eitaa logo
کوخَک🇵🇸
144 دنبال‌کننده
249 عکس
16 ویدیو
4 فایل
بسم الله عکس کانال: اثر فاطمه سادات مظلومی من اینجام👇 @m_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
*رفته بودم یک کیلو مویز ناقابل بخرم و برگردم!* هرچه تلاش کردم کار با ارسال پیکی به نتیجه نرسید. ناچار خودم راهی خانه ی فروشنده نادیده شدم. کوچه پس کوچه های تنگ و باریک جنوب شهر را بالا و پایین کردم تا بالاخره به مقصد رسیدم. انتهای یک کوچه باریک که فقط به قواره یک آدم پهنش کرده بودند، در سبز لجنی رنگ و رو رفته ای بود که با آدرس توی گوشی ام می خواند. دستم را گذاشتم روی زنگی که شبیه کلید برق بود. زنگ را فشار دادم و با پیچیدن چند تا سوت بلبلی تو کوچه، صدای دختر بچه ای از پشت در بلند شد. _بللللللله_کیییییییییه؟ من همیشه برای این سوال یک جواب دم دستی داشتم. _باز کن منم! هنوز منم توی دهانم بود که در باز شد و دختر بچه ای با موهای زرد و فر سرش را از توی لنگه ی در بیرون آورد و گفت:« بفرمایید با کی کار دارین؟» به اندازه ی قد و قواره اش خم شدم و با لبخند گفتم:« اومدم از مامانت خوراکی بخرم. شنیدم مویز های مامانت حرف نداره.» دخترک دامن قرمزی دستش را زد به کمرش و گفت:« آها پس مشتری هستی. بفرما تو.» از لحن نمکین اش خنده ام گرفت. یک شکلات از توی کیفم درآوردم و گذاشتم کف دستش و یا الله گویان با هم وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک پنجاه متری که کلی خرت و پرت تویش رو هم تلنبار شده بود. از چرخ های پنچر دوچرخه تا تعدادی کیسه سیمان و آجر و پارچه های تکه تکه شده. همین طور که داشتم به دور و برم نگاه می کردم. دخترک پرید توی خانه و در ورودی آهنی را هل داد و داد زد:« مامان! مامان! مشتری برات اومده. مویز میخوادا. داری یا تموم کردی؟» یک دفعه زن جوانی با روسری قهوه ای و دامن بلند مشکی که تا پایین پایش آمده بود، جلوی در ظاهر شد. _بفرما حاج خانم در خدمتم. سلامی کردم و گفتم:« نه مزاحم نمیشم اومدم یک کیلو مویز بخرم. همین جا منتظر می مونم.» زن جوان اصرار کرد به خانه بروم. هوا سرد بود و دست هایم حسابی یخ کرده بود. تعارفش را روی هوا زدم و رفتم داخل. وارد راهرویی شدیم و بعد یک پذیرایی کوچک سه در چهار که دخترک درست چسبیده به میز تلویزیون سرش را گذاشته بود روی بالشت و تلویزیون تماشا می کرد. زن جوان غری بهش زد و اشاره کرد بروم توی اتاق تا خودش برود و چای بیاورد. تا در اتاق باز شد و هنوز می خواستم بگویم به زحمت نیفتد که یک دفعه همه چیز عوض شد. یک عالمه کاغذ های کوچک و جور واجور روی دیوار توجهم را به خودش جلب کرد. توی چارچوب در ماتم برد. آهسته پایم را توی اتاق گذاشتم و غرق نوشته های تکه کاغذهای روی دیوار شدم. _روزی رسون خداست. یه مشتری ام بیاد رزق اون روز تو همین بوده. پس دست شکرت بالا باشه. _ مرضیه هفته پیش دو کیلو نبات برد امروز اومده سه کیلو برده. پس نباتت به درد بخور بوده. دست شکرت بره بالا. _این