eitaa logo
کوچه شهدا✔️
89.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی از وضعی که بدون رهبری محال بود حاصل شود، میگوید... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🔰 خاطرات شهدا 💛 شهید مدافع‌ حرم حامد جوانی وقتی نزدیک می‌شدیم، داداش‌حامد میومد مسجد و در تمیز کردن و نظافتِ مسجد با بچه‌ها سهیم می‌شد. پنجره‌های مسجد رو با روزنامه پاک می‌کرد، لوسترها رو تمیز می‌کرد، کُل مسجد رو با دوستانش جارو می‌کرد و استکان‌ها رو می‌شُست. آخرای ماه شعبان همیشه روزه می‌گرفت. قبل رسیدن ماه مبارک با حقوق ناچیزی که از سپاه می‌گرفت، برای خانواده‌هایی که وضع مالی خوبی نداشتند ولی داداش می‌شناخت که اهل روزه هستند، وسایل مورد نیاز از قبیل چای، برنج، مرغ، روغن و... تهیّه می‌کرد و یواشکی در اختیارشون قرار می‌داد. این‌ها رو به ما هم نگفته بود و بعد شهادتش متوجّه این‌کارهاش شدیم و یه‌عدّه از خود این خانواده‌ها برامون تعریف می‌کردند که آقا حامد همیشه هوای خانواده‌ی ما رو داشت.                   ✍راوے: برادر شهید شهید مدافع حرم🕊🌹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچه‌ها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر می‌داشت و با آب داخلش وضو می‌گرفت. می‌گفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. می‌خوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیه‌ی بچه‌ها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سخنان غرورآفرین شهید سپهبد پس از عملیات فتح‌المبین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل :مقدمه 🔸صفحه:۷ 🔻:مقدمه سر زینب به سلامت سپر جان باشی وخدا خواست که قربانی جانان باشی رفته ای تاحرم عشق نگهبان باشی تا که باز عمه سادات اسارت نکشد ▫️مقدمه حاج قاسم گفت بنویس ؛گفتم چشم به یاد دارم وقتی فیلم یا سریالی می دیدم که درباره ی شهدا ساخته شده یاکتابی می خواندم که درباره ی شهدا نوشته شده بود، به نویسنده ی فیلمنامه وکتاب فکر می کردم که وقتی کارش را انجام می داده،چه حس و حالی داشته است. در همه ی این سال ها آرزو داشتم دستم به قلم برود و از شهدایی بنویسم که حضور حضرت حق را با همه ی وجود حس کردند و فصل های سرخ و خونینی را برای سرزمینم به جا گذاشتند تا خاک سبز وطنم را از دسترس فتنه ها و دشمن ها بیرون بکشند. هر وقت دلم می گرفت، در دفترم حرف هایی‌ را که از دل بر می آمد برای شهدا می نوشتم. ادامه دارد…. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
عصر بود که از شناسایی اومد. انگار با خاک حمام کرده بود! از غذا پرسید؛ نداشتیم. یکی از بچه‌ها تندی رفت از شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کوبیده‌ها رو که دید، گفت: "این چیه؟" بشقاب رو زد کنار و گفت: "هر چی بسیجی‌ها خوردن از همون بیار. نیست؟ نون خشک بیار!" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬مراقب خوراک‌های فکرت باش! 🎙️شهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل: مقدمه 🔸صفحه: ۸-۷ 🔻:مقدمه یک روز سردار حاج قاسم سلیمانی دفترم را خواند و تحسین شدم. چند سالی از این اتفاق گذشت. سال 1397بود و عصر جمعه ای. دلم آن روز گرفته بود و گوشه ی اتاقم در حال و هوای خودم بودم. جمعه ها تمام دردهایش را با صبح آغاز می کند و با سکوتش جان آدم را به لب می رساند و به غروب که می رسد پُر می شود از بغض. با صدای زنگ تلفن به خودم آمدم. روی صفحه تلفن نوشته بود: شماره خصوصی! از پشت تلفن صدای آشنایی به گوشم رسید. شهید حسین پورجعفری؛مکالمه ای بسیار کوتاه و دعوت به یک مهمانیِ غیر منتظره. ادامه دارد ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
