بارها میدیدم ابراهیم، با بچههایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق میشد. آنها را جذب ورزش میکرد و به مرور به مسجد و هیئت میکشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش میگفت! اصلا چیزی از دین نمیدانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمیداد. حتی میگفت: تا حالا هیچ جلسهی مذهبی یا هیئت نرفتهام. دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همهی کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچههای خوب ورزشکار شد. ابراهیم یکی یکی بچهها را جذب ورزش میکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هیئت میکشاند و به قول خودش میانداخت تو دامن امام حسین (ع).
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احساس مسئولیت خواب را حرام میکند!..
🎙 سردار شوشتری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#هر_روز_با_شهدا
🌷شهید چمران میگفت:
✍ "من سختترین کار زندگیام درس خواندن است! از درس متنفرم!
اما چه می شود کرد که
این درس خواندن تکلیف من است!
و قطعاً همه تکلیفهای انسان سخت و طاقتفرساست...
پس من برای مبارزه با نفسم، میجنگم و درس میخوانم و این تلخی و سختی را تحمل میکنم تا تکلیفم را انجام داده باشم".
این یعنی چی؟! یعنی قرار نیست
از همه چی خوشت بیاد، خیلی از
کارا وظیفته، دوست ندارم و اراده
ندارم و . . همش کشکه چون وظیفته
به خاطر خدا انجامش بده
💢 پس بیایم گناه نکنیم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هرگاه نوبت حضورش در محورهای پدافندی تمام میشد، به مقر میآمد و کارها را سر و سامان میداد. از شستن ظرفها تا آب و جاروی محل استراحتمان. با اینکه لوح نظافتی برای تقسیم وظایف و کارهای خدماتی مقر تهیه کرده بودیم ولی نوید بدون توجه به نوبت، کارها را انجام میداد.
#شهید_نوید_صفری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 با ما میجنگند، چون آزادیم
#شهید_محمد_بهشتی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
⚫️#محرم_نامه_شهدایی
🎙راوے: همسر شهید
▪️در یکی از روزهای ماه محرم وقتی مرا به دانشگاه رساند، ماشینش را روبهروی یک بوتیک پارک کرد. آن زمان به احترام ماه مُحرم، لباس مشکی پوشیده بود و ریشِ پُری داشت. آقای مُسنّی که صاحب بوتیک بود، به شیشهی ماشین زد و گفت: «آقا به این "یا حسین" که پشت ماشین نوشتهای، چقدر اعتقاد داری؟»
▪️جلال جواب داد: «برای دلِ خودم نوشتهام.» صاحب بوتیک گفت: «نخیر! تو نوشتهای که جامعه ببیند.» جلال گفت: «عزای امام چیز کمی نیست. دلم خواست ماشینِ ناچیز منم برای امام عزادار باشد.» آن آقا گفت: «به ریشی که گذاشتهای، چقدر اعتقاد داری؟» جلال گفت: «من همیشه اینقدر ریش ندارم. این ریش هم به احترام عزای امام است.» از آن روز به بعد، هربار جلال و آن آقا همدیگر را میدیدند، سلام میکردند و دست تکان میدادند.
#شهید_جلال_ملک_محمدی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
متوجه شدم میخواهد دفترچهی سربازی پست کند. بهش گفتم بیا با بچههای لشکر صحبت کنم سربازیات بیفتد نجفآباد؛ بعد از ظهرها هم بیا موسسه. زیر بار نرفت. گفت: میخوام برم یه جای سخت خدمت کنم. دوست داشت برود لب مرز. حالا چرا؟ قصهی شهید حجتی را برایم یادآوری کرد که زمان شاه میگوید: میخوام برم سختترین جای کشور. او را میفرستند لامرد فارس؛ جایی که نه آب داشت، نه برق. محسن میگفت: شهید حجتی زمان شاه عقیدهاش این بوده. من که توی جمهوری اسلامی هستم!
#شهید_محسن_حججی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن مگه امام حسین تو بهشت نیست و یزیدیان تو جهنم؟ پس چرا هرسال برای سیدالشهدا عزاداری راه میاندازید؟
#شهید_مرتضی_مطهری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۷ ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید. تعمیر پریز برق و شیر آب
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۸
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم.
وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من ب دکتر بیاید.
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه.
نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر گفت پس مریض کجاست؟
گفتم: “توضیح می دهم همسر من…”
با صدای بلند وسط حرفم پرید:
“بفرمایید بیرون خانم…اینجا فقط برای #جانبازان است نه همسرهایشان.
گفتم: “من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان…..”
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید: “برو بیرون خانم با مریضت بیا…”
با اشاره اش از جایم پریدم.
در را باز کردم.
همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند.
رو به دکتر گفتم: “فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید.
در را محکم بستم و بغضم ترکید.
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم.
مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود.
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند.
کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش می نشستم تا عصر
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.
بچه ها هم خانه تنها بودند.
می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید:
“من را اینجا تنها نگذار”
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.
نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
ما بايد حسينوار بجنگيم؛ حسينوار جنگيدن يعنی مقاومت تا آخرين لحظه؛ حسينوار جنگيدن يعنی دست از همه چيز كشيدن در زندگی.
ای كاش جانها میداشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا میكرديم.
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخلاص و ریا در فعالیتهای مختلف
#شهید_باقری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#هر_روز_با_شهدا
من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.
از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت.
می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.
نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند.
صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
ازش پرسیدم چه شده:
گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
وقتی ورزش تمام شد، ابراهیم اصلا احساس خستگی نمیکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! البته ابراهیم این کارها را برای قوی شدن انجام میداد. همیشه میگفت: برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا میکرد که: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن.
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس شهدا
"به رنگ خدا باشیم..."
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۸ اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۹
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد.
اما این بار شش دانگ حواسش به من بود.