هفته که سوره واقعه رو سر وقت خوندی، یه دونه مویز ته کیسه نموند. تو به قولت عمل کردی، اونم عمل کرد. همین طور دانه دانه می رفتم جلو و می خواندم. اشک توی چشم هایم جمع شده بود. تا حالا چنین چیزی ندیده بودم. یک دفعه خانم جوان از پشت سر صدایم زد. برگشتم و اشک هایم را پاک کردم. با نگرانی سینی چای را گذاشت روی میز چوبی زوار دررفته و گفت:« ای وای خدا مرگم بده چیزی تون شده؟» لبخندی زدم و گفتم:« نه بابا خدا نکنه. این جمله ها انقد قشنگ بود که اشکمو در آورد.» خندید و گفت:« ای بابا این چهارتا جمله با سواد نهضتی ما که دیگه ارزش این حرفا رو نداره.» با هیجان گفتم:« اینا خیلی خوب بودن. پر از امید بودن. پر از زندگی بودن.چه قدر جای این شکر های قشنگ رو دیوار اتاق کارم رو خالی دیدم.» یک نایلون برداشت و رفت به طرف کیسه مویز. همین طور که با دستهایش مویز ها را توی نایلون می ریخت گفت:« پنج ساله شوهرم به رحمت خدا رفته. من موندم و این بچه و این خونه مستأجری. همه دلخوشیم همین جمله های رو در و دیوار که نمی‌ذاره از غصه دق کنم کنج این خونه.» فوری پریدم توی حرفش و گفتم:« مهم تر از این جمله ها نگاه قشنگ شما به زندگیه.چیزی که من به این خوشگلی ندارمش.» نایلون مویز را گذاشت روی زمین و سینی چای را برداشت و گذاشت جلویم و گفت:« بفرما یه گلویی تازه کن. از بس حرف زدم سرت رو درد آوردم.» با خنده گفتم:« نه نه اصلا کاش وقت بود و بیشتر می شد پیشتون بمونم.» استکان چای را سر کشیدم و بلند شدم. گفتم:« تا یک کیلو از اون گردوها و بادوم های توی کیسه بکشید، من بقیه این جمله ها رو بخونم.» رفتم سراغ آخرین قسمت‌ دیوار. _اگه امروز از بار عیب دارت، تعریف و تمجید کنی، دیگه از خدا برکت و رزق نخواه. _خداروشکر کن سالمی و دستت تو جیب خودته و محتاج مردم نیستی. دستت فقط پیش خدا درازه. دستتو بیار بالا شکر کن ادامه ی دیوار هم نقاشی های دخترک خانه بود که به قول مادرش محصولات مامان جونش را نقاشی کرده بود تا مشتری ها بدانند چی دارند و چی ندارند. به ساعتم نگاه کردم دیر شده بود و وقت رفتن بود. دل کندن از آن اتاق ساده ی جا
دویی برایم سخت بود. کیسه های مویز و گردو و بادام را برداشتم و پولش را گذاشتم لبه ی پنجره اتاق، کنار گلدان های سفالی پتوس. موقع بیرون رفتن از در خانه چشمم افتاد به کارتنی که چند تا کتاب ازش زده بود بیرون. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با شوق و ذوق گفتم شما اهل کتاب خوندن هم هستید. سرش را انداخت پایین و گفت:« آره چند تا کتاب خواهر زاده ام برام آورده شبا که خوابم نمیبره میشینم می خونم. گهگاه اگه حوصله ام بکشه، چند تا از جمله هاشو می نویسم و میذارم تو نایلون سفارش مشتریا. می خواین بیینین؟» از خدا خواسته رفتم به طرف کارتن و‌ دستی تویش چرخاندم. کتاب ها اغلب با موضوع شهدا بود. بعد هم رو به خانم جوان کردم و گفتم:« چند تا کتاب هم طلبتون از طرف من.» روسری اش را کشید جلو و گفت:« نه خانم نمیتونم قبول کنم.» گفتم:« مجانی نیستا. جاش باید از جمله هاش تو سفارش بعدی منم بذاری.» خندید و گفت:« باشه به این شرط قبوله.» دیگر جدی جدی وقت خداحافظی بود. در را پشت سرم بستم و توی کوچه تنگ و تاریک به راه افتادم. کوچه ای که انتهایش خانه ای با یک دل بزرگ بود. @koookhak