توی جبهه اين قدر به خدا می رسی، ميای خونه يه خورده ما رو ببين. شوخی می كردم آخر، هر وقت می آمد، هنوز نرسيده، با همان لباس ها می ايستاد به نماز. ما هم مگر چه قدر پهلوی هم بوديم؟ نصفه شب می رسيد. صبح هم نان و پنير به دست، بندهای پوتينش را نبسته، سوار ماشين می شد كه برود. نگاهم كرد و گفت «...وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🤲دعای روز دوازدهم ماه 🤲 اللَّهُمَّ زَيِّنِّي فِيهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ، وَ اسْتُرْنِي فِيهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفَافِ، وَ احْمِلْنِي فِيهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الْإِنْصَافِ، وَ آمِنِّي فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخَافُ، بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَةَ الْخَائِفِينَ. خدایا مرا در این ماه به پوشش و پاکدامنی بیارای، و به لباس قناعت و اکتفا به اندازه حاجت بپوشان، و بر عدالت و انصاف وادارم نما، و مرا در این ماه از هرچه می ترسم ایمنی ده، به نگهداری ات ای نگهدارنده هراسندگان. ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💢 #نبرد_پایانی ✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مه
💢 ✍خاطراتی از آخرین روز و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا 💠 قسمت دوم _ گردان داوطلبان 🖌... صدای بوق ممتد تویوتاها خبر از آغاز حرکت داده و رزمندگان عازم عقبه شروع به سوار شدن کردند. شتابان به درب ورودی مقر رفته و دیدم همقطاران و دوستان زنجانی هم در پشت یکی از تویوتاها نشسته و چشم انتظارم هستند. زحمت کشیده و سلاح و وسایل مرا نیز با خود برداشته بودند‌. به کنارشان رفته و با برداشتن سلاح و تجهیزاتم از پشت ماشین ، شاد و خرامان گفتم : سفر بی خطر دوستان ! ما که ماندنی شدیم ! ناگهان همهمه ای به پا شده و هم‌رزمان از هر طرفی شروع به اعتراض‌ و مذمتم کردند. یکی گفت : رفیق نیمه راه نباش ! آن یکی گفت : نامردی نکن و بزار همه با هم برگردیم ! آن دیگری گفت : الان بمونی ، دیگه برگشتند با خداست ! خلاصه دوستان مدتی نصیحت و ملامتم کرده و با اصرار و خواهش خواستار بازگشتم به عقبه شدند. تا اینکه عاقبت متوجه شدن که در قضیه ماندنم کاملاً مصمم و جدی هستم و برای همین هم دیگه از بحث و جدال دست برداشته و یک به یک روبوسی و حلالیت طلبی کرده و با خداحافظی راهی پشت جبهه شدند. به جمع رزمندگان داوطلب پیوسته و مشغول پرکردن کوله آرپی جی شدم. نيروهای دلاور و جان برکفی که جملگی در نهايت ايثار و شهامت دواطلب حضور در اين ماموریت خطیر شده بودند. شيرمردانی غيور از بچه های باغیرت استانهای زنجان و اردبیل و آذربايجان های غربی و شرقی بودند که جملگی هم از نیروهای خسته و بی خواب گردانهای عمل کننده لشگر ۳۱ عاشورا در چندین روز اخیر در منطقه عملیاتی بودند. تعداشان زیاد نبود و اصلأ هم اوضاع خوب و سر و وضع مناسبی نداشتند. خستگی و بیخوابی از سرتاپای هیکل شأن می بارید و همه هم خاک آلوده و بسیار سیاه شده و کثیف بودند. اما با این وجود روحیه بسیار عالی و بالایی داشتند و بسیار هم پرهیجان و مبارزه طلب بودند. اصلاً باور کردنی نبود ، هیچکدام نگران اتفاقات آینده و مرگ و نیستی نبودند . مدام با هم شوخی کرده و به چهره های سیاه و دود گرفته همچون حاجی فیروز یکدیگر گیر داده و های های می خندیدند. تمام آن جوانمردان دل باخته ، چندين شبانه و روز متوالی بود که بدون کمترین خواب و استراحتی ، در زير بارانی سيل آسا از گلوله و بمب و راکت و موشک و خمپاره و ترکش دليرانه جنگيده و در مقابل دهها لشگر پياده و زرهی و کماندویی عراق بی باکانه