کوچه های آشنا
﷽ ✨کوچه های آشنا #شهيد والامقام منصور مهدوی دانشجوی شهید دو فرشته بنام احمد و حمیده خانم به مو
وصیت به #مادر
مادر جان از تو خواهش می کنم که مبادا برایم اشک بریزی و #گریه و زاری کنی، تو باید شهادت فرزندت را #جشن_بگیری
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـــــــــ🌺ــــــــدا
#شهیدوالامقام روح الله ایمانی
دو فرشته بنام یداله و رحیمه خانم به مورخ چهارم آذر ماه ۱۳۴۷ در #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام روح اله شدند.
سرانجام در لباس مقدس سبز پاسداری به ندای هل من ناصر #لبیک، و در رکاب ولی زمانش به مورخ بیست و هفتم فروردین ماه ۱۳۶۶ از بانه کردستان به مقصد بهشت پر کشید، و پیکر پاکش بعد از مدت ها بی نشانی در یازدهم تیر ۱۳۷۶ تفحص و در گلزار شهدای پایین زنجان آرام گرفت.
وصیتنامه:
از شما تقاضا دارم به خاطر من #گریه نکنید و به یاد #علیاکبر و #امام_حسین_علیهالسلام گریه کنید و اشک بریزید چون آنها کمک و یاور نداشتند در #کربلا.
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/khatemogaddam
╰┅─────────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات #اَللّــــــهمعَجــِّــــــللِوَليـــِّــــڪَالفـَـــــــرَج #وَالعـــافيــَـــــــــــــةَوَالنَـــصْــــــــــــــر #وَاجَـعَلْنــــامِنخَيـْــرِاَنْصــــارِهوَأعْـــــوانِـــــہ
#وَالْـمُستَـــشْــــهَديـنَبَيْنَيَــــــدَيــْـــــــــہ
#شهید_روح_الله_ایمانی
کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـــــــــ🌺ــــــــدا #شهیدوالامقام مجتبی رهبری دو فرشته بنام
خاطره:
دوستی که در #بانه با او بود تعریف می کرد: روزی که آقای #رهبری به #شهادت رسیدند. بعد از #نماز_صبح از یکی از #سنگرها صدای #گریه می آمد که بعد از مدتی قطع شد بعداً فهمیدیم که #آقای رهبری بوده از او علت را جویا شدیم. گفت: دوستان همه #وصیتنامه های خودتان را بنویسید که امروز یا من #شهید می شوم یا شماها!..
و دلیل #گریه من این بود که مبادا شما #شهید شوید و من بمانم و از این #فیض_بزرگ محروم شوم که چند ساعت بعد از این صحبت, آقای رهبری و جمعی از دوستانشان به #شهادت رسیدند.
اما #وصیت_نامه هرگز به دست خانواده نرسید.
#روز_معلم
#معلم
کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا شهید والامقام اروجعلی ابوالفضلی زنجانی و فرزند والامقا
خاطره:
زمانی که به #جبهه میخواست برود چون #کمسنوسال بود #شناسنامه اش را دستکاری کرده بود و از آن کپی کرده و برای #ثبتنام برده بود. وقتی که به تهران رفت ما متوجه رفتنش به تهران شدیم و دنبالش رفتیم او را به خانه برگرداندیم خیلی ناراحت بود و #گریه میکرد و میگفت: شما نمیگذارید من هم بروم و مثل #پدرم شهید شوم. او با تمام وجودش #خدا و #ائمه را درک کرده بود و بالاخره به آرزویش رسید.
راوی: #خواهرشهید