبک کن.
یکی دیگر میگفت:
- تو رو خدا این قدر گریه نکن
می گفتم: «چه می دونم ... دلم تنگه ... اصلا توی حال خودم نیستم ... یه جوری دل نگرونم.»
بی حال و حوصله بودم و شب در کارگاه تولیدی ماندم. در طبقه بالای کارگاه اسباب زندگی مختصری گذاشته بودم برای وقت هایی که کارم زیاد بود. گاهی پیش می آمد تا دیروقت پارچه ها را برش می زدم تا خانم ها که صبح اول وقت آمدند پارچه برش خورده برای دوخت داشته باشند.
ساعت هشت و نیم شب زنگ در را زدند. از شوق و ذوق، زهرا فهمیدم اسماعیل است. دستم را بر زمین گذاشتم که بلند شوم؛ نتوانستم روی گونی دکمه ها نشستم. اسماعیل وارد شد. دستی به شانه ام زد و گفت: «مامان، نورانی شدید. سری تکان دادم. انگار دردم را بداند و بخواهد حواسم را بگیرد، گفت: «شام چی داریم؟» زهرا گفت: «آبگوشت.» گفت: «چه خوب!»
زهرا سفره را پهن کرد و غذا را کشید دور هم خوردیم. بعد از شام اسماعیل بلند شد و عکس امیر را از روی دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد بچه هایش را دور خودش جمع کرد و گفت: "مامان بیا یه عکس با هم بگیریم." با همان حالی که از صبح گریبانم را گرفته بود گفتم: عکس بگیرم کجا بذارم؟ قفسه سینه من دیگه ظرفیت قاب گرفتن عکس جگرگوشه هام رو نداره.» گفت: «مامان بیایید. پشیمون می شیدا!» گفتم: «بذار پشیمون بشم.» بلند شد و اورکتش را برداشت و گفت: «انگار امشب خبری از میوه توی خونه تون نیست. شب یلدا است ها!» گفتم پرتقال داریم. بشین مامان برات پوست بگیرم. گفت: «نه، شما که میدونید من پرتقال نمی خورم.» از وقتی دستش قطع شده بود جلوی من پرتقال نمی خورد که از دهانش کمک نگیرد و من به گریه نیفتم و نگویم مادرت بمیره!
فاطمه را بغل گرفت. به زهرا گفتم: «نمی خواد لباسای بچه هات رو جمع کنی ببری. فردا صبح باز می خوای بیای همین جا. پشت سرشان رفتم تا جلوی در. گفتم: - اسماعیل، مامان، تاکی هستی؟
سرش را چرخاند به طرفم، با همان لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت: «اومده م خداحافظی. فردا صبح میرم.» جمله اومده م خداحافظی معنی عملیات می داد.
نگاهم را دادم به چشمهایش که همیشه برق میزد. گفتم:
- این دفعه بری دیگه برنمیگردی.
خندید
- مامان پس کو این شهادت که میگید؟ چرا نمی آد؟
دست گذاشت پشت عروسم که از چارچوب در بیرون می رفت. گفت: ساعت هشت صبح بیایید پای در؛ کارتون دارم.
آن شب، با اینکه اسماعیل را دیدم حالم جا نیامد. صبح وقتی رسیدم جلوی خانه، کت و شلوار طوسی اش را پوشیده و جلوی در ایستاده بود. کت و شلواری بود که دو سال پیش خودم برایش دوخته بودم. از آن طاقه برای شوهر و دامادم هم کت و شلوار دوخته بودم. آن ها لباسشان را پوشیده بودند. اما اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه میکنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم به تن تو قشنگه.» تا وقتی من یا آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت رل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.»
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
.
گوشه ای از وصیت نامه شهید عبدالصمد فخار
🔸بیشتر به خدای توجه کنید که جز رفتن به سوی او هیچ چیز دیگر به دردمان نمیخورد. دنیا را فدای آخرت کنید!
🔹ای انسانها!شما نباید کارخانه ای باشید که فقط صبح و ظهر و شب بخورید و به همین حال ادامه دهید.
مگر این دنیا برای شما و دیگران چه کرده است. مگر برای گذشتگان چه نمود که برای آیندگان بنماید؟!