و مردانه ايستادگی کرده بودند و در طول مدت ماموريت يگانهای خود ، با تمامی وجود از شکستن خطوط پدافندی تا تحويل سنگرها به نيروهای پياده ارتش که به عنوان نيروهای پشتيبان و جايگزين وارد منطقه شده بودند. با ياری و امدادهای غیبی خداوند قادر و توانا جلوگیری کرده و اکنون بخوبی می شد که آثار خستگی و بخوابی را در چهره های سياه و دود گرفته نفر به نفرشأن کاملا مشهود و هويدا ديد. از باقی مانده گردانهای عمل کننده و پشتيبان لشگر ۳۱ عاشورا ، که جملگی از خطوط پدافندی و خط مقدم برگشته بودند. بنا به درخواست فرمانده عزیز لشگر سردار مهدی باکری ، گردانی نیم بند و کم نفرات ،  تشکيل و فرماندهی آن هم بر عهده برادر عباس تاران (خدا‌دوست) معاونت دوم گردان حضرت حر (ره) گذارده شد. تعدادی از رزمندگان غیور و شجاع زنجانی نیز در جمع دواطلبان حضور داشتند از جمله برادران دلاور احد اسکندری و رضا رسولی ، خلیل آهومند ، محمد عابدینی ، جعفر امینی ، انعام الله محمدی ، غلامحسین رضایی ، مهدی حیدری ، صمد محمدی ، اصغر کاظمی ، یوسف قربانی ، سید داود طاهری ، فرامرز گنجی و چند نفری دیگر که نامشان را نمی دانستم. با بازگشت تویوتاها از لب آب ، سریع فرمان حرکت صادر و همه بر پشت تویوتاهای سقف دار و بی سقف سوار و با تکیبر و صلوات روانه میدان درگیری شدیم. منطقه بسیار شلوغ و پر از جنب و جوش بود و هیچ شباهتی به منطقه خلوت و خالی از نیرو و تجهیزات روزهای اول ورودمان نداشت. همه جا مملو از تجهیزات سبک و سنگین بود و به هر سمت و سوی هم نگاه میکردی ، تعداد بیشماری از تکاوران کلاه کج و سربازان پلنگی پوش ارتشی را می دیدی که تند و تند مشغول حفر زمین و ساخت سنگر بودند. دیدن آن همه رزمنده تازه نفس و انبوه مهمات و تجهیزات جنگی ، جان تازه‌ای به وجود خسته ام بخشیده و آنچنان حال خوبی بهم دست داد که واقعاً احساس قدرت و قوت قلب کرده و دیگر فتح و پیروزی را بسیار نزدیک و سهل و آسان تصور کردم! مسیرمان خیلی طولانی نبود و بعد از حدود نیم ساعتی حرکت در کناره رودخانه دجله توقف و بنا به دستور فرماندهان پشت سیل بند خاکی رودخانه مستقر شدیم. طبق گفته ها باید منتظر تعدادی از نیروی تازه نفس می ماندیم.. 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی با شهید عزیز 🕊🌹 حاج ،غلامی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل : مقدمه 🔸صفحه؛ 8 🔻قسمت: مقدمه « شنبه رأس ساعت ۹ صبح؛ دفتر حاج قاسم سلیمانی!» تا لحظه ای که وقت ملاقات با حاج قاسم برسد، گیج بودم که چرا اینجایم! حاج قاسم با روی باز همیشگی وارد اتاق شد. نیم ساعتی با هم از شهرمان، از همشهریان مان صحبت کردیم. لحظه های ناب سپری می شد و هنوز دلیل دعوت شدنم را نمیدانستم. حاج قاسم با لبخند گفت: « تقریبا حافظه خوبی دارم. یادم می آید که دست به قلم بودی و متن های خوبی درباره شهدا می نوشتی، هنوز هم مینویسی؟» سرم را تکان دادم و گفتم هرازگاهی! و درون دلم غوغا بود. آخر این حاج قاسم بود که... ادامه دارد....... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی ، بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم . گفت : نه ، نه ! حرف این چیزها را نزن ، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور ، خانه من عقب ماشینم است ، باور نمی کنی بیا ببین . همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد : سه تا کاسه ، سه تا بشقاب ، یک سفره پلاستیکی ، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر . گفت : این هم خانه … دنیا را گذاشته ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهش گفتم:علی! امام حسین روی حرفت حساب باز کرده....