*کی گفته حبوبات فریزری بده؟ دستا بالا!* دیروز حوالی اذان ظهر بود که پایم به خانه رسید. نگاهی به شکم گاوی که عقربه های ساعت تویش می چرخید،انداختم. یکی دو ساعت بیشتر وقت نداشتم که یک چیزی برای ناهار دست و پا کنم. توی همین فکرها بودم که تلفنم زنگ خورد. همسرم بعد از سلام و احوال پرسی یک دفعه با صدای مهربانی که مخصوص سفارش غذای مورد علاقه اش است، گفت:« خانم میشه آش رشته بپزی امروز!» چند دقیقه سکوت کردم و گفتم:« حالا چی شده یهو وسط ظهر هوس آش رشته کردی؟» تا آمدم بگویم الان دیر شده و باید از صبح می گفتی و... حرفم را قورت دادم و گفتم:« چشم می پزم.» حالا من بودم و یک چَشم گنده و یک همسر چشم انتظار و وقت تنگی که به یک کتلت هم کفاف نمی داد، چه برسد از آن آش های همسر پسند! بی هوا در فریزر را باز کردم و طبقه ی وسط را کشیدم بیرون ببینم سبزی های آش در چه حال است که چشمم افتاد به نخود و لوبیا و عدس های پخته شده و بسته بندی شده! گل از گلم شکفت. از بس به این کارها عادت ندارم، پاک یادم رفته بود که چند هفته پیش سلیقه ام گل کرده بود و این ها را پخته و چپانده بودم توی فریزر برای روز مبادا. دو دستی از توی فریزر بیرون آوردمشان و یک ماچ محکم به کله شان زدم. برایم حکم مائده آسمانی پیدا کرده بودند. تند تند دست به کار شدم و بساط آش رشته را به پا کردم. در چشم به هم زدنی یک قابلمه آش رشته سبز پررنگ با نخود و لوبیاهایی که تویش بالا و پایین می پرید، روی شعله گاز دلبری می کرد. بوی سیر داغ و پیاز داغ هم که خانه را از جا برداشته بود. یک به به و چه چهی برای خودم به راه انداختم و رفتم توی اتاق تا لباس هایم را عوض کنم و دستی به سر و رویم بکشم. با چند ضربه به در و صدای چرخیدن کلید، نوای تعریف و تمجید های همسر از توی پذیرایی به گوشم رسید. _به به باز چه کردی خانم! پایه های ساختمونم بوی آش رشته گرفته! توی دلم خندیدم و به استقبالش رفتم. بعد هم چند تا روی تعریف هایش گذاشتم و گفتم:« واقعا روزی هزار بار باید خداروشکر کنی برای داشتن من از تو به یک اشاره از من به سر دویدن! کجای دنیا همچین زنی نصیبت می شد!» همسر هم مثل همیشه سرش را تکان داد و با خنده حرف هایم را تایید کرد. البته جز این هم چاره ای نداشت. آش رشته را ریختم توی ظرف مسی پایه داری که پارسال عید از مادرش هدیه گرفته بودم. چند تکه سیر داغ و پیاز داغ هم این ور و آن ورش ریختم و به حساب خودم تزیینش کردم. سفره را پهن کردم و ظرف را گذاشتم وسطش. من بودم و کاسه آش و همسری که چشمانش از شادی برق می زد. بسم الله گفت و دست به ملاقه شد. هنوز آش ها از ملاقه توی ظرف سرازیر نشده بود که گفتم:« واستا