با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم.
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد.
او هم داشت می دوید.
“شهلا …….شهلا……..تو را به خدا…….”
بغضم ترکید.
اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم.
نگهبان در را باز کرد.
ایوب هنوز می دوید.
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من،
از در بیرون بروم.
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد.
ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد
و با گریه گفت:
“شهلا……تو را به خدا……من را ببر…….تورو بخدا…..من را اینجا تنها نگذار”
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.
نمی دانستم چه کار کنم.
اگر او را با خود می بردم حتما به خودش صدمه می زد.
قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت.
اگر هم می گذاشتمش آن جا…
با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم،
وسط خیابان بودم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اونقدر سینه میزد
بهش گفتم: حمید، کمتر سینه بزن یا حداقل آرومتر سینه بزن لازم نیست اینهمه خودت را اذیت کنی.
گفت: فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچوقت نمیسوزه. چه این دنیا چه اون دنیا....
بارها این جمله را در مورد سینهزدنهایش تکرار کرد. بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم! که ترکش همه بدنش را سوزانده بود، جز سینهاش را..
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹امربه معروف و نهی از منکر یگانه اصلی است که ضامن بقای اسلام است
اصلااگر این اصل نباشد، اسلام نیست.
🎙#شهید_مطهری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۹ چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۴۰
راننده پیاده شد و داد کشید:
“های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟”
توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه
آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم.
وقتی پرسید: “چه می خواهید؟”
محکم گفتم: “می خواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد.”
دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند.
به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند.
مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال
بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند.
با آقاجون رفتیم دیدنش
زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم.
نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود.
آسایشگاه خالی بود.
هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود.
ایوب بود و یکی دو نفر دیگر
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم کارهای فرهنگی می کرد.
هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید.
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود.
برای عمل های ایوب تهران می ماندیم.
ایوب را برای بستری که می بردند من را راه نمی دادند.
می گفتند: “برو، همراه مرد بفرست”
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود.
کم کم به بودنم در بخش عادت کردند.
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.
یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.
#پرستارها عصبانی می شدند:
“بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید.”
اما ایوب کار خودش را می کرد.
کشیک می داد که کسی نیاید.
آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
«هرگاه تصمیم گرفتی بدون حجاب و با ظاهر غیر اسلامی بیرون بروی، بدان که غرب را در تهاجم فرهنگیاش یاری میکنی و توجه جوانانی که سعی بر حفظ نگاهشان دارند را جلب میکنی!
مبادا حجابی که بر تو واجب شده تا تو را با #نجابتفاطمی پاکدامن نگه دارد را تحریف کنی چراکه تو آبروی تمامی دختران محجبه و پاکدامن هستی.
با این همه اگر همچنان به این مسئله بی توجه بودی، بدان که دیگر اسم شیعه بر روی تو نمیتوان گذاشت.»
#علاءحسن_نجمه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠میانبُر برای رسیدن به شهدا
🎙 #شهید_کاظمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اذان_سيصد_نفرى!
🌷در عمليات والفجر هشت وقتى دشمن را در پايگاه موشكى به محاصره در آورديم، حجم آتش توپخانهى دشمن به روى ما زياد شد. از طرفى هم آنهايى كه در محاصره به سر میبردند با حمايتى كه آتش توپخانه از آنها میکرد، پررو شده بودند! بچههاى ما ـ گردان سيف الله ـ به خاطر اينكه به بعثىها بفهمانند كه از آتش تهيه آنها هراسى ندارند؛ دسته جمعى....
🌷دسته جمعی به بالاى خاكريز میرفتند و با صداى بلند اذان میگفتند. وقتى صداى سيصد نفر در بالاى خاكريز بلند میشد، عراقیها مثل موش به داخل سوراخهاى سنگر میخزيدند. اينجا بود كه ما فهميدم تنها چيزى كه ما را میتواند در مقابل دشمن حفظ كند ذكر خدا و معنويات است.
🎙#راوی: رزمنده دلاور سيد مجيد كريمى
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هیچ موقعی علیعباس را غمگین ندیدم، یعنی اگر غمی هم داشت در چهرهاش هویدا نبود. چهرهاش را همیشه شاداب و سر حال و با تبسم دائمی بر لبهای نازنینش به یاد دارم.
#شهید_علی_عباس_حسین_پور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"چقد خوبه که زیبا بریم..."
#شهید_رسول_خلیلی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۴۰ راننده پیاده شد و داد کشید: “های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این
💠زندگی نامه ایوب بلندی💠
#قسمت۴۱
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم.
رد شدن سوسک ها را می دیدم.
از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید.
وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم،
می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند.
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا می رفت.
درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.
گاهی قرص هم افاقه نمی کرد.
تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش
سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست.
قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت.
خمیازه کشیدم.
+ خوابی؟
با همان چشم های بسته جواب داد
_ نه دارم گوش می دهم
+ خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟
لبخند زد
_ “نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند.”
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت
از جا پریدم: “تو هم که بیداری!”
– خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب.
شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود.
ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد.
هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت.
فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
محمد، وقتی به شهادت رسید، هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود. قبل از عملیات، داده بود جلو پیراهنش نوشته بودند:
«آن قدر غمت را به جان پذیرم حسین (ع)
تا قبر تو را بغل بگیرم حسین (ع).»
می گفت: «دوست دارم تیر روی سینه ام بخورد و شهید شوم.» دعایش هم زود مستجاب شد و در عملیات والفجر هشت، تیری سینه اش را شکافت؛ همان جایی که شعر را نوشته بود.
ترکشی هم پهلویش را شکافت تا نشانی از حضرت زهرا (س) بر جسمش یادگار بماند.
#شهید_محمد_مصطفی_پور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