ی جایی تو روضه گفتی: حسین! جان بِستان😭 😔همراه با صحنه هایی از لحظه شهادت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖 روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل : مقدمه 🔸صفحه: ۸-۹ 🔻قسمت: مقدمه حاج قاسم گفت: می دانم که از نزدیک با مدافعان حرم آشنایی. از مدافعان حرم، از فاطمیون و زینبیون گفت و از مظلومیتشان. از این می گفت که خیلی از این شهدا گمنام ماندند و از آن ها چیزی جز سنگ روی قبر به یادگار نمانده. حاج قاسم دلش می خواست آن ها ماندگار باشند و راه و وظیفه ای که برای من انتخاب کرده بود، نوشتن از این عزیزان بود؛ نوشتن از شجاعت ها و زندگی شان. امروز گفتم بیایی اینجا، اگرچه این کار بر عهده عده ای از دوستان است، ولی من از تو می خواهم که برای یکی از شهدا بنویسی؛ شهیدی که سال های سال است که می شناسمش؛ هم دوستم بود و هم مثل برادرم بود. شهید حاج حسین بادپا.. حاج قاسم داشت می گفت؛ از کسی که جمله ی دوست عارف و شهیدش همیشه بردلش سنگینی می کرده. «حسین یوسف الهی» در زمان جنگ تحمیلی به اوگفته بود «تو شهید نمی شوی » و برای این جمله سال های سال دنبال شهادت دویده بود و به قول حاج قاسم به زور خود را در قطار شهدا جا داد. مال دنیا، زن و فرزند نتوانسته بود او را پابندِ دنیا کند. اویی که پایش روی زمین بود ولی آسمانی اندیشید و در گمنامی پرواز کرد و پرید! همان لحظه درهمان اتاق سنگینی مسئولیت را حس کردم. در اینکه بتوانم از پس این خواسته (دستور) بربیایم مردد شده بودم؛ حاج قاسم این را خوب درک کرد. با لحن پدرانه اش گفت: « دخترم، چون می شناسمت، می دانم که این کتابت پایان خوشی دارد ! نوشتنش با تو و مقدمه با من. » ‌ ادامه دارد…. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
تا وقتی گوش به فرمان رهبر هستید مطمئن باشید چه دشمن خارج از این کشور و چه دشمنِ به ظاهر دوست در داخل هیچ‌ کاری از پیش نخواهد بُرد . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱 🎥 همخوانی زیبای شهید مدافع حرم حامد بافنده و سید مسافر شهید مدافع حرم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💢مرا بکشید ولی چادرم را برندارید! 🕊●°●شهیده طیبه واعظی دهنوی●°●🕊 🔻شهیده طیبه در سال 1337 در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. در سن 7سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال 1350 طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم ازدواج نمود و این نقطه عطفی در زندگی او بود. 🔻طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیر قرآن پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد. 🔻به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال 1354 به زندگی مخفی روی آورد ولی در نهایت در 30 فرودین 1356 پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد . .روز سی ام فروردین 56، در پی دستگیری یکی از اعضای گروه در تبریز، یکی از گشت های بازرسی به ابراهیم مشکوک شد و او را دستگیر کردو خانه را تحت‌نظر قرار می‌گیرد. طبق قرار قبلی که ابراهیم و طیبه داشتند اگر ابراهیم دیر به خانه می آمد، طیبه می بایست اسناد و مدارک را می سوزاند و خانه را ترک می کرد. طیبه همین کار را انجام داد غافل از آنکه خانه زیر نظر است. 🔻وقتی ساواک طیبه را دستگیر و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود: مرا بکشید ولی چادرم را برندارید. طیبه را پس از چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد 56 زیر شکنجه به شهادت می رسد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