واستا محسن راست گفتی بوی آش خیلی پیچیده بود تو ساختمون؟» لبخندی زد و گفت:« خب آره فک کنم همه امروز هوس آش کنن.» کاسه را از دستش گرفتم و گفتم:« خب پس پاشو پاشو تا چشم کسی تو این آش نمونده ببریم براش!» کاسه را لب به لب پر کردم و دو تا کاسه دیگر هم از آشپزخانه آوردم. سه تا کاسه را گذاشتم توی سینی و دادم دستش تا ببرد برای همسایه های واحد بغلی و روبه رویی. تا برگردد دو تا کاسه آش هم برای خودش کشیدم و کنار هم گذاشتم. سینی را گذاشت کنار در و نشست سر سفره. یک دل سیر آش خورد و به جانم دعا کرد. من هم که با کاسه آش بازی بازی می کردم، این دعاها و با لذت آش خوردنش، را تماشا می کردم و تکه تکه اش گوشت می شد و می چسبید به روح و جانم. دم دم های غروب بود که یکی از کاسه ها برگشت. رفته بود مهمانی خانه ی همسایه زاهدانی مان که از قضا طفلی توی راه دارد و مادر و طفل دوتایی دعاگویمان شده بودند. آخرشب دست هایم را گذاشته بودم زیر سرم و با خودم زمزمه می کردم، الحمدلله الذی خلق الاشیاء من العدم. خدایا چه قدر کیف دارد مثل تو بودن. مثل تو از هیچی یک دنباله ی پربرکت درست کردن. خدایا کمک کن شبیه خودت بودن را تمرین کنیم. @koookhak
مطالبه در صف انتظار! چند وقت پیش بود که پایم به مطب دکتر زنان باز شد. توی مطب جای سوزن انداختن نبود. در چنین جاهایی هم که تا نوبتت بشود، دست کم باید سه چهار ساعتی توی اتاق انتظار بنشینی. نشستم روی صندلی و کمی چشم چرخاندم توی مطب. خانم های باردار زود خسته می شدند و مدام دست به کمر توی مطب قدم می زدند. بچه ها هم که یکسره از سر و کول مادرشان بالا می رفتند و بهانه می گرفتند. دیگر بماند یک وجب هم نبود که دو رکعت نماز ناقابل به بدن مبارک بزنی. همین طور که این فکرها توی سرم می چرخید، چند تا خوراکی از توی کیفم درآوردم و به طرف بچه ها رفتم تا قدری آرام بگیرند. اما دلم به همین مقدار راضی نبود. منشی دکتر هم که از آن اعصاب ندارها بود و جرات نمی کردی بهش بگویی بالای چشمت ابروست! توی دلم گفتم، نصیحت تو باشد آخر سر. بالاخره نوبتم شد و پایم به اتاق پزشک باز شد. دکتر با لبخند ازم استقبال کرد و دلم به کاری که توی سرم بود، بیشتر گرم شد. تا خودکارش را برداشت و سراغ مشکلم را گرفت، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:« اول یه موضوع عمومی رو می‌خوام بهتون بگم بعد بریم سراغ خودم!» سرش را بالا آورد و گفت:« در خدمتم.» معطل نکردم و گفتم:«دکتر جان! مطب به این زیبایی دارید، خودتون هم که گلی از گل های روزگارید، حیف نیست مریضاتون این قدر توی سالن انتظار اذیت بشن!؟» با تعجب گفت:« چی شده منشی حرفی زده؟» گفتم:« نه! گوشه‌ی سالن انتظار مطب شما خالیه! با یه موکت و یه تیکه پارتیشن می تونید خدمت بزرگی در حق بیمارهاتون بکنید. این جا کلی خانم باردار هست که خودتون بهتر می دونید نشستن چه قد براشون سخته یا کلی مادر شیرده و بچه کوچیک که جایی ندارن بچه رو بذارن و می تونن روی همون موکت حداقل پایی دراز کنن و نفسی بگیرن!» گفت و گویمان چند دقیقه ای ادامه پیدا کرد، تا رسیدیم به نقطه تفاهم. قرار شد در اولین فرصت پیگیر شود و من هم در نوبت بعدی دنباله کار را بگیرم. پ.ن: چند هفته بعد که رفتم، مطب دکتر جان مزین به اتاق مادر و کودک شده بود. @koookhak