#شهید_عبدالصمد_فخار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات #قرآن_ڪریم ؛
💠 ۩ بــِہ نـیّـت
#شهید_علی_چیت_سازیان
#صفــ۷۴ـفحه 📚
🍀|شبتون شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
22.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌مادر شهیده #معصومه_کرباسی:
به معصومه گفتم تا پایان جنگ بیایید در شیراز زندگی کنید؛ پاسخ داد مگر خون من از خون بچههای لبنان، غزه و فلسطین رنگینتر است؟ با همسرم در لبنان میمانم...
#اولین_شهیده_ایرانی_طریق_القدس
#شهیده_کرباسی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
📌 چند توصیه بسیار کاربردی از شهید مصطفی صدرزاده:
■ وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم.
□ وقتی که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید
■ اگر فکر کرده اید که شیطان می گذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید، هرگز...
🔸اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید
■ زندگی نامه شهدا را بخوانید
□ سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ...
🔹سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید زیرا:
■ قلب شما را بیدار می کند
□ راه درست را نشانتان می دهد
🔻دعای ندبه و هیئت چهارشنبه را محکم بچسبید.
■ خودسازی دغدغه اصلی شما باشد.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#محمد_ظهیری
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مادری کردن در کودکی؛ کودک آواره اهل غزه که خواهر مجروحش را بغل کرده و به بیمارستان میبرد
#غزه
#فلسطین
#حزب_الله
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #قسمت_اول (۲ / ۱) #عجب_آدمی_بود_این_ابراهیم!! 🌷آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفج
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#عجب_آدمی_بود_این_ابراهیم!!
🌷....اما وقتی مؤذن شما اذان گفت، بدن ما به لرزه درآمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!! برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است. ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید. ....از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
🌷گفتم: بله، چطور مگه! گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟! با تعجب گفتم: بله! او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم! وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد: ما به ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم. این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات میآیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد. بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با....
🌷با ناراحتی گفت: گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم: چرا! گفت: آنها جلوی سنگینترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آنها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آنها زنده برنگشت! بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازههای آنها هم ماند. آنها جزء شهداى مفقود و بینشان هستند. نمیدانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشهای نشستم. با خودم گفتم: ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد. هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند. عجب آدمی بود این ابراهیم!!
🌹خاطره ای به ياد فرمانده جاویدالاثر شهيد معزز ابراهيم هادى
راوی: رزمنده دلاور سردار حسین الله کرم
📚 کتاب "شهید گمنام"
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🍂
•
"طیب" واقعا عاشق امام حسین(ع) بود.
وقتی مادرم به بعضی از خرجهاش
اعتراض می کرد،می گفت:
من زندگی و پولی رو که به دست میارم
به دو قسمت تقسیم می کنم:
یه قسمتش رو خرج خودم می کنم
یه قسمت دیگه اش رو
خرج امام حسین(ع) می کنم...
همیشه تو همون میدون تره بار
گوسفندای زیادی میخرید و
میذاشت بچرند و پروار بشن
تا محرم تو حسینیه ها و تکیه ها
خرج امام حسین (ع) ذبح بشن.
#شهیدطیبحاجرضایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°●🎥💚●°
مداحی کمتر شنیده شده از
#شهید_سید_مجتبی_علمدار...
#شهید
#شهادت
#یحیی_سنوار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🔻کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت زهرا امینی نوشته: فاطم
🔻 کتاب بی آرام
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
به:روایت عصمت احمدیان (مادر)
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت چهاردهم:
- اسماعیل! آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ جنگ تموم شده؟
- ما جنگ نکردیم؛ دفاع کردیم!
- تو سر خاک برادرت نمی آی؛ حالا میخوای من رو ببری بیرون.
- مگه آرزو نداشتید با هم بریم توی کوچه خیابونای شهر دور بزنیم؟
- داشتم. اما تو امروز یه چیزیت هست. این کت و شلوار رو هم بی جهت نپوشیدی
چشم هایش برق زد. گفتم: «اسماعیل، من دیگه از دست تو کلافه شده م. جنگ یه روز، یه ماه، یه سال، الان شیش ساله جبهه ای! این همه رزمنده توی جبههن ولی برای خانواده شون وقت میذارن.»
سرش را پایین انداخت
- جنگ فرصت خیلی چیزا رو بهم نداد! فرمان ماشین را چرخاند طرف امانیه زد کنار. گفت: «همین جا بشینیم.» با خودم گفتم نکند به زنش حرفی زده ام و حالا من را آورده اینجا که نصیحتم کند! انگار ذهنم را بخواند، گفت: «مامان، آوردمتون بیرون تا با هم حرف بزنیم. چشم دوختم به چشمهایش که در حصار مژه ها و ابروهای مشکی برق میزد. گفتم به گوشم.