رسم خوبی داشتیم، ماه رمضان‌ها بعضی شب‌ها چند تا از مربی‌ها جمع می‌شدیم ، افطاری میرفتیم خونه‌ی دانش آموزان . . یه بار تو یکی از شب‌ها، توی ترافیک گیر کردیم، اذان گفتند، علی گفت: وحید بریم نماز بخوانیم وقت نمازه، من گفتم: ۵ دقیقه بیشتر نمونده علی‌جان بزار بریم اونجا، میخونیم .. نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه‌ی بنده خدا، از ماشین که پیاده شدیم، علی زد رو شونم و گفت : کاری موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر می‌مونه‼️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🤲دعای روز سیزدهم ماه 🤲 «اللَّهُمَّ طَهِّرْنِي فِيْهِ مِنَ الدَّنَسِ وَالاَقْذارِ، وَصَبِّرْنِي فِيْهِ عَلى كائِناتِ الاَقْدارِ، وَوَفِّقْنِي فِيْهِ لِلتُّقى وَصُحْبَةِ الاَبْرارِ، بِعَوْنِكَ يا قُرَّةَ عَيْنِ المَساكِينِ.» «ای خدا در این روز مرا از پلیدی و کثافات پاک ساز، و بر حوادث خیر و شر قضا و قدرت صبر و تحمل عطا کن، بر تقوی و پرهیزکاری و مصاحبت نیکوکاران موفق دار و به یاری خود‌، ای مایه شادی و اطمینان خاطر مسکینان.»✨🪴 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💢 #نبرد_پایانی ✍خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهد
💢 ✍خاطراتی از آخرین روز و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا 💠 قسمت سوم _ آنسوی دجله 🖌...محور عملیاتی درست منطقه ای بود که شب دوم عملیات گردان حر قرار بود آنجا عمل کند که بصورت ناگهانی ماموریت گردان تغییر کرد و برای همین هم شناخت خوبی از موانع طبیعی و مصنوعی و مواضع دفاعی عراقیها داشتم . رزمندگان خط شکن بامدادان با عبور از رودخانه ، منطقه نعل اسبی (کسیه ای) را تصرف و به سمت روستای حریبه در کنار اتوبان بصره به العماره پیشروی کرده بودند. محل استقرارمان بسیار ناامن و شلوغ بود و هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی بصورت یکسره رودخانه و اطراف پل شناور را بمباران و موشک باران می کردند‌. به دلایل نامعلومی توقف گردان به درازا کشید . یواشکی از جمع یاران خارج و مشغول گشت و گذار در اطراف شدم. عده زیادی از برادران تدارکاتچی با جان و دل مشغول کار و تلاش بودند و عرق ریزان و نفس زنان جعبه ها و گونی های مهمات و آب و آذوقه را از پشت تویوتاها پیاده و کنار دیواره رودخانه میچیدند. دهها دستگاه آمبولانس کاملاً نو و تمیز هم کنار هم به صف شده و منتظر مسافر بودند. مهندسی لشگر طبق طرح قبلی با قطعات کوچک یونولیت معروف به پل خیبری ، پل شناوری سبک بر روی رودخانه دجله زده بودند که فقط نفرات قادر به رفت و آمد بر روی آن بودند. دوتا قبضه پدافند هوائی چهار لول هم برای حفاظت از پل در چپ و راست ورودی پل مستقر کرده بودند که یکسره در حال تیراندازی بودند و با رگبارهای متوالی از نزدیک شدن هواپیماها و هلیکوپترها به پل جلوگیری میکردند. مشغول وارسی نخلستان آنطرف رودخانه بودم که یکدفعه صدای شورانگیز و روحیه بخش مارش عملیات در فضای منطقه پیچیده و چنان شور و حالی به رزمندگان بخشید که صدای فریادهای تکبیر و صلوات منطقه را برداشت . طولی هم نکشید که ماشین تبلیغات گرد و خاک کنان و مارش زنان به همراه دهها دستگاه تویوتا پر از نیرو به کنار رودخانه رسیده و رزمندگان با تکبیر و صلوات پیاده و با روحیه بسیار بالا به نیروهای گردان ملحق شدند. آن دلاوران پاکباز و عاشق ، همگی از رزمندگان قدیمی جبهه ها بودند که با شنیدن خبر آغاز عملیات ، تاب ماندن در شهرها را نیاورده و سراسیمه خود را به منطقه رسانیده و اکنون هم تازه نفس و نیرومند و شادمان روانه میدان نبرد بودند. با الحاق نیروهای تازه وارد ، نفرات گردان به حدود ۱۲۰ نفری افزایش یافته و بلافاصله هم دستور حرکت صادر و هر کدام با برداشتن چندگونی موشک آرپی جی و گلوله کلاش و تیربار شروع به عبور از روی پل کردیم.  