کوخَک🇵🇸
تمام نشدنی! پارسال روزهای اول عید وسط دید و بازدید های نوروزی بودیم که تلفنم زنگ خورد. رفیقم پشت خط بود. می گفت بار و بندیل سفر بسته اند و راهی مشهد اند، اما در میانه راه مشکلی پیش آمده و باید توی سبزوار شب را توقف کنند. ازم می خواست اگر جایی سراغ دارم برایشان ردیف کنم. یک دفعه انگار آب سردی روی سرم ریختند. دوستم بعد از مدت ها پایش به شهر من باز شده بود و من سبزوار نبودم. شروع کردم تلفن زدن این ور و آن ور اما دم عیدی جای خالی پیدا نشد. روی زنگ زدن نداشتم. صفحه پیامک گوشی را باز کردم و نوشتم شرمنده. سه نقطه هم گذاشتم دنباله اش و گوشی را به کناری انداختم. یکی دو ساعت گذشته بود. دلم پیش دوستم بود و روی تماس گرفتن هم نداشتم. چند باری دست به تلفن بردم و باز گذاشتم سر جایش. توی همین احوالات بودم که یک دفعه گوشی زنگ خورد. فاطمه بود. با اکراه تلفن را برداشتم و علامت سبز لرزان روی صفحه را لمس کردم. صدای خوشحالی از پشت تلفن گفت:« مریم! بیا بله رو ببین چی برات فرستادم.» یک باشه آرام گفتم و تلفن را قطع کردم. تندی رفتم بله را باز کردم. چند تا عکس برایم فرستاده بود. زیرش نوشته بود کمه جوش خانه خیرالنساء. گوشی به دست ماتم برده بود! خیرالنساء! یعنی الان کجا هستند. تلفن را برداشتم و باهاش تماس گرفتم. می خندید و می گفت:« دیدی مریم دیدی بالاخره رفتیم خونه خیرالنساء. تازه از کمجوش شهرتونم که انقد تعریف می کردی، از دست عروس خیر النساء خوردم.» اشک و شوقم با هم قاطی شده بود. از خیرالنساء قبلا توی گروه مان خیلی حرف زده بودم. هروقت بحث زن تراز انقلاب و الگوی سوم به میان می آمد، من فوری پای خیرالنساء را وسط می کشیدم و منبرهای مفصل در وصفش می رفتم. فاطمه همان طور که پشت تلفن خوشحالی می کرد گفت:« راستی قولت رو یادت نره گفتی هروقت کتابش چاپ بشه برام می فرستی!» همان شب وقتی توی خانه خیرالنساء بود، بهش قول دادم هروقت کتابش به بازار بیاید، یک نسخه برایش هدیه می فرستم. حالا امروز وقتش رسیده بود الوعده وفا. آن شب وقتی دوستم از همه جا رانده مانده، پایش به خانه خیرالنساء باز شده بود، همش ذهنم مشغول بود. مشغول زنی که درست است مدتی است از پیش ما رفته و دستش از دنیا کوتاه شده، ولی هنوز درِ خانه اش باز و سفره اش پهن است. سفره ای که یک روز طول و عرضش به وسعت جبهه های جنگ یک ایران قد کشید. @koookhak
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🔻 رهبر انقلاب: بیست و دوم بهمن امسال ان‌شاءالله به توفیق الهی مظهر حضور مردم، مظهر عزت مردم، مظهر اعتماد مردم به یکدیگر است، مظهر اتحاد ملی است. من توصیه‌ام هم این است به همه‌ی آحاد مردم عزیزمان که سعی کنند این راهپیمایی را، این روز بزرگ را، این حرکت پرشکوه را مظهر و قرار بدهند. ۱۴۰۱/۱۱/۱۹