گفت: «مامان میدونید یه وقتایی پدرا و مادرا برای بچه هاشون دردسر میشن؟ می دونید علاقه شما ممکنه نذاره من به وظیفه م عمل کنم؟
- یعنی چی؟
مثلاً همین که دوست دارید من رو توی این لباس ببینید و کیف کنید.
هاج و واج نگاهش کردم گفت می دونید چه وقت مادر باید از جوونش لذت ببره؟» گفتم: «نه» چشم دوخت به کف پوش پیاده روی امانیه. موزاییک های مربع شکلی که دور تا دورش علف خودرو سبز شده بود. گفت: «وقتی که ببینه جوونش برای رضای خدا جهاد کرده و در خون خودش غوطه وره.
- اسماعیل مامان این چیزا رو برای من نخوای ها، ببین پات ناقصه، دستت ناقصه، من به همین قدر قانعم. خدا رو شاکرم که میبینمت. دیگه نخواه غوطه ور توی خون ببینمتها!
خندید
- نمی بینید. حالا حالاها که جسدم رو نمی آرن. دلم میخواد وقتی برگردم که همه مفقودای گردانم برگشته باشن.
داد زدم: «مفقود؟ خدا نکنه! من تحملش رو ندارم.»
- این حرف رو نزنید. خوش به سعادتم اگه اثری ازم نمونه، اگه مفقود بشم، هر شب جمعه حضرت زهرا میآن و سرم رو به دامن میذارن.
- وای اسماعیل ... این حرفا رو نزن! تحملش رو ندارم.
سرش را زیر انداخت. گفتم: «اسماعیل چی میخوای بگی؟ می خوای من رو برای رفتنت آماده کنی؟» برّوبر نگاهم کرد. چشم هایش برق می زد. گفتم: «اگه تو بری من چی کار کنم با بچه های یتیم تو ؟ پسرت هنوز طعم پدر نچشیده، دخترات بابا میخوان. تو راضی میشی زن
بیست ساله ت تنهایی بار زندگی رو بکشه؟
- بچه های من عیال الله هستن. برای شما زحمتی ندارن.
کلافه گفتم: «کی بشه این جنگ تموم بشه!»
- جنگ هم تموم میشه.
نگاهش را داد به جایی دور
- اما اون روز وقتی اونایی رو میبینید که وقت جنگ فرار کرده بودن غصه نخورید. اگه. سر پیری دیدید جوونی دست پدر و مادر کهن سالش رو گرفته اشکتون در نیاد توی دلتون بگید من دو تا پسر داشتم هیچ کدوم رو برای خودم نگه نداشتم. به خداوندی خدا، اتفاقاً شما پسراتون رو برای خودتون نگه داشتید!
آشفته گفتم تو داری با من وداع میکنی؟ اسماعیل، وقتی بچه بودی و بیرون می رفتی اگه بابات یه چیزی میخرید و می خوردی میگفتی برای مامان هم بخر بزرگ که شدی دست خالی برنمیگشتی خونه. تا حالا هر چی ازت خواستم نه نیاوردهی الان دارم بال بال میزنم و میگم رفتنت رو برام نخوای، اما داری روی من رو زمین می زنی!»
انگار حرفم را نشنید. دنبال حرف خودش را گرفت: مامان، همه رفتنیان. همه از این دنیا میرن. همون طور که امام حسین رفت امام هم میره. همون طور که شمر رفت، صدام هم میره. زدم زیر گریه و گفتم: «این حرفا چیه می زنی؟!»
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
⚫️إنا لله و إنا أليه راجعون⚫️
حزب الله رسما ترور سيد هاشم صفی الدین را تأييد كرد😔😔
⚫️ حزب الله در بیانیه خود تایید کرد گروهی از فرماندهان حزب الله در کنار سید هاشم صفی الدین به شهادت رسیده اند.
