آن روز مصطفی خیلی #عجله داشت، با هم وارد اردوگاه شدیم نگهبان جلوی در، جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمیشناخت اجازه ورود نمیداد.
مصطفی #عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد وقتی حرکت کرد، نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: «برای چی تند برخورد کردی؟ نگهبان تازه به جبهه اومده شما رو هم نمیشناخت».
مصطفی ماشین را متوقف کرده و به عقب نگاه کرد بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ #جوان نگهبان رفت صورتش را بوسید و معذرتخواهی کرد جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است، خندید و گفت طوری نیست.
مصطفی ادامه داد: «میدانید چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. این حاجآقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردم».
جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد مصطفی ادامه داد: «اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه اشکالات کار خودمان را میفهمیم روحانیت متعهد حلّال مشکلات است».
شهید مصطفی ردانی پور
.
.
ایـنجابیــتالشهــداســت
#مذهبی #شهدا #شهیدانه #شهید #کتابخانه_شهدا #مدافع_وطن #امنیت #مدافعان_وطن #جبهه #دفاع_مقدس #شهدای_اصفهان #اصفهان #شهید_مصطفی_ردانی_پور #مصطفی_ردانی_پور #سردار #فرمانده
#یک_خاطره
🔸 وقتی شوخی شوخی ؛ جدی میشود...
#متن_خاطره | محمد تقی شش ماه قبل از شهادتش، با شوخی و خنده به معاونش گفت: من چند ساله جبهه هستم، اما یک وصیتنامه ندارم؛ تو برای من یه وصیتنامهی خوشگل بنویس... میثم (معاونش) هم خودکار برداشت و روی یه کاغذ از قول محمد تقی نوشت: ای امت حزبالله! بدانید که به دو جای بدنم شلیک خواهد شد؛ یکی به مغزم که به اسلام میاندیشد؛ و دیگری بر قلبم که برای اسلام میتپد... میثم این جمله رو نوشت، و همون لحظه محمدتقی رو واسه حضور توی جلسهی عملیات والفجر مقدماتی صدا کردند؛ لذا کاغذ رو تا کرد و گذاشت داخل جیبش و رفت... این عبارات زیبا ناخواسته و از سر شوخی نوشته شد؛ اما شش ماه بعد، توی جادهی ایلام، جدی جدی محمد تقی با اصابت یه تیر به وسط پیشانیاش (همونطوری که معاونش شش ماه قبل نوشته بود) به شهادت رسید...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد تقی پکوک
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@koolebar_germi
●واژهیاب:
#شهید_پکوک #شهدای_اصفهان #مزار_گلزارکاشان