eitaa logo
کوچه های آشنا
447 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
159 ویدیو
23 فایل
📌روزبه‌روز، باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی #شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. امام خامنه‌ای ارتباط باادمین @Aboojavad
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه های آشنا
﷽ ✨کوچه های آشنا #شهيد والامقام ابوالفضل محمدی زنجانی مسکن ‌ دو فرشته بنام حاج حسن و عصمت خانم ب
هم بوی عطرش را با تمام وجودم استشمام می کنم ابوالفضل فردی تحصیل کرده بود به گفته خودش سوم راهنمایی قدیم را خوانده بود. به و تسلط کامل داشت. می گفت: کتابهای ترصن نصاب، شرح ترصن نصاب، تاریخ معجم، دره نادر، کلیله و دمنه را خوانده و دوره هایی دیده است. مراسم نامگذاری ابوالفضل، چند نفری مهمان دعوت کردیم. خانمم مرحوم آقا جواد، و در گوش بچه خواند و اسمش را گذاشتیم. او خیلی مودب و فهمیده بود. هیچوقت بدون شیر نمی داد. بزرگ تر که شد قریب به ۱۵ سال سن داشت که و اش ترک نمی شد. زمانی که نوجوان بود یک روز با من از چهارراه سعدی می آمدیم. نوجوانی با دوچرخه آمد و کوبید به من، عصبانی گفتم: چه خبرت است ؟ نمی بینی؟ ابوالفضل گفت: چرا عصبانی شدی؟ مگر خودت نوجوانی یا جوانی نکرده ای؟چه کار داری؟ این اخلاق ها را داشت. یک بار از برایش شلوار لی آورده بودیم، گفت: این شلوار را بفروشید و به و فقرا بدهید، من نمی خواهم. خیلی ساده زیست و عجیب بود. ابوالفضل بیشتر تحت تعلیم پدر مرحومم حاج محمد بود. او مردی بود. یادم هست زمان رضاخان، پدرم کاروانسرایی داشت. آنجا تعدادی قاطر نگه می داشت و کرایه می داد. یک بار رضاخان با یکی از افرادش به نام مصطفی یک راست، آمده بود کاروانسرای پدرم و گفته بود یکی از اتاقهای کاروانسرا و یک رأس قاطر به من کرایه داده بده و پدرم نداده بود. او کیسه ای پر از نقره درآورده و به پدرم نشان داده بود. پدرم گفته بود: اگر از اینجا نروید، می زنم دستتان قطع می شود و آنها را بیرون کرده بود. قبل از اینکه ابوالفضل برود، البته آخرین دیدارمان، عطری خریده بود، آورد را به من داد و گفت: این را نگه دار، هر وقت جنازه ام آمد، به جنازه ام بزنید. ما هم زمانیکه جنازه اش آمد را به جنازه اش زدیم و هنوز هم بوی عطرش را با تمام وجودم استشمام می کنم. یک روز عصر، خانه مان داشتیم، بعد از رفتن مهمانها نزدیک غروب، دیدم سیبها از درختان افتاده اند زمین. رفتم آنها را جمع کردم و مشغول جارو کردن برگهای درختان بودم. یکدفعه به عینه دیدم. آمد و صدا زد.# مامان! مامان! تا برگشتم سمت او، دیدم نیست. https://eitaa.com/khatemogaddam خاطره ی شهید ابوالفضل محمدی زنجانی مسکن(شهادت در ۲۲ بهمن ۱۳۶۴، عملیات والفجر۸)
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا مهدی برجی دو فرشته بنام علی بابا و زهرا خانم به مورخ پنجم آبان ماه ۱۳۴۵ در شهرستان ابهر استان صاحب فرزندی آسمانی بنام مهدی شدند. سرانجام این دانش آموز داستان ما در لباس مقدس خاکی بسیج به ندای هل من ناصر و در موخ هفتم مرداد ماه۱۳۶۱ از پاسگاه زید به مقصد بهشت پر کشید، و پیکر پاکش بعد از تفحص در هشتم مرداد ماه ۱۴۷۴ در گلزار شهدای بهشت کبرای زادگاهش آرام گرفت. خاطره: مهدی دوازده ساله بود که من در محل کارم ( امام خمینی ) مشغول کار بودم، که شنیدم مسجد جامع به صورت نوار پخش شد، بنده مشغول گرفتن بودم ناراحت بودم که چرا خادم نوار گذاشته است و خودش را نمی‌گوید، به که رسیدم دیدم ما اذان می گوید، و همان روز مهدی به عنوان رسمی مسجد انتخاب شده بود و اذان را او گفته بود. راوی: علی بابا برجی(پدر شهید)   ✨ڪـوݼـــــــــہ‌هـاے‌آشنــــــــــا 💫 ─────────┅╮ https://eitaa.com/khatemogaddam ╰┅─────
کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا شهید والامقام مهدی برجی دو فرشته بنام علی‌بابا و زهرا خانم مورخ پنجم آبان ماه ۱۳۴۵ در شهرستان ابهر صاحب فرزندی آسمانی بنام مهدی شدند. این داستان ما در لباس مقدس خاکی همیشه در صحنه به ندای هل من ناصر و در رکاب ولی زمانش به مورخ هفتم مرداد ماه ۱۳۶۱ از پاسگاه زید به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش به تاسی از مادر سادات حضرت سلام الله علیها مدت ها گمنام بود تا اینکه بیست هشتم مرداد ۷۴ تفحص و در گلزار شهدای بهشت کبرای ابهر آرام گرفت. خاطره: مهدی دوازده ساله بود که من در محل کارم ( ) مشغول کار بودم، که شنیدم جامعه به صورت نوار پخش شد، بنده مشغول گرفتن بودم ناراحت بودم که چرا خادم نوار گذاشته است و خودش را نمی‌گوید، به که رسیدم دیدم ما اذان می گوید، و همان روز مهدی به عنوان رسمی مسجد انتخاب شده بود و را او گفته بود. راوی: علی بابا برجی( ) ✨ڪـوݼـــــــــہ‌هـاے‌آشنــــــــــا 💫 ─────────┅╮ https://eitaa.com/koochehhayehashena ╰┅─────