روی پل بسیار شلوغ و پر رفت و آمد بود و برادران‌ حمل مجروح مدام در حال انتقال پیکر پاک شهدا و مجروحین به اینطرف رودخانه بودند. شتابان از روی پل عبور کرده و وارد نخلستان آنسوی رودخانه معروف به نعل اسبی (کسیه ای) شدیم. هنوز چند قدمی در داخل نخلستان راه نرفته بودیم که ناگهان آتش‌باری دشمن آغاز و از زمین و آسمان آتش بر سرمان باریدن گرفت. آتشباران بقدری شدید و پرحجم گردید که دیگر ادامه مسیر امکان پذیر نشده و بنا به دستور وارد کانالی کم عرض و کم عمق شده و همه بصورت کاملاً فشرده کنار هم نشستیم. ادوات سبک و سنگین دشمن انگار گرای دقیق نخلستان را داشتند و بصورت دقیق و میلیمتری وجب به وجب آن را میزدند و آتش و انفجارات نقطه به نقطه به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر می شدند. نگران انبوه گلوله های توپ و خمپاره بودیم که ناگهان هواپیمایی بسیار بزرگ و غول آسا در روبروی نخلستان ظاهر شد که شباهت عجیبی به هواپیماهای مسافربری داشت. واقعاً چیز عجیب و غریبی بود و اندازه و هیکل رعب آوری داشت. داشتیم با تعجب و شگفتی قد و قواره بزرگ هواپیما را تماشا می کردیم که نم نم به بالای نخلستان رسیده و دوتا بمب سیاه رنگ و بسیار بزرگ بر روی نخلستان انداخت که اندازه شأن در فراز آسمان به اندازه بشکه دویست و بیست لیتری بود. خلاصه در میان دیدگان حیران مان ، بمب ها یکی پس از دیگری در داخل نخلستان فرود آمده و با صدای بسیار گوش خراش و وحشتناکی منفجر شدند. یکدفعه قیامتی برپا شده و همه جا تیره و تاریک شد. نخل ها دسته دسته از ریشه کنده و به این طرف و آن طرف پرتاب شدند و زمین همچون پارچه ای نازک جر خورد و شکاف های طویل و عمق کف نخلستان را فرا گرفت. کانال دیگر محل امنی برای ماندن نبود و برای همین هم سریع فرمان حرکت صادر و زیر بارانی از آتش و گلوله و ترکش از کانال خارج و سراسیمه به سمت روستای حریبه راه افتادیم . آتشباران و بمباران بقدری پرحجم و وحشتناک بود که بعضی‌ها از همراهی گردان منصرف و از همانجا عقب گرد کرده و شتابان به آنسوی رودخانه بازگشتند.. 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بعد از شهادتش معلوم شد در زمان زندگی، خدمت امام زمان (عج) مشرف شده بوده و قبل از شهادت، در تقویم دیواری منزلشان، دور روز شهادت خودش خط کشیده بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖 روایت «#د
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل : مقدمه 🔸صفحه: 10 🔻قسمت: مقدمه حسین پورجعفری، برادرعزیزم، لیستی از همرزمانِ شهید بادپا را بهم داد و با این کار، مهر سکوت برلبانم آمد و پا گذاشتن در عرصه ای جدیدی شروع شد. حسین پورجعفری گفت:《من هم می دانم که تو می توانی. نگران نباش، هر جا که کمک خواستی هم حاجی هست و هم من...》دیگر تردید کنار رفت و دلم قرص شد. آخر حاج قاسم، فرمانده قلب ها، دستور داده بود. سمعاً و طاعتاً. از دفتر که بیرون آمدم در تمام مسیر به اتفاقاتی که از غروب جمعه تا حالا افتاده بود، فکر کردم. درست است که در همه ی این سال ها آرزو داشتم دستم به قلم برود و از شهدایی بنویسم که عاشقانه ترین رقابت ها را در زمین و آسمان به نمایش درآوردند؛اما جسارت می خواهد تا سراغ مردان بی ادعا و اهل خطر و خاطراتشان رفت. تا بخشی از سرگذشتشان کتاب شود برای آیندگان. مردانی که مثل حسین بادپا صدای مظلومیت حرم حضرت زینب سَلام الله عَلیهِ را شنیدند و از حرم حق، از شلمچه، هویزه، اروند و... به سمت بصرالحریر سفر کردند. حرم کجاست؟! و مدافع حرم کیست؟! این بار اطاعت از ولی را به جای اروند کنار در روستاها و شهرهای نا آشنای شام، به دفاع از اسلام وحرم حق الهی شناختند. آن ها به یقین رسیده بودند که جنگیدن در شهر های سوریه مثل جنگیدن در رکاب امام حسین(ع) و روز عاشوراست و آن ها زمانه ی خود را خوب شناخته بودند. نزد چنین مردانی که از فرزندان خود گذشتند تا بار دیگر با فرزندان فاطمه (سلام الله علیه) پیمان ببندند. و حسین بادپا از جنس این مردان بود که پاداش این جهاد را در گمنامی گرفت ... ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
