eitaa logo
کانال علی‌اصغر(همراه‌بامعرفی مطالب کانال‌هایی درارتباط‌با کودک و نوجوان)
248 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
8هزار ویدیو
113 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو خیلی مهربانی یک روز مردی ثروتمند به در خانه پیامبر (ص) آمد و با غرور در زد. خدمتکار خانه در را باز کرد. مرد ثروتمند سلام نکرد. فقط گفت: « آیا حضرت محمد (ص) در خانه است؟» خدمتکار جواب داد: « بله» مرد ثروتمند با اخم گفت: « چرا معطل هستی، بدو به ایشان بگو مهمان داری. زود باش!» خدمتکار با عجله رفت. چند لحظه بعد برگشت و گفت: « بفرمایید تو» مرد ثروتمند که چاق و کوتاه بود، آرام پا به خانه گذاشت. بعد به اتاق پیامبر (ص) رفت. حضرت سلام کرد. هر دو روبه روی هم نشتند. در همان لحظه یکی از فرزندان پیامبر (ص) به اتاق آمد. فوری روی پای ایشان نشست. پیامبر شادشد. او رادر بغل خود گرفت و صورتش را بوسید؛ نه یک بار، بلکه چند بار. مرد ثروتمند عصبانی شد؛ حوصله اش سر رفت و گفت: « ای محمد! این چه کاری است که تو می کنی؟» پیامبر (ص) جواب داد: « چه کاری؟» مرد ثروتمند دست روی شکم گنده خود گذاشت. بعد با ناراحتی گفت: « من ده تا بچه دارم، اما تا به حال هیچ کدام آن ها را نبوسیده ام؛ بغلشان هم نکرده ام. تو چرا بچه ها را این قدر لوس می کنی؟ بچه را نباید بوسید.» صورت پیامبر (ص)، سرخ شد. چون از حرف او عصبانی شده بود. اول او را کمی نصیحت کرد. بعد گفت: « ای مرد! هر کس به فرزندش محبت نداشته باشد، خداوند هم به او محبت نخواهد کرد.» مرد ثروتمند خجالت کشید و دیگر حرفی نزد. پیامبر (ص) ادامه داد: « چه کنم که خداوند رحمت را از دل تو برداشته است.» صورت مرد پر از دانه ای عرق شده بود. او در دلش به پیامبر (ص) می گفت: « من خیلی بداخلاقم، اما تو خیلی مهربانی.» فهیمه امرالله_ شبکه کودک و نوجوان
بازی با بچه‌ها روزی از روزها پیامبر(ص) برای رفتن به مسجد و خواندن نماز دیر کرده بودند. همه مردم منتظر آمدن ایشان بودند.چون پیامبر هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی‌آمدند. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، و با بچه‌ها بازی می‌کنند، آن‌ها دیدند که پیامبر بچه‌ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می‌کند. یکی از یاران جلو رفت و به پیامبر گفت: از شما بعید است، نماز دیر شده است بیایید به مسجد برویم. پیغمبر با خوش رفتاری رو به بچه‌ها کرد و گفت: شترتان را با چند گردو عوض می‌کنید؟ بچه‌ها مقداری را تعیین کردند. پیامبر رو به یارانشان کردند و فرمودند: بروید گردو بیاورید و مرا از این بچه‌ها بخرید. کودکان می‌خندیدند، و پیامبر هم با آن‌ها می‌خندید. پس از آن که یاران پیامبر گردو آوردند. پیامبر گردو‌ها را به بچه‌ها دادند و خودشان به مسجد رفتند. 📚 ستاره http://eitaa.com/joinchat/3402432525C2b42624acc
💓 احترام به کودکان 💓 روزی پیامبر(ص) نشسته بود، امام حسن و امام حسین علیهما السلام وارد شدند. حضرت به احترام آنان از جای برخاست و به انتظار ایستاد. چون کودکان در راه رفتن ضعیف بودند، لحظاتی چند طول کشید. بدین جهت پیامبر صلی الله علیه و آله به سوی آنان رفت و استقبال کرد. آغوش خود را گشود و هر دو را بر دوش خویش سوار کرد و به راه افتاد و می‌فرمود: فرزندان عزیز، مرکب شما (یعنی چیزی که بر آن سوار می‌شوند: مثل اسب یا شتر) چه خوب مرکبی است و شما چه سواران خوبی هستید. 📚 ستاره کانال کودکان علی اصغر http://eitaa.com/joinchat/3402432525C2b42624acc