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 . ۴۴سالگی ات مبارک مان! نه شرق و نه غرب فکرش را هم نمی کردند که باز توی یک بهمن سرد، شمع های ۴۴سالگی ات را روشن و قلب مستضعفین جهان را به نور وجودت گرم تر کنیم. @koookhak
. *برای پروانه ها* کلاس پنجم ابتدایی بودم که با کمک مادرم، توی انباری ته حیاط مدرسه یک کتابخانه راه انداختیم. انباری که مدام تهدیدمان می کردند، اگر درس نخوانیم آن جا زندانی مان می کنند و باید یک شب تا صبح را با موش و سوسک و هیولا سپری کنیم. یک هفته مانده به شروع دهه فجر، بالاخره با رایزنی های مادرم توی انجمن اولیاء کلید انباری را گرفتیم. فردایش بچه های کلاس را جمع کردم و با کمک مادرهایشان، دستی به سر و روی انباری کشیدیم. با تعدادی تخته چوب، پارچه، میز و صندلی که از خانه آورده بودیم، یک کتاب خانه دانش آموزی ساختیم. یکی دو روز مانده به بیست و دوم بهمن همه چیز آماده افتتاح کتابخانه بود جز قفسه های خالی که انتظار کتاب ها را می کشیدند و بودجه ای هم برای خرید جور نشده بود. شب بیست و یک بهمن وقتی الله اکبر هایمان تمام شد و داشتم از پله ها پایین می رفتم، چشمم به قفسه های کتاب توی راهرو افتاد. در همان لحظه تصویر قفسه های خالی کتابخانه مدرسه آمد جلوی چشمم. توی عالم کودکی با خودم گفتم:«الله اکبر! خدا بزرگه دیگه. به قول مامان إن شاء الله بعدا بهترش رو می خرم.» برگشتم به طرف پشت بام و دو تا جعبه خالی آوردم. دانه دانه کتاب هایم را برداشتم، بوسیدم کمی با هر کدامشان حرف زدم و چیدم توی کارتن ها. آن شب من تکه هایی از وجودم را از خودم جدا کردم. فردای روز راهپیمایی، کتاب هایم توی قفسه های کتابخانه مدرسه جا خوش کرده بودند. بچه های دیگر هم تعدادی کتاب با خودشان آورده بودند. روبان پاپیونی سبز پررنگ جلوی در بی صبرانه منتظر بود تا راه را برای بچه ها باز کند. من و همکلاسی هایم قیچی گنده زنگ زده را توی دستمان گرفتیم و پایپون را از وسط نصف کردیم. لامپ و ریسه ها یکی یکی روشن شدند و صدای دست و جیغ بچه ها پیچید توی انباری که حالا اسمش شده بود کتابخانه پروانه ها. بچه ها دور قفسه ها چرخ می زدند و من زیرچشمی کتاب هایم را می پاییدم که دست به دست می شد. انباری تاریک ته حیاط مدرسه توی دهه فجر آن سال، جایش را به روشنایی و نور داده بود. هیولاها و سوسک ها و موش ها همه دمشان را گذاشته بودند روی کوله شان و ریسه های نور جایشان را گرفته بودند. @koookhak
. ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت می‌خواستم که وقف تو باشم تمام عمر دنیا خلاف آنچه که می‌خواستم گذشت... حالا برای لحظه‌ای آرام می‌شوم ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت... @koookhak
صفحه آخر 9 اسفند.pdf
1.6M
مثل تو بودن روزنامه اصفهان زیبا نهم اسفند ماه @koookhak