غروب بود.ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی قابلمه ای از من گرفت . . و بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش رفتم و گفتم : ابرام جون کله پاچه برای عجب حالی میده!! گفت : راست میگی ولی برای من نیست. یک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت و وقتی بیرون آمد ، ایرج با موتور رسید ،ابراهیم هم سوارش شد و خداحافظی کرد. با خودم گفتم حتما چند رفیق باهم جمع شده اند و افطاری می‌خورند. و از اینکه به من تعارف نکرده بود ناراحت شدم . . فردای آن روز که ایرج را دیدم پرسیدم : دیروز کجا رفتید؟ گفت : پشت پارک چهل تن انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آنها دادیم . . آنها ابراهیم را شناختند و خیلی تشکر کردند خانواده ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم به خانه شان . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق خون شهدا،دررگ های ما سرادر شهید حاج عباس کریمی قهرودی فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
⭕️ پرایدش را فروخت تا برای جنگ به سوریه برود 🔸دادشم دیپلم انسانی داشت و مدتی هم در دانشگاه حسابداری می‌خواند. به خاطر مشغله کاری نتوانست درسش را ادامه بدهد. در سن بیست وپنج سالگی به‌خاطر عقاید خودش شغل‌های متعددی عوض کرد و اعتقاد داشت که پولی که برای زندگی می‌آورد نباید شبهه داشته باشد. مثلاً همان اوایل در کارخانه‌ای که پدرم در آن شاغل بود، کار می‌کرد و به مدیر آنجا گفته بود که روز‌های عاشورا و تاسوعا را تعطیل کنید تا کارگر‌ها بتوانند به مراسم عزاداری برسند؛ اما مدیر کارخانه قبول نکرد و فکر می‌کرد که برادرم اغتشاشگر است و از کارخانه بیرونش کردند. امثال این قضایا باعث می‌شد که دادش کار‌های متفاوتی را تجربه کند. بعدش برادرم نگهبان مجتمعی به نام کیان سنتر مشهد شد. وقتی که خانم‌های بی‌حجاب و آرایش کرده برای خرید آنجا پا می‌گذشتند داداش حسین به آن‌ها می‌گفت «خانم‌ها مؤاظب خون شهدا باشید» مسئولان مجتمع به داداش حسین می‌گویند ما از همین افراد رزق می‌گیریم آن وقت شما آن‌ها را ارشاد می‌کنید که باز داداش مجبور شد این شغلش را هم تغییر بدهد. بعد از شهادتش خیلی از همان خانم‌های بی‌حجاب در مسجد می‌گفتند ما فکر می‌کردیم که آن موقع شهید شعار می‌دهد. داداش بسیار به ائمه اطهار (ع) خصوصاً امام حسین (ع) اعتقاد داشت. همین اعتقادش هم باعث شد که مدافع حرم شود. 🔹داداش حسین بار‌ها برای رفتن به سوریه اقدام کرده بود ولی جور نمی‌شد. تا اینکه سال ۱۳۹۵ با فروش ماشین پرایدش توانست به صورت آزاد به لبنان برود و از لبنان هم به سوریه رفت. در آنجا یکی از فرماندهان لشکر فاطمیون که بیشترشان از مشهد می‌رفتند آنجا، حسین را در حرم حضرت زینب (س) دیده و شناخته بود. چون داداش غیر قانونی به آنجا رفته بود، او را به مشهد برگرداندند. ولی به او قول داده بودند که به عنوان اولین ایرانی در گروه فاطمیون به سوریه اعزامش کنند. نهایتاً ۱۵ روز بعد هماهنگ کردند و این‌بار حسین در گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد. 💠به روایت خواهر شهید مدافع حرم حسین محرابی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