#شهید_هاشم_صفی_الدین
#یحیی_سنوار
#لبنان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
❤️🔥مجید یک نیسان داشت که با آن کار میکرد و روزیاش را در میآورد. پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل میرفت تا اگر مستمندی را میشناسد، نان مجانی به دستش بدهد. آقا مجید از آن دست بچههای جنوب شهری لوطی مسلکی بود که دست خیرش زبانزد است. مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت. غیر از نیسان، یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را میدید، هرچه داشت به او میبخشید. فکر هم نمیکرد که شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. گاهی طی یک روز کلی با نیسانش کار میکرد، اما روز بعد پول بنزینش را از من میگرفت! ته توی کارش را که درمی آوردی میفهمیدی کل درآمد روز قبلش را بخشیده است. واقعاً دل بزرگی داشت، تکه کلامش این بود که «خدا بزرگ است میرساند.»
💔به یاد شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
#رفیق_شهید
#امام_زمان
#شهید_مدافع_حرم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
4_5909115369905194381.mp3
2.13M
🌷ارتباط عجیب دختر دبیرستانی باشهید "
🌷این خاطره مربوط می شود به ارتباط یک دختر دبیرستانی باشهید مهدی ناصری که بیش از ۲۵سال پیش در یکی از یادوارههای شهدا
انشاءالله #وعده_صادق الهی بزودی محقق میشود #انقلابیون به پا خیزید
#به_یاد_شهدا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🔻 کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت عصمت احمدیان (مادر) نو
🔻کتاب بی آرام
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
به :روایت عصمت احمدیان (مادر)
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت پانزدهم:
..شروع کردم به کولی گری، هر چه گفت: «مامان پشیمون میشید. گوش بدید. دو ماهه این حرفا رو با خودم تکرار میکنم تا یه روزی مثل امروز بشینم رو به روتون و بگم.» به گریه گذاشتم و گفتم: «نمیشنوم!» دستم را گرفت و با خنده گفت: «مامان نمیخواید چشمای سرمه کشیده م رو ببینید!» این را گفت، چون از بچگیاش همیشه میگفتم: «الهی قربون اون چشمای سرمه کشیده ت بشم!» گفتم «نه دیگه نمی خوام چشمات رو ببینم. تو داری میری و من رو تنها میذاری. من رو بی کس وکار میکنی. تو داری میری پیش برادرت.» من را بغل گرفت و او هم زد زیر گریه. شانه هایش طوری می لرزید که من از تکان شانه هایش به لرزه افتادم. توی گوشم گفت: «مامان، آروم باشید. هر وقت خواستید به داغ ما دو برادر گریه کنید ببینید اسم کی می مونه. اون وقت دیگه گریه نمیکنید.» شیشه های ماشین را بالا کشید. گفتم: پس بگو این آخرین دیدار زینب با حسینه. جوابی نداد. بند دلم پاره شد. گفتم: «اسماعیل تو فقط پسرم نیستی؛ تو انگار برادر کوچیکمی. اسماعیل روزای انقلاب رو یادت بیار. هر جا میگفتی، با هم میرفتیم. تو مادرمی، تو پدرمی، همه کَسمی. همه ش دوازده سال داشتم که تو به دنیا اومدی. با تو خاله بازی میکردم. تابستونا به بابات اصرار می کردیم هندوانه رو از وسط قاچ بزنه و پوستش رو به ما بده. یه نخ بهش می بستیم و ترازو میساختیم و نقش خریدار و فروشنده را بازی میکردیم. خرده چوبای مغازه بابات رو می آوردی و میگفتی اینا انگوره، من هم انگور فروشم. تو نباشی تابستونا چطوری چشمم به انگور بیفته میوه بهشتی که تو دوست داشتی.»
تا خانه گریه کردم. اسماعیل ماشین را که جلوی در پارک کرد، گفت: «اشکاتون رو پاک کنید» و پیاده شد. داشت با همسایه مان احوال پرسی می کرد که سراسیمه رفتم پیش عروسم. گفتم: «زهرا، بیا ببین شوهرت چی میگه!»
اسماعیل آمد بالا معصومه را بغل گرفت و گفت: «مامان، می بینید دختر پاسدار بدون روسری اومده بیرون.» میخواست حواسم را پرت کند. باز دوربین را به دست گرفت و صدا کرد: «مامان، بیایید یه عکس با هم بگیریم» گفتم: «نه». ایستادم و عکس گرفتنش را با بچه هایش نگاه کردم. امیر کنارش چمباتمه زد روی زمین. اسماعیل گفت: «مامان جان!» دلم لرزید گفتم: «جونم ،قربون جونت! بگو.» گفت: «ببین امیر چه جوری سربازگونه چمباتمه زده،» دستی به سر پسرش کشید و گفت: «پرچمی که از دست من میافته به دست پسرم بلند میشه.» نتوانستم بایستم و نگاهش کنم. آمدم پایین. مثل مرغ سرکنده این طرف و آن طرف میرفتم. در خانه را باز کردم و آقا محمد جواد را صدا زدم. گفت: چی شده زن؟ چه خبرته ؟» گفتم: «چه نشسته ی که اسماعیل هم رفت کنار امیرت!» گفت: «باز وقت رفتن این بچه شد، تو پشت سرش آیه یأس خوندی!» گفتم: «حالا ببین!» گفت: «بس کن زن، نحسی نکن، نفوس بد نزن،» زنگ در حیاط را زدند. صدای پای اسماعیل را، که از پله پایین می آمد، شنیدم. در را باز کرد. محسن پویا را از لای در دیدم. صحبتی کردند و دیدم اسماعیل با عجله بالا رفت. گفتم: «چی شد مامان؟» گفت: «بچه ها اومده ان دنبالم. باید برم.» چادرم را انداختم سرم و رفتم بیرون و با پویا احوال پرسی کردم. مهدی زهره بخش، جانشین گروهان قدس، توی تویوتا نشسته بود. پیاده شد و سلام کرد. «بفرما» زدم بیایند تو. فکر کردم شاید بیایند و اسماعیل چند دقیقه بیشتر پیش ما بماند. قبلاً هم به خانه ما آمده بودند. اصلاً هر وقت می خواستند در اهواز دور هم جمع شوند جلسه را در خانه ما برگزار می کردند. اما قبول نکردند و گفتند عجله دارند. یک مرتبه دیدم اسماعیل با ظرفی خوراک میگو بیرون میرود توی دلم گفتم انگار به دل زهرا هم افتاده که دیگر اسماعیل را نمی بیند؛ غذایی را پخته که شوهرش دوست دارد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷🌷سید صفیالدین و سید نصرالله
در یک قاب در سفر به ایران...
#شهدای_طریق_القدس
#یادشهداباصلوات🥀
#سید_صفی_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🕊🌷
علیآقا به همه وصیت کردند:
برای من و شهدای دیگر گریه نکنید؛
به این بیاندیشید که ما برایچه شهید شدیم؟!
🕊🌷
#شهید | #علی_تجلایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات #قرآن_ڪریم ؛
💠 ۩ بــِہ نـیّـت
#شهید_مهدی_ناصری
#صفــ۷۵ـفحه 📚
🍀|شبتون شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_مردمی
📌شهیدی که مرحوم آیت الله مشکینی را به محضر حضرت اباالفضل علیه السلام برد
🔸روایتی از پاسدار شهید رضا قانع
🎙راوی: شیخ حسن گودرزی
#روایتگری_شهدا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠کارتان را برای خدا نکنید،
برای خدا کار کنید.
#شهید_مرتضی_آوینی
#شهادت
#حزب_الله
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#سید_هاشم_صفی_الدین
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀مادر هرکاری کند بچهها یاد میگیرند
مثلا اگر #شهید شود.
🎥بخشی از دیدار مقام معظم رهبری با خانواده شهید رضا عواضه و شهیده #معصومه_کرباسی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #قسمت_دوم (۲ / ۲) #عجب_آدمی_بود_این_ابراهیم!! 🌷....اما وقتی مؤذن شما اذان گفت،
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#ناموس_تو_ناموس_من....
🌷بعدِ دوماه، اومد خونه؛ بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار خونه رو درست کنم. روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد که یکی از بچههای سپاه آمد دنبالش. رفت بیرون و زود اومد. گفت: کار مهمی پیش اومده، باید برم. خونسرد گفتم: خب عیبی نداره؛ برو، ولی زود برگرد. صداش مهربانتر شد، گفت: توی شهر کارم ندارن. میخوام برم جبهه. حسابی ناراحت شدم. گفتم: شما میخوای منو با چند تا بچهی قد و نیم قد، توی این خونهی بیدرو پیکر بذاری و بری؟! حداقل همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمیکردی.
🌷خندید و گفت: بهت قول میدم که حتی یک گربه روی پشتبام این خونه نیاد. نگاه کن، من از همون اول بچگی و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچوقت نه روی پشتبام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم. الآن هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمیکنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبندهای تو این خونه مزاحم شما نمیشه، چون من مزاحم کسی نشدم؛ هیچ ناراحت نباش. حرفهاش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست، اندازه سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز سردار حـاج عبدالحسين برونسى
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